سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

 

قلمدون :

دفتر خاطرات دوران مدرسه را ورق می زدم، دست نوشته های دوستانم، غبار گذر روزگار را از خاطرات آن دوران پاک کرد و روح مشتاقم را به گذشته های دور بود...

رویای کودکانه

روزهایی که به سختی درس می خواندیم و از بین 33 دانش آموز کلاس بیش از 20 نفر می خواستند دکتر و پرستار و 10- 11 نفری می خواستند مهندس شوند!

آن روزها که زنگ عربی، جانمان را به لب می رساند و پای تخته کلاس ریاضی با دست خط کج و معوج می نوشتیم « زنگ شیرین ریاضی؛ از شیرینی شکرک زده»‌ و وقتی زیست شناسی می خواندیم در فصل سبز که بیشترین پاسخ را به کنجکاوی های دخترانه ما می داد؛‌ سکوت کلاس را در خود غرق می کرد و کلاس ادبیات که دو بیتی های حافظ آنجا که گفته بود :

بر  سنبلش  آویختم  از   روی  نیاز 

گفتم  من  دل  شده  را  کار  بساز

گفتا  که  لبم  بگیر  و   زلفم  بگذار

در عیش خوش آویز نه در عمر  دراز

ناخودآگاه سر بچه ها را به سمت پنجره کلاس که رو به خیابان باز می شد، بر می گرداند!‌ کلاس تاریخ و نفرت من از عصر مغول ... هیچ گاه این قوم را نخواهم بخشید ...

وقتی خاطرات رنگ می گیرد دیگر کسی جلودارش نیست؛ عجب سالی بود کنکور پیش دانشگاهی و چاپ شدن اسمم برای اولین بار در روزنامه ؛ آن هم روزنامه کیهان 

از این که با تغییر رشته تحصیلی، دکتر نشدم ناراحت نیستم؛ چون هیچ کدام از دانش آموزان A4 دبیرستان اعتصام که همگی قرار بود دکتر و مهندس شوند ، نه که به این مقام نرسیدند، اصلا بیشترشان " میز دانشگاه " را هم به چشم ندیدند...   قاط زدم

رفتن به دانشگاه ... رشته ادبیات فارسی ... از بس در مسیر تهران – سمنان ، رفت و آمد کردم، درست عین بچه شوفرهای با ایمان می دانستم، کجا باید صلوات بفرستم و کی باید صدقه جمع کنم و در مسابقه حدس زدن معنی بوق های راننده های بیابانی نفر اول سرویس بودم!

رویای کودکانه

الان در آستانه سی و چهارمین سال زندگی، آرزوهایم رنگ باخته اند هر چه می خواهم دیگر آرزو نیست یک مسیر است برای رسیدن، یک فرصت است ، یک نگاه است برای تغییر پیدا کردن و آنچه که در دوران نوجوانی می خواستم به نحوی دیگر محقق شد...

حتی آرزوی 5 سالگی ام؛ آن وقت ها فرق بین محیط های زنانه و مردانه، مهمانی های دوستانه پدرم و ... را نمی فهیدم و می خواستم همراهش باشم و یا دست به کارهایی بزنم که توان انجامش را نداشتم و باباجان وعده به زماندر آمدن سیبیلم می داد ...و من سه سالی چشم انتظار سیبیل در آوردن بودم و  هیچ گاه محقق نشد، راهی هم برای اعتراض ندارم !

ای کاش !‌ الان که غرق آرزوهای بزرگ و گاه هم دور از ذهن و نابجا هستم...

می شد به اندازه دوران کودکی می فهمیدم که

« تا در آمدن سیبیلم»

 باید صبر کن و متحمل این همه زحمت و رنج و شکست نمی شدم .



نوشته شده در تاریخ جمعه 93/5/10 توسط منیره غلامی توکلی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک