سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست
برای معدنچیان آزادشهر:

چه پر توقعی معدنچی! "او" حتی نمی داند رئیس جهور مردمی بودن یعنی چه!

هنوز چند هفته ای از سال 96 نمی گذرد که باز غم به سراغ ملت ایران آمده است! غمی بزرگ، بزرگ تر از آنچه بشود توصیفش کرد. غم از دست دادن مردانی از جنس کار و تلاش. غم از دست دادن مردانی کم توقع و مظلوم که مظلومانه زیستند و مظلومانه از بین ما رفتند! غم از دست دادن مردانی که با عرقِ جَبین، چرخش چرخ صعنت ایران را بر عهده داشتند اما چرخ زندگی شان به راحتی نمی چرخید و بودند کسانی که آنقدر چوب لای چرخ شان گذاشتند تا دیگر نه زندگی ماند و نه چرخی...

 غم سنگین تر می شود وقتی به یاد می آوری که این مردان نه در جنگ، نه در نزاع، نه بر اثر عوارض بیماری و نه در حادثه ای طبیعی بلکه از روی سهل انگاری دیگر در میان مان نیستند و جای خالی دستان گرم و نگاه مهربان شان در خانه فقط با یک قاب عکس پر شده است! خوب که نگاه کنی چشمانِ تصویر در قاب عکس هنوز هم نگران است! نگران از معیشت زن و فرزند، نگران از نبودن همان قرص نانی که به سختی به دست می آمد! نگران از بی توجهی مسئولینی که می داند تا زنده بود و سایه اش بر سر خانواده، کسی دلی به حالشان نسوزاند حال که دیگر .. واصیبتا!

غم از دست دادن هموطن زمانی سخت تر می شود که در چند هفته پیش در لحظه سال تحویل؛ از خدا خواستیم که چنان حال مان را "احسن الحال" کند که دیگر غم های از جنس فقدان بزرگان سینما، اهالی هنر و موسیقی، مردان آب و آتش، ملوان ها و آتشنشان ها و جوانانی مخلص از شهدای حرم و ... را نبینیم اما چه زود باز هم سیاه پوش مردانی شدیم که با رفتنشان روی بی تدبیری را سیاه کردند.

سخت است که در روزهای تجلیل و تقدیر از جامعه کارگری،  تماشاگر تدفین آنها در صدها متر زیر زمین باشی و نتوانی – شما بخوانید نخواهند- حتی پیکر خسته شان را آن طور که باید و شاید  تشییع کنی و اگر فرسنگ ها آنطرف تر به یاد مظلومیت شان اشک می ریزی، تب دل داغدارت را کسی تسلا نباشد و آن وقت چگونه می توانی به قدر یک هموطن تسلای غم بازماندگان شان باشی.

چه می کِشد همسری که فرزندانش چند شب است که می گویند: « دیگر لباس نو نمی خواهیم، دیگر مریض نمی شویم، دیگر اسمی از پول توجیبی نمی آوریم .. فقط بگو بابایمان برگردد!»

چه می کشد، آن مادری که به یاد دارد برای به دنیا آورد فرزند چه زجری کشید و چه نگران بود تا اولین هوا را وارد ریه ها کرده  و گریه سرداد! اما اینکه فرزندش بدون اکسیژن چگونه لحظات را به آخر رسانیده است! مادر اینک در بین گریه هایش نفس کم می آورد!

و کودکی خردسال که آنطرف تر در آغوش عمو روضه بابایم کجاست سر داده و در خانه ای که حال بر اثر اصابت این داغ حال و هوای ویرانه شام را به خود گرفته، جز آغوش گرم  پدر چیزی نمی خواهد! 

اطراف معدن "ذغال سنگ یورت آزادشهر" می دانم چه خبر است، خاطرات ساختمان پلاسکوی تهران را هنوز فراموش نکرده ایم، آشوبی در قلب و دل همکاران به پاست؛ چه کسی می داند شاید یکی از این محبوس شدگان به قصد کمک به همکاران وارد معدن شده است و آن یکی شیفت اضافه برداشته که بتواند خرجش را به دخلش نزدیک تر کند.. همکاران به حال هم واقفند و از این رو بیشتر می سوزند و فریاد ها را بر سر چه کسی باید خالی کرد! سکان دار بی تدبیری و ناامیدی.. حرف های نگفته مردانه آن هم از جنس ظلم روا داشته شده به کارگر، جگر می سوزاند، رهبر داغدار می کند و رئیس جمهوری را بی پاسخ در برابر هزاران سؤال قرار می دهد!

اینجا همه چیز سیاه است. سیاهِ سیاه؛ از رنگ دست و صورت کارگران تا دل داغدار مادران و همسران و فرزندان تا قلب سیاه کارفرما و کارنامه سیاه تر دولتمردان..

این ها که نوشتم غصه نیست، این ها عین واقعیت است! حال و هوای خانواده ها و همکاران کارگران "معدن یورت آزادشهر"  است.  این را نوشتم که به کارگر عزیز که گفت: مگر ما چه فرقی با آتشنشانان پلاسکو داریم؟! بگویم: « هیچ مگر  آنکه شما عزیزتر هستید، رفتن همکارانتان مظلومانه تر بود»، جگرمان سوخت وقتی چهره های خسته و داغدار شما را دیدیم، با رهبرمان داغدار شدیم وقتی غم نشسته بر دل تان را دیدیم و شنیدیم، آتش پنهان شده در دلمان دوباره زبانه کشید وقتی آوار را نه در چهار طبقه بلکه در چند صد متر بر روی پیکر همکاران شما دیدیم! همه ایران سرای من است، آزادشهر و تهران ندارد، معدن و پلاسکو ندارد،  مردان معدنچیان هم برادران مَنند. 

چه سخت است که گلستان مملکتمان، غمکده شود، چه سخت است که خانه های گلستان مان ویرانه شود، چه سخت است دستان قوی معدنکارمان در هوا خالی بودن جیبش را نشان دهد و چشمان بهاری اش فرسنگ ها پایین تر از آنچیزی که موجودی زنده بتواند زندگی کند زیر آورها به دنبال دوست و همکارش بگردد!

بانوی خانه بیش از 40 معدنچی بیوه شد و 170 بچه یتیم شدند و صدا و سیما اگر به تصویر بکشد نه امنیت ملی نه روحیه مخاطب خراب می شود بلکه بودجه دولتی کم می آورد که نزدیک انتخابات است! این را می دانستی؟ فرق بین پلاسکو و معدن آزادشهر در مکان و شرافت انسانی نیست در زمان است و معرفی مقصر.. چرا که در نزدیک انتخابات اتفاق افتاد رفتن تان، چرا که انگشت اتهام نه به سوی شهرداری که به سوی دولت کشیده شده است! چرا که وقتی رئیس جمهور به دیدار شما آمد خبرنگاری همراهش نبود! چرا که فرماندار صدای اعتراض تان را نشنید و استاندار به فریادتان نرسید! چرا که حواس مان را به شعارهای انتخاباتی گرم کرده اند و ....

از رئیس جمهوری پرسیدی که می دانی معدنچی یعنی چی؟ نه نمی داند! من هم نمی دانستم اما رئیس جمهور نبودم و وعده انتخاباتی نداده بودم و دولتمردانم شب واریز یارانه قشر آسیب پذیر را شب "مصیبت عظمای دولت"، "عذاب الیم" و "عذاب آور" نمی نامید! 

جز معدنچی ها کسی نمی دانست، معدنچی یعنی چه؟ جز ماهی افتاده بیرون از رودخانه نمی داند بی هوا ماندن یعنی چه؟ جز غواصان شهید دسته بسته کسی نمی داند در عمق آب زنده دفن شدن یعنی چه! جز معدنچیان محبوس شده در 1700  متر زیرزمین کسی نمی داند، زنده دفن شدن در زیرخاک یعنی چه! جز آتشنشان کسی نمی داند به دل آتش زدن یعنی چه؟

  اما می دانیم که ماهی یک میلیون تومان در این وضعیت اقتصادی یعنی چه! می دانیم گذران زندگی سخت یعنی چه! می دانیم 20 میلیون طلب داشته باشی و فرزندت بیمار باشد و 10 هزار تومان در خانه نداشته باشی که معالجه اش کنی یعنی چه، این که بگویی بارها گفتی و کسی نشنید که فضای کارت ایمن نیست و کی نشنود یعنی چه... 

 اینها یعنی یک مستند، یک مستند از عملکرد چندین دولت که اوجش بی تدبیری اش را دولت تدبیر و امید رقم زد!

هیچ می دانی! رفقایت با رفتنشان ذخیره نظام شدند نه از آن ذخیره هایی که حقوق نجومی دریافت می کنند، از آنهایی که شهیدگونه طومار بی عدالتی و شعارزدگی را در هم پیچیدند..

 راستی جناب رئیس جمهور مستند ساختنت دیگر چه بود؟ منتقدان را به باد توهین گرفتن و به طرفداران یک کاندیدای دیگر محکوم کردنت دیگر چه بود، وقتی در قبال کارگران چه کارگران تهرانی و چه معدنچیان آزادشهری، جوابی برای گفتن نداشتی...

دلم داغ دار است، دلت داغدار است، دلش داغدار است، دلمان داغدار، دلتان داغدار است آیا دلشان داغدار است، آن کسانی که داغدار بودن را برای مان صرف می کنند!    

انتهای پیام/ ت



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 96/2/19 توسط منیره غلامی توکلی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک