سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

 بهار را مهمان قلب سالمندان کنیم؛ با گذری سرزده به سرای سالمندان

بهار، فصلی تکراری نیست. بهار، معرفتی دست نیافتنی نیست. بهار، حسی عجیب و دور از ذهن نیست. بهار، موسیقی زیبایی زندگی و نگاه قشنگ ما به طبیعت است.

عید، تولد دوباره انگیزه رویش است. عید، بازدید سر زده از ساکنان کوچه های فراموش شده است. عید، غبارروبی آیینه دل و ورق زدن کتاب قطور خاطرات رنگ باخته اما دل زنده است. عید، می تواند هر روز باشد و بهار بهانه ای برای عیدی گرفتن .

بهار را برای همه بخواهیم 
 

در نخستین روزهای بهار  که همه شهرها، محلات، کوچه و برزن ها بوی تازگی و شکفتگی می دهند؛ در نخستین روزهای بهار که مردم دل شان به هوای دیدار یاران و نزدیکان قدیمی می تپد و زنگ های خانه ها پشت سر هم به صدا در می آید و حتی برای دیدار تازه کردن بار سفر بسته و زحمت گذشتن از پیچ و خم جاده ها را به خود می دهند، در نخستین روزهای بهار که عیدانه ها دست به دست بین بزرگ ترها و کوچک ترها به بهانه شگون و برکت می چرخد.. در نخستین روزهی بهار که هیاهوی زندگی در قبرستان ها به گوش می رسد.. شاید باورش سخت باشد که به یاد بیاوریم کسانی هستند که فراموش شده اند!

مگر می شود ماهی قرمز کوچک در تنگ بلور را فراموش نکرد، برای گلدان چینی کنار سفره هفت سین گل تازه خرید و پای آیینه و شمعدان قدیمی را به روی تاقچه باز کرد.. اما کسانی را که به قولی « آنچه ما در آیینه نمی توانیم ببینیم آنها در خشت خام می بینند» فراموش کرد و خود را از دعای خیرشان محروم ! ..

آری! کسانی هستند که دوست دارند و امسال هم دل شان می خواست که پای سفره هفت سین خانواده بنشینند و دعای لحظه تحویل را بخوانند. کسانی هستند که به فکر لباس نو و خانه تکانی و خرید آجیل شب عید نیستند و تمام ذهنیت شان مشغول شمارش روزهای هفته است و چشمانشان به در که آیا فرزندانشان برای تبریک سال نو به آسایشگاه خیریه سالمندان و معلولان می آیند؟

کاش بودید و می دیدید که در تلخ ترین و سخت ترین لحظات تنهایی، در تنگ ترین حوصله برای حرف زدن و شادبودن، هیچ سلامی را بی پاسخ نمی گذارند و هیچ لبخندی را با بی تفاوتی جواب نمی دهند.


سرای سالمندان با گل های وجود شما بهاری می شود

در آخرین نخستین روزهای سال 96 به دیدن این بزرگواران مهمان یکی از آسایشگاه خیریه سالمندان شده ام ؛ اینبار نه به عنوان یک خبرنگار بلکه فقط برای دل خودم در راهروهای این شهر مصفا قدم می زنم.

در لحظه ورود متوجه می شوی که همه چیز بوی بهار و تازگی گرفته است الا دل مادربزرگ ها و پدربزرگ های این مکان! آنها پاییز زده ی فصلِ تنهایی هستند که تعویض پرده و گردگیری تخت ها و ویلچرها فضای ذهن و روح شان را شاداب نمی کند.!

نکته ای که تمام حواسم را به خود جلب کرده این است که در این مهمانی سرزده من تنها نیستم در این مکان همه دست به دست هم داده اند تا گل لبخندی را بر لبان کسانی بیاورند که دل شان برای خندیدن بر چهره فرزندان و نزدیکان شان پَر می زند و هیهات که چه سخت است بر روی غربیه ای که نه از روی صفا بلکه انجام وظیفه به دیدارت آمده است تا دعای خیرت را برای حاجت روای بخرد و یا حاجتی از او روا شده و یک روزش را به شکرانه این نعمت با تو می گذراند!

به راستی کدام یک از این مددکاران، بازدیدکنندگان و ... می توانند خانه غم زده دل ساکنان اتاق های شماره دار آسایشگاه را گردگیری کنند. نگاه کدام یک از پرستاران می تواند غبار نشسته بر قاب چشمان معلولان و سالمندان کهریزک را بشوید و دیدگانشان را چون دل نازنین شان صاف و آیینه وار سازد.

همه برای شادی یک نفر ؛ شاد شدن همه با وجود یک نفر !

در راهروهای آسایشگاه که قدم می زنم هنرمندانی را می بینیم که برای یک لحظه شاد کردن دل ساکنان این اتاق های ساده اما پُر از گنجینه های عظیم انسانی از هیچ کاری دریغ نمی کنند، یکی ساز به دست دارد و دیگری لباسی سنتی و شیرینی در دست .. یکی چهره خود را سیاه کرده و عمون وروز شده است و دیگری گل در دست دارد و تقدیم مادربزرگ و پدربزرگ ها می کند، تلاش همه این هموطنان و هنرمندان از سر صدق و صفا زیبا و تأثیرگذار است اما چه بر سر فرزندان و نزدیکان این ساکنان خانه فراموشی آمده است!؟ با خودم فکر می کنم چه به سر عاطفه و حس انسان دوستی ما می آید که اینچنین سنگ دل می شویم. چه وقت می توانیم اسم «آدم» را روی خود بگذاریم؟ وقتی عزیزانمان را در کنج تنهایی و تلخی بیماری رها کرده و پی زندگی و سرنوشت نامعلوم خود می رویم!

وجه تمایز ما با نباتات و سایر جانداران چه زمان و در چه بعدی خود را بارزتر نشان می دهد؟ زمانی که در شادی ها کنار یکدیگر هستیم یا زمانی که زندگی روی خشن و سخت خود را به ما نشان می دهد و به هم پشت می کنیم.

پاسخ دادن به این سؤالات با دیدن ساکنان آسایشگاه فقط عرق شرم بر چهره من می آورد. به راستی اینجا آسایشگاه نیست؛ اینجا برای من و تو و کسانی که عابر آن هستند مکانی برای توقف زمان است؛ لحظه ای که نبض زمان در دست عقربه های ساعت از کار می افتد و تو متحیر از تنهایی بشر در اوج شلوغی پیرامونش می شوی.
یکی از مادربزرگ ها که رنگ چشمانش به سبزی طراوت بهار است و دوستانش می گویند قشنگ شعر می سراید ؛ قول می گیرد اسمش را ننویسم و سخن را این گونه آغاز می کند:«بچه هایمان را با هزار امید و آرزو بزرگ کردیم. حرف زدن و راه رفتن را مثل معلمی صبور در چندین سال یادشان دادیم .وقت بیماری پرستارشان بودیم، برای ازدواجشان آستین بالا زدیم و کل کشیدیم و با پدر و مادر شدنشان ما هم پدر بزرگ و مادربزرگ شدیم. نمی دانم این عنوان «بزرگ » که بر چسب نام مادری و پدری مان شد؛ چقدر ما را ناتوان کرد! گم شدیم در اوج بزرگی، نادیده گرفته شدیم درست وقت کم شدن قدرت بینایی و رها شدیم وقتی که ناتوان از حرکت بودیم و این سرنوشت را بهار و عید عوض نمی کند.»

مادر سرزنده شمالی نیز در حالی که دستانش را در هوا تکان می دهد می گوید:« از قدیم و ندیم هم می گفتند دوست داشتن اجباری نیست؛دخترجان !دوست داشتن که دلیل نمی خواهد؛ دل می خواهد. دل فامیل ما برایمان تنگ نمی شود و اصلا با نبود ما راحت زندگی می کنند؛ ما هم با یکدیگر خوشیم.» بعد ادامه می دهد:«پدر و مادرم فوت شده اند و من فقط آرزوی دیدن آنها را دارم. عیدم زمانی است که بمیرم و به آنها برسم .»

وقت اذان است. مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها آستین ها را برای وضو گرفتن بالا زده اند و من وقتی دستان زحمت کشیده و قد خمیده آنها را از پشت به نظاره می نشینم یاد زمانی می افتم که مادر قدش را خمیده می کرد تا دستم به دستش برسد و زمین نخورم، پدر دو زانو به زمین می نشست تا بر کولش بنشینم و دستم به طاق آسمان برسد و حال در خانه سالمندان تعداد زیادی از این پدر و مادرها اینچنین تنها با عصا و واکر می روند، تا وضو بگیرند و برای من و تویی که آنها را فراموش کرده ایم عاقبت به خیری را از خداوند بخواهند و قطعا هم حاجت روا می شوند.

بهار را مهمان قلب های سالمندان کنیم 
 


آری ؛ برای آنها هم بهار سبز و طبیعت دل انگیز به حیاط آسایشگاه قدم می گذارد. برای او هم توپ تحویل سال به صدا در می آید ، سفره هفت سین در ساختمانشان چیده می شود. چشن بزرگی می گیرند و شیرینی و شربت و شاید هم سبزی پلو با ماهی می خورند و دعای حول حالنا الی احسن الحال می خوانند، اما چه کسی از ته دلش برای فرزندانش برای اقوامش خبر خواهد برد. کفتر دل را جلد گنجه تنهایی خود کرده است.

از چرخیدنم در آسایشگاه ساعتی می گذرد ؛ ساکنان این آسایشگاه مهربان تر از آنند که بشود ترکشان کرد، حرف های ناگفته طولانی تر از آنند که بشود نوشت، نگاه ها خواهان تر از آنند که بتوان وصفشان کرد . آمدم تا با تیتر درشت بنویسم : زود دیر می شود ، برای آغاز بهار در خانه سالمندان زودتر از تقویم و طبیعت اقدام کنید و به دیدار ساکنانش بروید که بهار دل آنها در دیدار شماست.

 انتهای پیام/ ت

 



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 96/1/9 توسط منیره غلامی توکلی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک