سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

 منیره غلامی توکلی - زندگی منشوری است در حرکت دوار؛ منشوری که پرتو پُرشکوه خلقت با رنگ های بدیع و دلفریبش آن را دوست داشتنی، خیال انگیز و پُرشور ساخته است. زندگی مسیری یک طرفه به سوی الوهیت است، مسیری که در آن غم هست، شادی هست، سادگی و صمیمیت هست، دروغ و تزویر هم هست؛ اما توقفی نیست!. اگر هر چیزی را آغازی است، آغاز تحولِ طبیعت؛ بهار است.

بهار که می شود طبیعت جان تازه می گیرد و شش ماه خواب آلودگی و رخوت را از خود دور می کند. لباس بی تفاوتی را از تن خارج کرده و لباس سبز زندگی را به تن می کند. خمیازه می کشد و همه آنچه از پاییز و زمستان سرد در خود داشت به دور می افکند..

 اما به راستی در این فصل که آغاز بودن و تولد دوباره است ما انسان ها چگونه خانه دل مان را بهاری کرده ایم؟ یعنی قصد داریم چه عاداتی را از خود دور کرده و چه رفتارهایی را جایگزین آنها کنیم تا در این بهارانه برای زیباتر شدن قدم به قدم با طبیعت پیش برویم. 



"شکوه میرزایی"، زن میانسالی است که نوه های خود را به پارک آورده است، او معتقد است باد بهاری برای سلامتی و رشد بهتر کودکان بسیار مؤثر است. در پاسخ به این سؤالم چه عادتی را به عنوان یک رفتار ناپسند در خودتان سراغ دارید؟ می گوید: « عجول بودن در همه کارها و پیشبینی کردن هایی که گاهی همیشه درست از آب در نمی آید در سال گذشته خیلی برایم دردسر درست کرده بود، امسال قصد دارم این رفتار را نداشته باشم و به جای آن خوش بینی و صبر را جایگزینش کنم.»

این مادربزرگ در پاسخ به این سؤال؛ سال تحویل چه دعایی در حق خود کردید؟ می گوید: از خدا خواستم تا آنقدرحالم را به زیباترین حال ها تغییر دهد تا بتوانم کینه های قدیمی را کنار بگذارم، کینه هایی که سال هاست زندگی خانوادگی ما را تحت الشعاع خود قرار داده است به نحوی که چند سالی است برادر بزرگم را ندیده ام!. بعد ادامه می دهد: اولین قدم را هم خودم بر می دارم و برای 13 رجب به دست بوس برادر بزرگم می روم.

"منصوره غلامی"، بانوی جوانی که مسئولیت یکی از بخش های تخصصی درمانگاه را برعهده دارد، وی در گفت وگو با خبرنگار طنین یاس با بیان اینکه دربخش ما تعداد زیادی از کادر درمانی مشغول به کار هستند و در طول ساعات روز پاسخگوی بیماران زیادی هستیم، می گوید: « راضی کردن همه همکاران در محیط کار سخت است و سال گذشته بخاطر برخی از توقعات و خواسته های بی جای برخی که باعث شنیده نشدن مطالبات به حق سایرین می شد، از ابعاد گوناگون دچار تضرر شدیم که امسال سعی دارم با یک برنامه ریزی دقیق بتوانم به وقت شنونده مطالبات به حق همکاران و بی تفاوت نسبت به خواسته های نا بجای دیگران باشم!. »

وی می افزاید: تصمیم دارم "شنونده ی خوب بودن" را در دستورکارم قرار دهم تا از بسیاری سوءتفاهمات جلوگیری کرده و همچنین در خدمت رسانی به مردم بیشتر از گذشته تلاش کنم.

یکی از خصوصیات برجسته بهار، زایش و رویش مجدد است. درختان ثمره می دهند و آسمان آبی هم گشاده دستی کرده " باران" را بر سر سفره پُر برکت آنها میهمان می کند. آفتاب در این ضیافت دلگرم تر از همیشه می تابد و گل ها تن نازی می کنند... ما انسان ها که ابر و باد و مه و خورشید و فلک برای مان در کارند تا نانی به کف آریم و به غفلت نخوریم چه می کنیم؟

"ابوالفضل اسدی" شاگرد یک کافی شاپ است، به تازگی به تهران آمده و کمتر می تواند جویای احوال خانواده باشد. می گوید: برای رسیدن به زندگی راحت باید تلاش کرد؛ دیگر زمان اینکه پدر بخواهد تا بعد از ازدواج هم از فرزندانش حمایت مالی داشته باشد، گذشته است! من تا سال گذشته با این دید که پدرم وظیفه دارد از همه لحاظ من را تأمین کند و زمانی دنبال کار می روم که حقوق آنچنانی داشته باشد، اصلا به فکر کار و تشکیل خانواده نبودم.

او می گوید: « از تو حرکت از خدا برکت، امسال تصمیم گرفته ام که تلاش بیشتر داشته باشم و کار برایم عار نباشد. قصد دارم تا اخر سال ازدواج کنم و با کمک همسرم زندگی مان را بسازیم البته مطمئن هستم در این راه پدرم هم به اندازه توانش کمک خواهد کرد. »

"فاطمه فروزند" را با دوربینی در دست کنار یک بوته گل سرخ می بینم. سعی دارد بهترین تصویر را از گل هایی که تازه از غنچه خارج شده اند بگیرد. او می گوید که عاشق عکاسی است و ثبت لحظات خوش را بسیار دوست دارد.

این دانشجوی سال دوم عکاسی ادامه می دهد: سال گذشته، هنرمندان زیادی را از دست دادیم و یکی از این هنرمندان استاد عکاسی ام بود که من توفیق نداشتم بیشتر از یک سال از علم ایشان استفاده کنم.

وقتی از او می پرسم که امسال می خواهی کدام صفت یا ویژگی بد را از خودت دور کنی؟ خنده بلندی می کند و می گوید:" تنبلی" این تنبلی بدجور کار دستم داده و مادرم را هم نگران کرده است و بعد با یک تغییر احساسات ناگهانی ادامه می دهد: اگر تنبلی نکرده بودم بیشتر از وجود استادم که یک فرصت طلایی در زندگی ام بود استفاده می کردم.

فروزنده قصد دارد که امسال فرصت های طلایی را بشناسد و در بهره بردن از آنها بیشتر تلاش کند.

روناک کهکی هم یک خانم خانه دار است، او جوانی را بهار زندگی خود می داند و می گوید بهار زندگی یک زن و شوهر 5 سال اول زندگی مشترک است. هر بهانه ای باعث شادی و غم و امیدواری و حتی قهرهای زن و شوهری می شود.. اگر بخواهیم ازبارش های سیل آسای بهار زندگی در امان باشیم باید چتر محبت را درخانه باز کنیم! یکی از این چترهای زیبا " بچه دار" شدن است ، من امسال قصد دارم که بچه دار شوم این مهم ترین تصمیم زندگی من است.

کهکی که 37 سال سن دارد ادامه می دهد: دیر ازدواج نکردم اما دیر تصمیم به بچه دار شدن گرفته ایم، این هم نوعی تنبلی و رخوت بود که باید تمامش کنیم، تنها برای خود زندگی کردن را باید کنار گذاشت و عشق ورزیدن را وارد زندگی کرد و چه عشقی زیباتر از عشق مادر و پدر به فرزند است.

خیابان منتهی به میدان بهارستان مملو از مردمی است که برای آغاز یک سال جدید در جنب و جوشی وصف ناپذیر هستند؛ گویی همه می دوند برای رسیدن.. در میانه این هیاهو چشمم به دختربچه ای دستفروش می افتد که تعدادی بسته آدامس را در دست گرفته وطعم آن ها را با آب و تاب زیادی برای رهگذران تعریف می کند! به سمتش می روم، قصد خرید آدامس ندارم اما باید سر صحبت را با دادن دشتی در عصر بهار باز کرد، اسمش سحر است و تا کلاس سوم دبستان درس خوانده؛ رفتن به مدرسه روزانه آروزی اوست و می گوید: پدرش قول داده امسال یک مدرسه ای که بعد از ظهری است ثبت نامش کند.

سؤالم را برای سحر طور دیگری مطرح می کنم و می پرسم، چه رفتاری از مردم تو را آزار می داد که دوست داری امثال آن را نبینی؟ بلافاصله پاسخ می دهد: «" تمسخر"، اینکه محلم نمی گذراند یا مثلا با حرف های زشت مرا از خودشان دور می کنند. بعد ادامه می دهد: دلم می خواهد مردم با لبخند از من  آدامس بخرند نه با تحقیر، دوست ندارم بعد از خرید آدامس یا زخم چسب مرا با دست به هم نشان دهنده و سرهای شان را تکان دهند!»

این دختر بچه که بهارکی از زندگی اش را نگذرانده است، دلش مردمی را می خواهد که به جای اینکه دردی بر دردهایش بیفزایند، مرهم دل شکسته اش باشند.

سحر برادر دیگری به اسم " سعید" دارد او هم کلاس هشتم است و بعد از ظهرها کار می کند می گوید: پدرم کارگر یک کارگاه کوچک بود ، ما بخاطر کار از روستای مان به شهر آمدیم تا من و برادرم راحت تر درس بخوانیم و اما بعد از بسته شدن کارگاه و گم شدن ناگهانی صاحب آن حالا مجبوریم همه کار کنیم تا فقط کرایه خانه مان را دربیاوریم ، فقط نمی دانم چرا مردم از دست ما عصبانی هستند؟!

آری بهار یک پیمان است! پیمانی که در روز الست با خدای خود بستی تا انسان باشی و انسانیت را معنا بخشی، تا عَبد باشی و عبادت را به تصویر کشی، تا بدانی و دانستن را ارتقا دهی..و هر آن کس که بر پیمان خود استوار ماند و پیمانه خورد و پیمان نشکست مرحله به مرحله بهارش را با چشن و سرور عجین کرده و گره زده است.

میترا خسروبیک در خصوص تأثیر روانی بهار بر سلامت جسم و جان می گوید: بهار تحولی بزرگ است که با جشن و شادی وارد زندگی انسان می شود و همین زیباتر شدن طبیعت و سرسبزی چشمنواز آن باعث ایجاد حس نشاط در زندگی می شود.

وی پایداری نشاط بهاری را منوط به پایدار کردن مؤلفه های شاد زیستن می داند و می افزاید: اصولی برای شاد بودن در زندگی وجود دارد که مهم ترین آنها عبارتند ازاینکه شادی خود را به هیچ کس واسته نکنیم تا همیشه از آن برخوردار باشیم، در این صورت است که توقعات مان کم می شود و برای شاد بودن نیاز به هیچ بهانه اضافه ای نخواهیم داشت.

وی می افزاید: انتظار نداشته باشیم که همیشه آنچه در اطرف مان اتفاق می افتد، مطابق میل و خواسته ما باشد. در این صورت با کم کردن ایده ال طلبی می توانیم وفاق را در خود افزایش دهیم و انعطاف پذیر بودن را تمرین کنیم.

این کارشناس مسائل روانشناسی تصمیم نگرفتن هنگام عصبانیت را از دیگر کارهایی می داند که عاقبت هر کاری را ختم به خیر می کند و می افزاید: باید همیشه به یاد داشته باشیم که تا با خود مهربان نباشیم نمی توانیم مهر بورزیم درست مثل بهار که ابتدا با طبیعت خود مهربان است و بعد هم با سایر موجوداتی که در دلش زندگی می کنند .

در پایان جدولی از رفتارها بد که برخی از اخلاق های نیک که می تواند جایگزین آنها  شوند را با هم می خوانیم:



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 96/1/17 توسط منیره غلامی توکلی

 بهار را مهمان قلب سالمندان کنیم؛ با گذری سرزده به سرای سالمندان

بهار، فصلی تکراری نیست. بهار، معرفتی دست نیافتنی نیست. بهار، حسی عجیب و دور از ذهن نیست. بهار، موسیقی زیبایی زندگی و نگاه قشنگ ما به طبیعت است.

عید، تولد دوباره انگیزه رویش است. عید، بازدید سر زده از ساکنان کوچه های فراموش شده است. عید، غبارروبی آیینه دل و ورق زدن کتاب قطور خاطرات رنگ باخته اما دل زنده است. عید، می تواند هر روز باشد و بهار بهانه ای برای عیدی گرفتن .

بهار را برای همه بخواهیم 
 

در نخستین روزهای بهار  که همه شهرها، محلات، کوچه و برزن ها بوی تازگی و شکفتگی می دهند؛ در نخستین روزهای بهار که مردم دل شان به هوای دیدار یاران و نزدیکان قدیمی می تپد و زنگ های خانه ها پشت سر هم به صدا در می آید و حتی برای دیدار تازه کردن بار سفر بسته و زحمت گذشتن از پیچ و خم جاده ها را به خود می دهند، در نخستین روزهای بهار که عیدانه ها دست به دست بین بزرگ ترها و کوچک ترها به بهانه شگون و برکت می چرخد.. در نخستین روزهی بهار که هیاهوی زندگی در قبرستان ها به گوش می رسد.. شاید باورش سخت باشد که به یاد بیاوریم کسانی هستند که فراموش شده اند!

مگر می شود ماهی قرمز کوچک در تنگ بلور را فراموش نکرد، برای گلدان چینی کنار سفره هفت سین گل تازه خرید و پای آیینه و شمعدان قدیمی را به روی تاقچه باز کرد.. اما کسانی را که به قولی « آنچه ما در آیینه نمی توانیم ببینیم آنها در خشت خام می بینند» فراموش کرد و خود را از دعای خیرشان محروم ! ..

آری! کسانی هستند که دوست دارند و امسال هم دل شان می خواست که پای سفره هفت سین خانواده بنشینند و دعای لحظه تحویل را بخوانند. کسانی هستند که به فکر لباس نو و خانه تکانی و خرید آجیل شب عید نیستند و تمام ذهنیت شان مشغول شمارش روزهای هفته است و چشمانشان به در که آیا فرزندانشان برای تبریک سال نو به آسایشگاه خیریه سالمندان و معلولان می آیند؟

کاش بودید و می دیدید که در تلخ ترین و سخت ترین لحظات تنهایی، در تنگ ترین حوصله برای حرف زدن و شادبودن، هیچ سلامی را بی پاسخ نمی گذارند و هیچ لبخندی را با بی تفاوتی جواب نمی دهند.


سرای سالمندان با گل های وجود شما بهاری می شود

در آخرین نخستین روزهای سال 96 به دیدن این بزرگواران مهمان یکی از آسایشگاه خیریه سالمندان شده ام ؛ اینبار نه به عنوان یک خبرنگار بلکه فقط برای دل خودم در راهروهای این شهر مصفا قدم می زنم.

در لحظه ورود متوجه می شوی که همه چیز بوی بهار و تازگی گرفته است الا دل مادربزرگ ها و پدربزرگ های این مکان! آنها پاییز زده ی فصلِ تنهایی هستند که تعویض پرده و گردگیری تخت ها و ویلچرها فضای ذهن و روح شان را شاداب نمی کند.!

نکته ای که تمام حواسم را به خود جلب کرده این است که در این مهمانی سرزده من تنها نیستم در این مکان همه دست به دست هم داده اند تا گل لبخندی را بر لبان کسانی بیاورند که دل شان برای خندیدن بر چهره فرزندان و نزدیکان شان پَر می زند و هیهات که چه سخت است بر روی غربیه ای که نه از روی صفا بلکه انجام وظیفه به دیدارت آمده است تا دعای خیرت را برای حاجت روای بخرد و یا حاجتی از او روا شده و یک روزش را به شکرانه این نعمت با تو می گذراند!

به راستی کدام یک از این مددکاران، بازدیدکنندگان و ... می توانند خانه غم زده دل ساکنان اتاق های شماره دار آسایشگاه را گردگیری کنند. نگاه کدام یک از پرستاران می تواند غبار نشسته بر قاب چشمان معلولان و سالمندان کهریزک را بشوید و دیدگانشان را چون دل نازنین شان صاف و آیینه وار سازد.

همه برای شادی یک نفر ؛ شاد شدن همه با وجود یک نفر !

در راهروهای آسایشگاه که قدم می زنم هنرمندانی را می بینیم که برای یک لحظه شاد کردن دل ساکنان این اتاق های ساده اما پُر از گنجینه های عظیم انسانی از هیچ کاری دریغ نمی کنند، یکی ساز به دست دارد و دیگری لباسی سنتی و شیرینی در دست .. یکی چهره خود را سیاه کرده و عمون وروز شده است و دیگری گل در دست دارد و تقدیم مادربزرگ و پدربزرگ ها می کند، تلاش همه این هموطنان و هنرمندان از سر صدق و صفا زیبا و تأثیرگذار است اما چه بر سر فرزندان و نزدیکان این ساکنان خانه فراموشی آمده است!؟ با خودم فکر می کنم چه به سر عاطفه و حس انسان دوستی ما می آید که اینچنین سنگ دل می شویم. چه وقت می توانیم اسم «آدم» را روی خود بگذاریم؟ وقتی عزیزانمان را در کنج تنهایی و تلخی بیماری رها کرده و پی زندگی و سرنوشت نامعلوم خود می رویم!

وجه تمایز ما با نباتات و سایر جانداران چه زمان و در چه بعدی خود را بارزتر نشان می دهد؟ زمانی که در شادی ها کنار یکدیگر هستیم یا زمانی که زندگی روی خشن و سخت خود را به ما نشان می دهد و به هم پشت می کنیم.

پاسخ دادن به این سؤالات با دیدن ساکنان آسایشگاه فقط عرق شرم بر چهره من می آورد. به راستی اینجا آسایشگاه نیست؛ اینجا برای من و تو و کسانی که عابر آن هستند مکانی برای توقف زمان است؛ لحظه ای که نبض زمان در دست عقربه های ساعت از کار می افتد و تو متحیر از تنهایی بشر در اوج شلوغی پیرامونش می شوی.
یکی از مادربزرگ ها که رنگ چشمانش به سبزی طراوت بهار است و دوستانش می گویند قشنگ شعر می سراید ؛ قول می گیرد اسمش را ننویسم و سخن را این گونه آغاز می کند:«بچه هایمان را با هزار امید و آرزو بزرگ کردیم. حرف زدن و راه رفتن را مثل معلمی صبور در چندین سال یادشان دادیم .وقت بیماری پرستارشان بودیم، برای ازدواجشان آستین بالا زدیم و کل کشیدیم و با پدر و مادر شدنشان ما هم پدر بزرگ و مادربزرگ شدیم. نمی دانم این عنوان «بزرگ » که بر چسب نام مادری و پدری مان شد؛ چقدر ما را ناتوان کرد! گم شدیم در اوج بزرگی، نادیده گرفته شدیم درست وقت کم شدن قدرت بینایی و رها شدیم وقتی که ناتوان از حرکت بودیم و این سرنوشت را بهار و عید عوض نمی کند.»

مادر سرزنده شمالی نیز در حالی که دستانش را در هوا تکان می دهد می گوید:« از قدیم و ندیم هم می گفتند دوست داشتن اجباری نیست؛دخترجان !دوست داشتن که دلیل نمی خواهد؛ دل می خواهد. دل فامیل ما برایمان تنگ نمی شود و اصلا با نبود ما راحت زندگی می کنند؛ ما هم با یکدیگر خوشیم.» بعد ادامه می دهد:«پدر و مادرم فوت شده اند و من فقط آرزوی دیدن آنها را دارم. عیدم زمانی است که بمیرم و به آنها برسم .»

وقت اذان است. مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها آستین ها را برای وضو گرفتن بالا زده اند و من وقتی دستان زحمت کشیده و قد خمیده آنها را از پشت به نظاره می نشینم یاد زمانی می افتم که مادر قدش را خمیده می کرد تا دستم به دستش برسد و زمین نخورم، پدر دو زانو به زمین می نشست تا بر کولش بنشینم و دستم به طاق آسمان برسد و حال در خانه سالمندان تعداد زیادی از این پدر و مادرها اینچنین تنها با عصا و واکر می روند، تا وضو بگیرند و برای من و تویی که آنها را فراموش کرده ایم عاقبت به خیری را از خداوند بخواهند و قطعا هم حاجت روا می شوند.

بهار را مهمان قلب های سالمندان کنیم 
 


آری ؛ برای آنها هم بهار سبز و طبیعت دل انگیز به حیاط آسایشگاه قدم می گذارد. برای او هم توپ تحویل سال به صدا در می آید ، سفره هفت سین در ساختمانشان چیده می شود. چشن بزرگی می گیرند و شیرینی و شربت و شاید هم سبزی پلو با ماهی می خورند و دعای حول حالنا الی احسن الحال می خوانند، اما چه کسی از ته دلش برای فرزندانش برای اقوامش خبر خواهد برد. کفتر دل را جلد گنجه تنهایی خود کرده است.

از چرخیدنم در آسایشگاه ساعتی می گذرد ؛ ساکنان این آسایشگاه مهربان تر از آنند که بشود ترکشان کرد، حرف های ناگفته طولانی تر از آنند که بشود نوشت، نگاه ها خواهان تر از آنند که بتوان وصفشان کرد . آمدم تا با تیتر درشت بنویسم : زود دیر می شود ، برای آغاز بهار در خانه سالمندان زودتر از تقویم و طبیعت اقدام کنید و به دیدار ساکنانش بروید که بهار دل آنها در دیدار شماست.

 انتهای پیام/ ت

 



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 96/1/9 توسط منیره غلامی توکلی

می گویند 20 سالگی "بهار" زندگی است و امسال سفر کاروان های راهیان نور از مرز 20 سالگی گذشت!. 20 سالگی آغاز تحولی عظیم و ماندگار است و امسال ما شاهدِ بلوغی وصف نشدنی از شور و شعور میزبانی و میهمانی بودیم. مهمانی به وسعت تاریخِ هشت سال دفاع مقدس؛ مهمانی به عظمت تجلی فرهنگ مقاومت فاطمی و عاشورایی؛ مهمانی به رنگ سبز و سفید و سرخ پرچم ایران ... مهمانی که مدعوین آن به رسم ادب با رخصتِ میزبان وارد شده و دل کندن از آن برای شان سخت است! آری! دل کندن از سرزمینی که ملائک بر آن تبرک می جویند، سخت است.

امسال هفتمین عیدی است که بخشی از تعطیلاتم را در کنار یادمان های شهدای هشت سال دفاع مقدس می گذرانم و در تلاقی زیبا هفتمین روز از بهار سال 96 با هفتمین سفر راهیان نور در شلمچه بهم گره خورده اند.

مرزی میان زمینی زیستن و آسمانی شدن

شلمچه! تنها یک مرز خاکی میان دو کشور نیست! مرزی میان خاکی بودن و آسمانی شدن است؛ شلمچه! نامی آشنا برای دلدادگی است؛ شلمچه! شروع یک پرواز است آن هم بال در بال فرشتگان... شلمچه! قصه ای پر غصه از  6 سال اسارت است در دست دیوان؛ شلمچه! قصه سرخ آزاد شدن است با خون پاک شیر بچگان ایران؛ خاک شلمچه، شِفاست و داستانش داستان کربلاست؛ فرمانده کل قوا گفته است: شلمچه قطعه ای از بهشت -خدا - است.

در کنار حسینیه با مادر شهیدی هم راه می شوم. از صحبت هایش معلوم است که مادر شهید جاویدالاثری است که در شلمچه به شهادت رسیده است. می گوید  30 سال است که چشم انتظار آمدن یک نشان از پسرم هستم. ده سال است که هر سال، جوانان هیئتی و مسجدی مرا به اینجا می آورند و هر سال از خود شهدا می خواهم که این دل منتظر را به نشانی کوچک از فرزندم، آرام کنند اما گویی یوسف من قصد آمدن به کنعان ندارد. بعد زیر لب زمزمه می کند: « جعفرِ من، مادری فاطمه سلام الله را بیشتر دوست می دارد و چه خوش سلیقه است، پسرم. »

زیارت شهدای گمنام، آنهم زمانی که آفتاب شلمچه در بالاترین نقطه آسمان قرار گرفته است، حال و هوایی دیگر دارد. زائرینی که با اشک، صورتِ دل را غسل داده اند، در صف نماز ظهر و عصر با معرفت بیشتری ایستاده اند. یکی از بانوان با دیدن کاغذ و ضبط صوتم متوجه می شود که خبرنگارم می گوید بنویس: « آدم در این دیار دلش جای دیگری است، این خاک کربلای معلای دیگری است/ با هر نسیم، مرده دلی زنده می شود، آری دمش مثال مسیحای دیگری است.. بعد ادامه می دهد : آری، نمازش هم نماز دیگری است.

سوغاتی که ارثیه حضرت مادر است

صحبت های چند دختر جوان که با هیجان در گوشه ای از صحن دور هم نشسته اند، توجه ام را جلب می کند.. یکی با اشتیاقی وصف نشدنی دوستانش را مخاطب قرار داده و می گوید: « ..... حتی در عروسی هم از خودم دورش نمی کنم.» کنجکاو می شم تا بدانم چه چیزی را در عروسی هم از خود دور نمی کند؟ پریا دانش آموز سال نهم است و این اولین باری است که به راهیان نور آمده است. می گوید: نیم ساعتی قبل به طور اتفاقی گذرمان به غرفه " راه ماندگار" افتاد. غرفه ای که در آن ملزومات حجاب چون چادر ... را با تخفیف ویژه به زائرین عرضه می کنند.

بعد ادامه می دهد که من این چادر را از آنجا هدیه گرفته ام، آن را هدیه ای از جانب شهدا می دانم، نمی دانستم با چادر اینقدر زیبا می شوم! به دوستانم می گفتم «حتی برای شرکت در عروسی هم آن را از خودم دور نمی کنم.»

یکی دیگر از دخترکان مهسا است او هم خود را دانش آموز سال هشتمی معرفی می کند و در ادامه صحبت های دوستش می گوید: نحوه برخورد و دعوت شان برای بازدید از غرفه خیلی خوب و مهربان بود، برخلاف همیشه از اینکه ما را به رعایت حجاب دعوت کردند، ناراحت نشدم برایم جالب بود که به کسانی که برای اولین بار " چادر " سر می کردند، " چادر مشکی" هدیه می دادند و بعد دستانش را باز کرده و می گوید: تازه این را هم سوغات با خودم به شهرمان می برم. در کف دستش پلاکی است که روی آن حک شده « شهید: با چادرت شبیه حضرت مادر شده ای، سلامت را به او خواهم رساند.»

سولماز که مقنعه و چادری با تخفیف 50 درصدی خریده است، می گوید: من هم تا حالا چادر سرم نکرده بودم. وقتی چادر به سرم کردم، به نظر دوستانم خیلی زیبا شده بودم آنقدر تعریف کردند که دلم نیامد آن را از سرم در بیاورم و از یک ساعت پیش تا الان همه اش روی سرم است بعد با صدای آهسته تری می گوید:قیمت چادر در شهر ما زیاد است، 50 درصد تخفیف می دادند یکی هم برای مادرم خریدم تا در سال جدید سال نو سرش کند.

.. از شهدا خجالت می کشم 

از دخترها خداحافظی می کنم، مادر شهید جعفر هنوز دارد با شهای گمنام درد ودل می کند، وقتی از یادمان شهدای گمنام بیرون می آیم، هوای تازه صورتم را نوازش می کند گویی آفتاب و نسیم بهاری، چنان دست به دست هم داده اند که به راستی این قطعه از زمین بهشتی شود. در طول مسیر تمام حواسم به آن دخترهاست،آیا این همه تأثیر، جادویی جوانی است یا معجزه شلمچه است یا نگاه ویژه شهدا به مهمانان شان ... که ناگهان متوجه زنی جوان که سعی دارد پاهای خود را به هر طریقی زیر چادرش بپوشاند می شوم، رو به من کرده و می گوید: « ببخشید خانم! یک جفت جوراب اضافه در وسایل تان پیدا می شود؟و بعد با سرعت اضافه می کند، مجانی نمی خواهم پولش را می دهم! از شهدا خجالت می کشم که بدون جوراب در این منطقه راه بروم!.» او را به سمت غرفه " راه ماندگار" راهنمایی می کنم در حالی که جواب سوالم را به دست آورده ام این همه تأثیر و تأثر بر دل ها از نگاه پاک شهداست...

عقربه های ساعت به سرعت پیش می روند و من می دانم که ساعتی برای ماندن در این مکان مقدس فرصت ندارم، هر طرفش را نگاه می کنم عطر حضور شهدا را حس می کنم، در این مکان هر کسی به نوبه خود قصد دارد از شهدا دلبری کند و یک نگاه آنان را برای خود بخرد. یکی کفش ها را صلواتی واکس می زند، یکی روایت گری می کند، دیگری آب به دست میهمانان شهدا می دهد و از همه دلبرتر خادمینی هستند که به یاد شهدا خدمت رسانی می کنند. تمام این عناصر دست به دست هم داده اند تا در میان صحبت های زائرین دریابم که همه از سفر خود راضی هستند از مرکب سفر گرفته تا میزبان و سوغاتی هایی که با خود به شهر و دیار می برند.

خادمینی مظلوم تر از خادمین حرم رضوی

اعظم عبدالهی می گوید: این بار دومی است که همسر کاروانیان راهیان نور شده ام. بین دو سفرم بیش از 5 سال فاصله بود و تفاوت های بسیاری بین دو سفرم وجود دارد. راویان حرفه ای شده اند و روحانیون و کارشناسان مذهبی حال و هوای کاروانیان را معنوی تر می کنند، حضور جوانان پر رنگ تر شده است و فعالیت های فرهنگی عمق و زیبایی بیشتری دارد و از همه دلنشین تر حضور این خادمان شهداست که انسان را به یاد خادمین حرم امام رضا علیه السلام می اندازد و بعد قاطعانه می گوید:« خادمین اینجا از خدمین حرم امام رضا علیه السلام، مظلوم تر هستند.»

در آستانه ورود به خاک شلمچه آنجا که برایت اسپند دود می کنند و قدمت را گرامی می دارند، تعداد زیادی کفش بر خاک افتاده است، کفش هایی که صاحبان آنان ترجیح دادند تا قدم های برهنه را بر خاک این منطقه بگذارند..برخی نذر دارند تا برهنه به زیارت شهدای گمنام شلمچه بروند و بر مظلومیت اصحاب اخرالزمانی امام حسین علیه السلام گریه کنند و به یادشان فاتحه ای قرائت کنند.

من به انتهای سفر کوتاهم در شلمچه رسیدم ام و این انتهای سفر من، ابتدای سفر دیگری است که قصد دارد کفش هایش را در بیاورد و وارد کربلای ایران شود. این از برکت این ساعات معنوی بود که  بار دیگر با مادر شهیدی هم قدم هستم؛ می گوید بیش از سی سال است که پسرم شهید شده و از پیکرش نشانی ندارم ! شلمچه میعادگاه ما مادران شهدا برای بوییدن عطر فرزندان مان است.

در پاسخ به این سوالم که امسال سفرتان چگونه بود می گوید: « بعد از سی سال این اولین بار است که سوغات می گیرم» او چادری را به من نشان داد که گویا از غرفه " راه ماندگار" تهیه کرده بود.

...و اینکه در مسیر برگشت به محل اسکان هستم، اما حال و هوایم درست مصداق این بیت شده است: تا چشم کار می کند اینجا شلمچه است؛ در من نگاه کوچه و صحرا شلمچه است


انتهای پیام/ ت

  



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 96/1/8 توسط منیره غلامی توکلی
<      1   2      
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک