سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

 به نام خدا


دیشب با دسیسه عقربه های ساعت در جلوبردن زمان و عقب افتادن من از کارهایم، در مخمصه ای سخت گرفتار شده بودم.


گویی به هیچ وجه راضی نبودند کمی به خود استراحت بدهند و به طرز ناجوانمردانه ای با تیک تاکشان، علاوه بر اینکه خود را بر صفحه سفید قاب ساعت می کشیدند، روی اعصاب من هم رژه می رفتند!


دست آخر تنها راه نجات از این معرکه در آوردن باتری از پشت ساعت بود؛ دیدن جنازه بی جان این ساعات دیواری قرمز رنگ روی تختم حسابی حالم را جا آورد اما چه سود! لشکر ساعت های خانه به دادخواهی ساعت قرمز رنگ به جانم افتاده بودند مخصصوصا آن ساعت پاندول دار .

تیــــــــــــــــــک تاک تــــــــــــــــــــــــیک تـــــــــــــــــــــاک تیــــــــــــــــــــــک تاک تیــــــــــــــــــــک تاکــــــــــــــــــــــــــــ


خندوانه هم تمام شد؛  من هنوز درگیر سایت و اخبار بودم!... ساعت دو نیم صبح بود که دیگر چشمانم یاری ام نمی کردند و من هم جنازه  شدم البته درست رو به قبله :)


با دلخوری رو به سوی آسمان کردم و گفتم: ( یا امام رضا(ع) امام مهربانی برای همه به جز من ! مرامت رو شکر شب تولدت مُردم از خستگی، سه ساعت دیگه هم باید برم برای پوشش خبری :(



طبق پیش بینی خودم، تا اذان صبح بیدار به طاق اتاق چشم دوختم و لاغیر ..... ساعت یک ربع به شش صبح هم سرویس آمد دنبالم و در تاریکی هوای صبحگاهی رفتیم به سمت حکیمیه و مجتمع فرهنگی - آموزشی شهید چمران.


کارها مطابق برنامه انجام شد و در نهایت درست زمان حرکت خبر آمد که گروه خادمان امام رضا(ع) پرچم سبز و متبرک ایشان را به مجتمع آورده اند و ما هم میهمان شدیم در آن جمع باشکوه و معنویی ...


از کنار سینی های نبات متبرک رضوی که رد می شدم ، با دلی آکنده از خجالت و اینا :) به سینی ها چشم دوخته بودم که یکی را کِش بروم که یک دفعه با لرزش دست خانمی که سینی در دست داشت؛ یک عدد کیسه نبات افتاد


روی زمین خانم لبخند زد که قسمت تو بود :) و من هم عیدی از امام رضا(ع) گرفتم در شرایطی که دوستان همراه من و هیچ کدام از اکیپ خبری حاضر در مجتمع موفق به این فیض نشدند و به چند نفری قول داده شده برایشان کیسه 


نبات کنار گذاشته شود و در آینده ای مجهول به دستشان برسد .


امام رضا(ع) حسابی با این هدیه بسیار متبرک و عزیز، مهربانانه جواب نامهربانی و گستاخی دیشب من را در حالی که دراز کش با ایشان صحبت می کردم داد و من حسابی خجالت زده ام .


* راستی می خوام یک اعتراف هم بکنم، کار خبری همراه با استرس انسان را کمی عصبی و دلخور می کنه بدون اینکه خودش بدونه چرا!! امروز که این بسته نبات را در جیبم قایم کرده بودم ، از ساعت 9 تا 16 شما بگید یک صدم لحظه غمگین و عصبانی شدم ؛ نشدم شرمنده باور کنید خودم چند بار تو اتاق به همکارانم در مورد حسن خلقم خودم گفتم اما علت را تازه کشف کردم یادم باشه یک تکه نبات را تو جیبم همیشه قایم کنم *

 

چند تا عکس از برنامه امروز :



قلمدون


قلمدون


قلمدون


قلمدون


انتهای پیام/ غ



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 94/6/4 توسط منیره غلامی توکلی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک