سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

 

هیچ گاه ایثار و فداکاری مادر را فراموش نمی کنم، در آن اوضاع و احوالی که خودمان به نان احتیاج داشتیم، نان هایی که می پخت  را با رزمندگان تقسیم می کرد! رزمندگان هم با مادر آشنا شده بودند و هر موقع که جعبه های مهماتشان خالی می شد، آن ها را به عنوان هیزم به ما می دادند.

یک روز قبل از اذان صبح از خواب بیدار شدم به آشپزخانه رفتم تا کمی آب بخورم، ناگهان مادر را دیدم که مشغول خوردن نان و دوغ و سبزی است. با تعجب سؤال کردم: « مادر! این وقت سحر اینجا چه کار می کنید؟» مادر نان ها را داخل کیسه دوغ ریخت و گفت: « می خواهم روزه بگیرم» مادر بسیار ضعیف بود و چثه نحیفی داشت اما اکثر وقت ها و ایام هفته را روزه می گرفت.

هر چه از عشق مادر به فرزندانش بگویم کم گفته ام، بسیار کم غذا بود و سهم خودش را به ما می داد تا سختی و گرسنگی نکشیم، روزها هم مجبور بودیم برای آوردن آب به کنار شط برویم اما زمانی که حملات عراق آغاز شد، مادر خود این کار را انجام می داد و هیچ گاه نمی گذاشت که ما به کنار شط برویم، می گفت: « با این وضعی که به وجود آمده ممکن است بلایی سرتان بیاید.»

 

                                                   

روزی که آن اتفاق افتاد همراه برادر شش ساله ام کنار مادر نشسته بودیم، مادر مشغول نان پختن بود و من هم آن ها را می شمردم، یادم  است هنگامی که به شماره 11 رسیدم، زمین لرزید، دیدم که مادر فریادی زد و خودش را روی ما انداخت، لحظه ای بعد چشمانم را باز کردم، جنازه سوارخ سوراخ مادر و پیکر غرق به خون برادرم را دیدم،  خودم نیز مجروح شده بودم، اما دردناک ترین صحنه ای که هیچ گاه فراموشم نمی شود، لحظه ای بود که دیدم قلب مادرم کنار تنور روی زمین افتاده است،

آری! مادر خودش را نه فدای ما بلکه فدای یار کرد.

زهرا معاوی در سال 1323، سالی که هنوز نخل های آبادان بوی خون و باروت نگرفته بود، دیده بر جهان گشود. زهرا در آبادان بزرگ شد و همانجا هم ازدواج کرد برای فرزندانش نه تنها مادری مهربان و نمونه، بلکه دوستی امین و صادق نیز به شمار می آمد.

همه او را می شناختند و با نام « ام محمد » صدایش می زدند. صبر و استقامتش زبانزد خاص و عام بود و هیچ گاه کسی نشنید که او شکوه و شکایتی از وضع زندگی و سختی اوضاع زمانه داشته باشد. فرزندان و اطرافیانش را به خواندن نماز و قرآن تشویق می کرد و از آنها می خواست که همواره به دستورات قرآن و پیامبر(ص) عمل کنند. زمانی که جنگ تحمیلی آغاز گشت، زهرا همراه با فرزندان و شوهرش در آبادان ماند.

شوهر و پسرانش در کنار رزمندگان جنگیدند و او هم نفس با آنها برای رزمندگان ، نان می پخت، هر روز چند نفر از برادران رزمنده برای گرفتن نان به خانه زهرا می آمدند. او در آن موقعیت هر چه را که داشت با آنها تقسیم کرده بود کم کم همه می دانستند نان های داغی که هر روز در سفره ی آنها قرار می گیرد، نان های ام محمد هسنتند. با شور و علاقه ای وصف ناپذیر نان ها را می پخت و بدون هیچ چشم داشتی برای رزمندگان می فرستاند. او شاهد شب های تاریک و پرهیاهوی آبادان بود، شب هایی که صدای گلوله ها، آرام و قرار را از فرزندانش می گرفت. در آن وقت زهرا، بچه ها را دور خود جمع می کرد و در روشنایی کم سوی آتش منقل ، برایشان قصه می گفت تا بخوابند.

زهرا عاشق فرزندانش بود و هیچ گاه نمی توانست ناراحتی آن ها را ببیند. او پاک بود و دلباخته، دلباخته و مشتاق لقاء الله، بالاخره هم به این آرزویش رسید. شب قبل از شهادت خواب می بیند که کمرش درد گرفته و تکه ای گوشت از بدنش جدا شده و به آسمان رفته است! آن روز حال دیگری نداشت و مدام به شوهرش سفارش می کرد که « مواظب بچه هایم باش و آن ها را تنها نگذار.»

ساعتی بعد لحظه ی موعود فرا رسید، زهرا مثل همیشه در حال نان پختن بود، دختر و پسر کوچکش نیز در کنار او نشسته بودند که ناگهان سوت خمپاره ای سکوت و آرامش خانه را در هم می شکند، زهرا خود را روی کودکانش می اندازد و ..

او با کمر سوراخ و پای قطع شده به شهادت می رسد، اما هنوز قسمتی از خوابش تعبیر نشده ، وقتی جنازه ی او را از زمین بر می دارند، قلب داغ و خون آلوده زهرا می بینند که از سینه اش بیرون آمده و روزی زمین افتاده است و این همان چیز با ارزش و مقدسی بود که به آسمان ها می می رفت، زهرا مصداق عینی فناءالله بود، او قلب و وجودش را فدای فرزندانش کرد.

زهرا خود را سپری بلای فرزندانش کرد و اگر چه یکی از دو کودکش زنده ماند، اما داغی را بر قلب همه نهاده که هیچ مرهمی بر آن نافع نخواهد بود، جنازه ی زهرا را در جزیزه مینو دفن کردند، اما دشمن سنگدل به همین هم اکتفا نکرد و با بمباران قبرِ او را به خاک یکسان نمود، زهرا هم به جمع شهیده های گمنام تاریخ پیوست.



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 95/7/6 توسط منیره غلامی توکلی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک