سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست
پاسداری که در سالروز تولدش به شهادت رسید
مادر شهید آزادگر:صبری خدایی، آرام بخش دل های مادران شهداست

خواهرشهید آزادگر می گوید:« مادرم به برادرم علاقه شدیدی داشت،اغراق نمی کنم« مادر اگر حق انتخاب داشت، همه فرزندانش را می داد تا محمد را داشته باشد، نمی دانم این سال ها چگونه غم فراغش را تحمل کرده است.» که حاج خانم می گوید: « صبری که خدا داده».

مادرشهید آزارگر

منیره غلامی توکلی- محله آبشار تهران واقع در خیابان هفده شهریور یکی از محله های قدیمی و باصفای پایتخت است. صفایی که نه بخاطر وجود پاساژها و فروشگاه های بزرگ و رنگارنگ است و نه بخاطر ساختمان های مدرن و نوساز آن. این خیابان برندی منحصر به فرد دارد و آن هم شهیدپرور بودن خانواده های ساکن آن است. وارد خیابان اصلی که می شوی کوچه های باریک و بلند با ساختمان های قدیمی و مغازه هایی که هنوز کره کره های سنتی دارند، پرنده ذهنت را در سال های خوش نچندان به پرواز وا می دارد.
اسم خیابان آبشار، وجه تسمیه ای زیبا در ذهنم ایجاد می کند، اینجا خانواده شهدا چنان در همسایگی هم منزل دارند و محله را عطر حضور خدا و سرسبزی ایمان پُر کرده است که گویی آبشاری از صداقت، مهربانی و معنویت در آن جریان دارد.
استقبال متفاوت مادر شهید : دو سال است که منتظر آمدتان تان هستم
اینبار قرار است، به منزل شهید "محمدرضا آزادگر" از شهدای پاسدارهشت سال دفاع مقدس برویم. به خیالم با دقایقی تأخیر وارد منزل شهید می شویم و فریده خانم آزادگر به پیشوازمان می آید. بالای اتاق، "کبری خانم انصاری همدانی" روی تخت نشسته است تا چشمش به ما می افتد، می گوید: « خوش آمدید، قدم به چشم های من گذاشتید، عزیزانم دو سال است که منتظرتان هستم.» می شکنم! نمی دانستم چه بگویم، غافگیر شدم، دنبال بهانه ای برای چند دقیقه تأخیرمان می گشتم! متوجه می شود که غافلگیرمان کرده است با طنزی صمیمی ادامه می دهد: « نو که آمد به بازار کهنه شود، دل آزار. شهدای مدافع حرم و شهدای تفحص که می آیند ما قدیمی ها را فراموش می کنید.»
رویش را می بوسم و جای توجیه نداریم، می گویم: « شما زیباترین و مهربان ترین مادر شهیدی هستید که دیده ام، حتما ما را می بخشی.»
کبری خانم، خوش صحبت است بعد از تعارفات و تعاملات مرسوم در این مهمانی ها تا ضبط مرا می بیند صدایش را صاف می کند و از معرفی خودش شروع می کند. « سال 1315 در تهران به دنیا آمدم تا کلاس دوم دبستان درس خواندم، اصالت مادر و پدرم همدانی است. 17-16 ساله بودم که حسین آقا -پدرشهید- به خواستگاری ام آمد. خوابی دیدم و با تعبیر زیبایی که مادرم کرد، دست از مخالفت برداشته و با آقای آزادگر ازدواج کردم. در ابتدا زندگی مشترک، ساکن منطقه 15 پشت پارک ولیعصر بودیم، محمدرضا همانجا به دنیا آمد.
پای ثابت شرکت در تظاهرات علیه رژیم پهلوی بودم
همسرم در کار مصالح ساختمان بود، وضع معیشتی بدی نداشتیم. حسین آقا اگر چه سواد نداشت اما مردی فهیم، جهان دیده، با خدا، مهربان، مردمدار و خانواده دوست بود. بچه ها یکی یکی به دنیا آمدند و بزرگ شدن. محمدرضا هم 20 بهمن 1341 به دنیا آمد در همین سال ها هم مبارزات انقلابی مردم، علیه رژیم شاهنشاهی، شروع شده بود.
سال های آخر مبارزات علیه حکومت شاهی، من و چند خانواده دیگر از صبح، غذای ساده ای درست می کردیم و به صفوف تظاهر کنندگان می پیوستیم. آن زمان جوان بودم و شجاعت خصلت جوانی است آنقدر مبارزه کردیم تا با رهبری امام خمینی(ره) و به برکت خون شهدا پیروز شدیم.
گرفتن دیپلم، تنها شرطم برای رفتن محمد به جبهه بود
محمدرضا، سال های اول دبیرستان را می خواند که انقلاب اسلامی پیروز شد. ما هنوز ساکن همان محله بودیم که وارد گروه های مردمی و سازندگی شد. هنوز دیپلم نگرفته بود که صدام به ایران حمله کرد. از همان ابتدا آهنگ رفتن به جبهه سر داد. گفتم تنها شرط من برای رفتنت به جبهه، گرفتن دیپلم است. دیپلمش را که گرفت به عضویت سپاه پاسداران در آمد و به جبهه اعزام شد و در سالروز تولدش یعنی 21 بهمن 1361 در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید.
به اینجای قصه شهادت محمدرضا می رسیم، خواهر شهید وارد صحبت می شود و می گوید: « مادرم به برادرم علاقه شدیدی داشت، اغراق نمی کنم« مادر اگر حق انتخاب داشت، همه فرزندانش را می داد تا محمدرضا را داشته باشد، نمی دانم این سال ها چگونه غم فراغ او را تحمل کرده است.» که حاج خانم می گوید: « صبری که خدا داده و لاغیر »
خواهر شهید: محمد دوست داشتنی ترین فرزند مادرم بود
فریده خانم آزادگر ادامه می دهد: محمدرضا، دوست داشتنی ترین فرزند مادرم بود. نه تنها مادر بلکه همه خواهر و برادرها او را طور دیگری دوست داشتیم این علاقه حتی به نوه ها هم سرایت کرده بود. با بچه ها ارتباط بسیار خوبی داشت، ساعات فراغتش را با کودکان می گذراند.
خواهر شهید در حالیکه نگاه پرمهری به عکس برادر می کند، ادامه می دهد: برادم به نماز اول وقت اهمیت خاصی می داد، از نمازگزاران و فعالان مسجد نبوی بود. همه محل دوستش داشتند حتی کسانی که در خط فکری او نبودند، بعد از گذشت سال ها از شهادتش، هنوز در منزل ما رفت و آمد دارند.
خواهر شهید: حجاب، مهم ترین سفارش برادرم به خواهرانش بود
خانم آزادگر که بخاطر پرستاری از مادر ساکن منزل او شده است، از ما پذیرایی می کند و با پوست کندن میوه شرمسارترمان می کند در همان حال، می گوید: برادرم به امام خمینی، علاقه عجیبی داشت درتمام نامه ها و وصیت نامه اش از حمایت ولایت فقیه گفته است. او در زمان خودش بصیرت خاصی داشت و گویی الان دنیا را می دید. سفارش او به خواهرانش مسئله حجاب بود.
مادرشهید: هیچ کمکی از بنیاد شهید قبول نکردم
از مادر شهید می پرسم چند سال است که ساکن این محله شده اید؟ می گوید: پنج - شش سالی بعد از شهادت پسرم، همسرم فوت شد. وضعیت مالی مان بهم ریخت و چند سالی ساکن شهرستان " ایوانکی" شدیم. روزگار گاهی سخت می گیرد اما وقتی از بنیاد شهید به دیدنمان می آمدند، هیچ کمک مالی را قبول نمی کردم و هنوزهم قبول نمی کنم، جز حقوق پسر شهیدم دریافتی ندارم. مدتی با دخترم زندگی کردم بعد هم با خرید این خانه، شانزده – هفده سالی هست که ساکن محله آبشار شده ایم.
دلم نمی آید از کبری خانم بخواهم خاطره ای از فرزند شهیدش برای مان بگوید، مادران شهدا به اینجای صحبت که می رسند اشک می ریزند و این رسم مهمان شدن نیست! از خواهر شهید می خواهم برای مان خاطره ای نقل کند.
خواهر شهید: مادرم، دوست داشت، عروسی محمد را ببیند
فریده خانم می گوید: مادر خیلی دلش می خواست که محمدرضا ازدواج کند، وقتی من این موضوع را با او مطرح کردم، گفت: « آبجی جان، الان یک شرایطی هست که من هیچ وقت نمی توانم، ذهنم را برای خودم بگذارم؛ الان بهبوبه جنگ است.» یادم هست که مادرم با اشتیاق می گفت: « یکی از اتاق ها را برایت آماده می کنم، پرده می زنم وفرش می کنم .. دست دختری را بگیر و با هم زندگی کنید.» برادرم جواب قابل تأملی داد و گفت: « مادر!وسایلت را از آن اتاق جمع کن! دوستم، زنش را عقد کرده است و پول پیش برای اجازه خانه ندارد، او بیاید در این اتاق زندگی کند. من خیال ازدواج کردن ندارم.»
حال و هوای منزل شهدا، دل را اسیر خود می کند و خانه شهید محمدرضا آزادگر نیز چنین است برای اینکه صاحب خانه را بیشتر خسته نکنیم می پرسم، حاج خانم چگونه خبر شهادت پسرتان را آوردند؟ می گوید: خوابی دیدم و خودم تعبیر کردم که پسرم شهید شده است و چند روز بعد خبر شهادتش را به همسرم و دامادم دادند او را در قطعه 28 شهدا دفن کردیم.
مادر شهید: بدحجابی دل خانواده شهدا را می شکند
لحظه خداحافظی می گویم ما را به نصیحتی مادرانه مهمان کنید، لبخندی می زند و می گوید: « به مادر و پدرها می گویم که مراقب فرزندان شان باشند، زمانه از نظر فرهنگی وضعیت خوبی ندارد. از دخترهای زیبا و جوان می خواهم که حجاب شان را حفظ کنند، دل خانواده شهدا با دیدن بدحجابی ها می شکند! مراقب انقلاب باشید و از حمایت ولایت فقیه که اصل ماندگاری انقلاب است حمایت کنیم. »
انتهای پیام/*


نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 97/10/19 توسط منیره غلامی توکلی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک