سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

قلمدون:     در سوگ فهمیه رحیمی ، نویسنده رمان های سال های کودکی و نوجوانی ام

مرحوم  فهمیه رحیمی

مهر سال 70 تازه ده سالم تمام شده بود که به  بخاطر شکستی نازک نی و درشت نی پای راستم متوجه شدم یکسال تمام باید خانه نشین باشم، شاید هرگز فکر نمی کردم این جدایی طولانی دور از مدرسه و قیل و  قال کوچه خیابان چه تغییر سرنوشتی را برایم رقم خواهد زد .

از دوران کودکی دوست داشتم پزشک باشم و محیط خانوادگی و اهمیت خانواده به تحصیلات این فرصت را فراهم کرده بود که بتوانم حتی در سنین کودکی به پزشکی توجه و علاقه خاصی داشته باشم .

شاید باورش سخت باشد که هیچ موجود زنده ای از زیر دستان من جان سالم به در نمی برد.  باغبانی را هم بسیار دوست داشتم با این اوصاف فکرش را بکنید کودکی که داشت مرحله به مرحله به دوران نوجوانی نزدیک می شد مجبور شود حداقل یکسال در گوشه خانه بنشیند و بنشیند و بنشیند ....... مراقب باشد نکند که فشاری هر چند اندک بر ساق پایش آورده شود.

به خوبی بیاد دارم ، روزمرگی و حس احتیاج به تک تک اعضای خانواده و دوری از مدرسه حسابی دلخور بهانه گیرم کرده بود...

غروب پاییزی آخرین روزهای آبان ماه 1369را  هرگز فراموش نمی کنم ، دو ماهی می شد که از خانه بیرون نرفته بودم . مادرم با بغلی از کتاب به اتاقم آمد .

از کتاب فروشی واقع در خیابان 17 شهریور ؛ خیابان مجاهدین ، روبر به روی بیمارستان معیری خواهش کرده بود که عناوین کتاب ها و چند جلد کتاب را برایم به خانه بیاورد تا اوقات فراغتم را با خواندن کتاب پر کنم. عجب فکر بکری کرده بود مادرم! 

بانوی جنگل

" بانوی جنگل" نوشته فهیمه رحیمی ، عنوان کتابی که انتخابش کردم و چه زیبا نوشته بود و چه قشنگ عشق را به تصویر کشانده بود. یادم هست یک نفس کتاب را تا آخر خواندم !‌آخر داستان وقتی "هدیه" تنها آرزویش را برای "فرهاد" گفت که دوست دارد بانوی جنگل باشد و او با خنده گفته بود جنگل معنایش زندگی و مرد جنگل معنایش مرد زندگیست، آیا دوست داری بانوی جنگل باشی !‌؟ به گونه ای معنای زندگی و مرد و بانوی زندگی شدن را برایم به تصویر کشیده شد که تا حال هیچ دانشگاه و هیچ معلمی نتوانسته آنچه آن روز فهمیدم را برایم بار دیگر ترجمه کند !‌

.... روزها می گذشتند... پاییز و زمستان و بهار و تابستان هم آمد. تمام روزهای این فصول با کتاب های فهمیه رحیمی ، می گذشت ! پنجره ، اتوبوس با دو بخش سیاه و سفید، زخم خوردگان تقدیر ، بازگشت به خوشبختی ، ... حال برای خودم نوجوان ... جوان.. دانشجو ... معلم ... روزنامه گار ... سردبیر .... می شدم ؛ اما خریدم و خواندم هر آنچه رحیمی می نوشت که او تنها همدم روزهای تنهایی ام بود. او و قهرمانان و عشاق کتابهایش همراهم بودند وقتی درد داشتم ؛ همراه بودند وقتی بی حوصله می شدم ؛ با شادی هایشان شادی کرده بودم و با غم هاشان من هم ناراحت می شدم ...

یکبار با خودم فکر کردم من هم بنویسم؛  داستانی نوشتم هر چند کوتاه اما به سبک رحیمی اسمش را هم گذاشتم " قهرمان" حالا این داستان چه بود به کجا کشید به ماند اما قلم را به دست  گرفتم و قلمدانی هم کنار تختم گذاشتم تا هیچ وقت قلمم بر زمین نیفتد !!‌ :) نوشتم و نوشتم .... تا امروز .... دکتر شدن را فراموش کردم :)

«ابلیس کوچک»، «اتوبوس»، «آریانا»، «اشک و ستاره»، «باران»، «پریا»، «پنجره»، «تاوان عشق»، «حرم دل»، «خلوت شب‌های تنهایی»، خیال تو»، «روزهای سرد برفی»،  «سال‌هایی که بی تو گذشت»، «شیدایی»، «عشق و خرافات»، «کوچه باغ یادها»، «ماندانا»، «هنگامه»  را خواندم و بزرگ و بزرگ تر شدم . باخواندن کتاب های فهیمه رحیمی بود که هر روز به کتاب خواندن علاقمند می شدم . دیگر برای خودم کارشناس زبان و ادبیات فارسی بود . کتاب هایی می خواندم از بزرگترین نویسندگان جهان اما برای خوابیدن پنجره در دستانم بود ! واژه واژه اش را دوست داشتم، چرا که پیوند دهنده من به عمق مطالعه قلم ساده و دل نشین خانم رحیمی بود . شاید اگر آن روز کتاب دیگری بر میداشتم و نثر دیگری را مطالعه می کردم و بجای عشق های زیبایی که فهمیه رحیمی در کنار خوشی ها و ناخوشی های روزگار برای خواننده به تصویر کشیده بود ؛ چیز دیگری به ذهنم جاری می شد اکنون من " رمضون " نبودم و قلمدونی هم در کنار دستم قرار نداشت .

حال امروز خبر تلخ وفات این بانوی نویسنده چنان آزرده خاطرم کرده است که گویی یکی از بهترین و نزدیک ترین دوستانم را از دست داده ام . چند بار خواندم تا باور شد این تیتر سیاه را که : «فهیمه رحیمی»، نویسنده‌ی داستان‌های عامه‌پسند صبح امروز - سه‌شنبه 28 خرداد - درگذشت.

بابک شیرازی، فرزند این داستان‌نویس سرشناس با اعلام این خبر به خبرنگار کتاب خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) گفت: مادرم صبح امروز - 28 خرداد ساعت 5 بامداد - پس از یک دوره‌ بیماری در سن 61 سالگی از دنیا رفت.

او افزود: بیماری مادرم سرطان معده بود که از سه سال پیش آغاز شده بود که بعد از یک عمل جراحی مدتی خوب شده بود، اما پس از مدتی، بیماری او دوباره برگشت و دیگر درمان پاسخگو نبود تا اینکه از 15 روز پیش بیماری او شدت گرفت و از سه چهار روز پیش در بخش آی.سی.یو در بیمارستان مهر بستری شد و متاسفانه صبح امروز ساعت 5 صبح درگذشت.

شیرازی در ادامه درباره‌ی مراسم تشییع و تدفین این داستان‌نویس اظهار کرد: در حال حاضر پیگیر هستیم تا از وزارت ارشاد مجوز خاکسپاری ایشان را در قطعه هنرمندان بگیریم و تمام سعی‌مان این است که مراسم تشییع همین امروز برگزار شود.

روحش شاد و یادش گرامی باد .  

 



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92/3/28 توسط منیره غلامی توکلی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک