سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

امروز نتوانستم طنین یاس را درست به روز رسانی کنم ! خسته از تلاش بی ثمری که کرده بودم به سمت کتابخانه ام رفتم تا مثل هر سال، نزدیک بهار ، اوضاع بهم ریخته آن را برای چند روزی هم که شده سرو سامانی بدهم .

ناخودآگاه اولین دفتری که برداشتم و دیگر هم زمین نگذاشتم ، دفتر خاطراتم بود . شبانه هایی که برای روز مبادا می نوشتم، حالا برایم خاطراتی شده اند که می توانند ساعت ها چشم هایم را به بازی گرفته و نگاهم را با کمترین خرجی از آن خود کنند !

به راستی روزهای پایانی سال برای ما خبرنگاران و نویسندگان ، مثل عبور هر روزه ترن مترو از ریل هایی است که در هیاهوی سرسام آور راهروهای ایستگاه ، هر لحظه به دنبال واقعه ای جدید و پیدا کردن واقعیت از حقیقت های پیرامونش است .  

 "یک سال و دو ماه" و "دو " بهار ! امسال دومین بهاری است که در طنین یاس هستم . گویی قطار زندگی من روی ایستگاه طنین یاس ، توقفی طولانی کرده است و به قول دوستی " همه چیز آرومه ، من چقدر خوشحالم "

بوی بهار مسخم کرده است !
درست زمانی که "ننه سرما "  اخرین توان خود را برای سرد نگاه داشتن کوچه و خیابان با فوت هایی جانانه بکار گرفته؛ صدای "سبز عمو نوروز "که در کوچه پس کوچه های ذهنم می پیچد، روحم بیدار می شود و هوس ورق زدن کارنامه یکساله؛  نه بهتر است بگویم : نگاهی به یک دهه کار خبری ام ؛ را می کنم . بین این حسابرسی و احساس بهار رابطه ای تنگاتنگ وجود دارد. هرچه کارنامه پربارتر پیوستن به کاروان بهار آسانتر خواهد بود.

بله ! روزنامه نگاری یک عشق مداوم و سرگشتگی است که از کودکی در طالع بعضی از آدم هاست. حالا می خواهی روزنامه نگاری مثل من باشی؛  آزاد آزاد یا روزنامه نگاری غرق شده در دنیای اخبار و سیاست ها.. .

تمام دنیای حرفه ای  کاری ام با چهارشنبه سوری معنا می گیرد ! چهارشنبه سوری سال 80 بود که انگار ، بصورت رسمی در صفحه مدرسه کیهان نوشتم ؛ بدون کم شدن یک واژه به دست "گالیا توانگر " دختری بوشهری که  5 سال زودتر از من "مدرسه ای " شده بود ! "چهارشنبه سوری بدون بمب و نارنجک " و این شد شروع کار من ... تا اکنون که هنوز به تخته سیاه مدرسه افتخار می کنم .

بر تابلوی کلاس این مدرسه نوشته ام  که " نامت بر پیکره کیهان ماندگار باد " نوشته ام که  قدر می نهم ؛ الف الف آموختنم را از پیشکسوتان کیهان،  افتخار می کنم به دوستی ام با گالیا توانگر , به شاگردیم در کنار اعظم ناصری .

ناسپاسم هر چند تلاش می کنم برای جبران مهربانی های اقا کریم باباخانیان. عشق می روزم به  بی خیالی های مریم حسن پور و هنوز هم فاش می گویم ( هی دختر اگه در آفریقا هم ستاد خبری بزنی من هستم J )خوش ترین ساعاتم بود ؛ ساعاتی که در تحریریه شبکه خبر با هم بسیج را رسانه ای می کردیم

.. و رازدار خستگی ها و دلشکستگی هایم  فاطمه کردبچه که اگر خبرنگار نیست اما خبر آمدنش همیشه به من زود می رسد؛ دلم گواهی میدهد .

هنوز دوست دارم احمد عراقی بگوید : هر چه شما بگید درسته ! وقتی مثلا در برابرم کم می اورد و من با اخمی ساختگی می گویم : نون بازوت رو بخور نه گیر دادن به کارگردان ها و تهیه کنندگان سینما را : )

رمضون خرس عروسکی و دوست داشتنی من , نماد خبری بچه های باشگاه خبرنگاران بسیج ناحیه مالک اشتر ، آشنای حضور تمام کسانیکه مرا در همایش ها و کنگره ها و کنفرانس های خبری و سفرهای بیرون شهری دیده اند , خبرنگاری حرفه ای که اگر گوش شنوای او نباشد نمی دانم چه می نویسم و چه می گویم .. اق رمضون دوستت دارم

چقدر این سر رسید سنگین است ؛ یک دهه عمرم را نوشته ام . بیایید بگذریم از سختی های کار ، از دل بستن ها و دل بریدن ها و دل شکستن ها ، از دوستی هایی چند دقیقه ای در همایش تا رفاقت هایی جانی در یادواره های شهدا و کنگره های بسیج ... از بداخلاقی های برخی از مصاحبه شوندگان و حس خوشایند گفتگو با قهرمانان ملی و پهلوانان هشت سال دفاع مقدس ...
از هم قدم شدن با همکاری برای تهیه خبر در حالیکه می دانی , زائر امام رضاست و نمی دانی  فردایی دیگر ندارد تا سلام تو را به اقای مهربانی ها برساند تا عروج خونین رسول کاظم نژاد عکاس مهربانی که با بچه های کوچک و بی تجربه صفحه مدرسه می ساخت و دلشان را به دست می اورد و 15 اذر سال 84 با سقوط هواپیمای سی 130 به خیل شهدای اصحاب رسانه پیوست .

ورود ناگهانی من به بسیج و آشنایی با فرهنگ زیبای آن, نقطه عطف این سر رسید است . حالا که خوب دقت می کنم می بینم ، برگهای تقویم این یک دهه از سال 84 رنگ دیگری به خود گرفته است . مصاحبه با محلوجی یکی از نخبگان انرژی هسته ای با عنوان افتخارم این است که یک بسجی ام ، گزارشی از  اهدا کنندگان عضو  با تیتر ماجرای اهدای عضو ماجرای عاشقی است؛ گفتگوهای بیادماندنی با آزادگان و جنبازان هشت سال دفاع مقدس؛ گفتگو با خانواده پلهوان کوچک شهید سعید طوقانی ، گفتگو با سید علی بوریاباف یکی از یاران انقلابی که زمان گفتگو به بیماری الزایمر دچار بود  و فقط عکس یادگاری اش با امام خمینی در ذهنش نقش بسته بود و وقت اذان را هرگز فراموش نمی کرد . نوشتن درباره شهید مریم فرهانیان , او را عارفه نامیدم / شهید نسرین افضل ؛ نخستین زن شهید شیراز عاشقانه را از او آموختم / شهید ناهید فاتحی کرجو ؛ در برابرش حس ضعف دارم و چه عجیب که در وقت نمایشگاه مرا با خواهرش اشتباه می گرفتند , گویی پیوندی بین ما بود و چهره ها را به هم نزدیک می کرد ..

و بالاخره شهیدواره شدن قلمم در خاکریزهای هشت سال دفاع مقدس , گزارشات به یاد مانی ام باز راهیان نور..  نخستین سفرم در سال 1384 چه بکر بود شلمچه و چه زیبا می نمود طلاییه و چه عاشقم کرد فکه با دل نرمش و  همان سال جا گذاشتم دلم را بر سر نی های چزابه و تن ارزوهایم را شستم در آب خروشان اروند ... ...    

به اخرین برگ ها می رسم بهمن ماه سال 1390 بیست و سومین روزش به دیدار بچه های طنین یاس رفتم و من هم بوی یاس گرفتم .... طنین یاس با دوستان خوبش رئیس جان که دلم لک می زند یه کوفت نثار خنده های من کند , مامان پارسا ؛ دختر خشن کوهستان کم می آورد هر آنچه جلوی دستش هست به سمتم پروزا می دهد و دخترکی از جنس آتش و بلا و نقطه مقابل او چگنی چگنی ... ( مسئول سایت شهدای زن )  همه اش نگرانم نکند فلفلی یا ادویه ای منافقین آشپزباشی در حلقش کنن! و میترا خسروبیک که با " به من چه اصلن "گفتن های بی مزه اش و ترک کردن لغت فخیمه ب ی ش ع و ر " غم باد گرفته و 10 کیلویی به وزنش اضافه شده است . جسارتا  رستگار هم به صف ما پیوست و با صبحانه های هراز گاهی اش خجالتمان می داد و هبچ وقت دست خالی از حضور ما مرخص نمی شد !!  هنوز طراوت بوس آبدارش را بر لپ هایم ،‌ احساس می کنم .

یا علی گفتم و عشق آغاز شد ....
تحریریه طنین را با دوستانش گلباران کردیم .....  دومین برج فصل بهار بود که علیرضا مالمیر  به طنین پیوست ،  با بفرمایید شام ؛ بوی برشتگی فرهنگی را به رخمان کشید و بعد هر چه من نوشتم از دریچه فرهنگ او نگاه کرد به اوضاع سیاسی از منافقین گرفته تا بیداری اسلامی و این اواخر هم زنان را به عنوان قدرت نرم به جامعه ایران معرفی کرد و چه خوش درخشید ...  او سعه صدر داشت در برابر همه لجبازی ها و شیطنت ها و گاها هم سختگیری های بی مورد و بامورد من ... می خندید در برابر اطلاع رسانی های بعد از وقوع کارها و ثبت اندیشه هایم .. به نظراتان مرا خواهد بخشید و چه سفر خوبی داشتیم وقتی من کشفش کردم : )  تکه کلامش این است : عـــــــــــجب ! خـــــــــــــــب ! وای به روزی که سوزنش بر استاد؛ استاد گفتن گیر کند ؛ انگار با استک روی نرو من راه می رود .

راضیه ترکمن از بسیجی های فعال و دوست داشتنی ؛ دوست بعدی بود که به تحریریه تولید طنین یاس پیوست . شه دختی از ملایر , دست به دست هم میدادیم دیگر مقاله ای از مردان استفاده نمیشد. مدافع همیشه بیدار حقوق دختران و زنان ...  او هم در دفاع از حقوق ورزشکاران زن و بررسی حجاب مردان و زنان از دیدگاه اسلام و اخر سر دینش به چهارشنبه سوری , کم کاری نکرد . تکه کلامش این است : اخ گفتی دختر !

مهدی امیری ، کوچکترین عضو تحریریه تولید ،طلبه ای که خبر نوشتن را دوست دارد اگر اقای مسئول بگذارد : ) او هم پل بین ما و حوزه های علمیه است . اهل کرمانشاه و بسیار مهربان با تکه کلام خدایا شکرت

سید محمد مشکوه الممالک , او هم در زمستان همین سال به ما پیوست . مرد کوشای تحریریه . آچار فرانسه همین که نیرو نداریم نا خودآگاه اسمش در طنین یاس , طنین افکن می شود : به اقای مشکوه گفته ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ               :)؛                در مورد ایشون  هشدار میدم که دستش با از ما بهترون تو یه کاسه است و خودم ضربه خوردشم هههههههههههه

گیردادن به هر موضوعی مخصوصا به کارشناسان تا گرفتن کارت سبز برای انجام مصاحبه از خصوصیات بازر آقای مشکوه است .. قلم خوبی در دفاع از حقوق زنان دارد و 5 مقاله زیبا در این خصوصی نوشته است .

مریم یوسفی با حجب حیای مثال زدنی , میترا خسروبیک با ادا و اصول های کارشناس مابانه اش، علی صالحی ، حجت السلام سید کاظم  بدری ، حجت الاسلام مهدی مولوی دوست و استاد مریم صفاران ، علی رضوانیان  از دیگر کسانی بودن که تحریریه تولید را در این یک سال و اندی همراهی کرده و من از تمام آنها نهایت تشکر را دارم .

ساعتی دیگر سال به پایان می رسد؛  اما هنوز ورق ورق این سررسید را نخوانده ام . وای این جیغ بنفش مامان است که مرا صدا می زند . اهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ! رفتی کتابخانه ات را تمیز کنی ، یا از زیر کار در بروی ..     :(   
کدام صفحه بودم ! چه می نوشتم ! برای که می گفتم !
اهان برای بچه های خوب و نازنین تحریریه تولید طنین یاس ؛ یاسی های خوبی که عطر دل انگیز مهربانی و صداقت و ایمانشان هر کجا که نوک قلم را می چرخاندند از آنها به یادگار می ماند . واژه ها به اسم و صفای باطن این عزیزان که می رسند گلواژه می شوند و دفتر سفید کاغذ گلستان به هر حال یک سال با هم نوشتیم و روزها و حوادث تقویم را به با یادداشت ها و اخبارمان جان بخشیدیم و من تنها نظاره گر این ماجرا بودم و اکنون مفتخر به دوستی با شما و امید بخشایش اگر کمی یا کاستی بود ................. به خدا دیگه کم اوردم؛ اصلن به من چه ...  قبول کنید دوستان سخته گفتن و نوشتن از کسانیکه خودشان دست به قلم دارند پس 
... بچه ها عیدتان مبارک .

 

پی نوشت :

 با همت یکی از دوستان خوبمان که دژ و پلی مستحکم در ارتباط بین ط . ح است، بنگاه شادمانه طنین به زودی زده می شود .  هههههههههه
رئیس .......... * این بخش نقطه چین رو خودت بگو که دل می بره به خدا ..... هان نشنیدم ! بولندتر بگوووووووو
پگاه جونم عیدت مبارک



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/12/29 توسط منیره غلامی توکلی
نگاهی بر تأثیر سینما بر سبک زندگی / بخش سوم
سبک زندگی در دهکده سینما



به گزارش قلمدون به نقل از پایگاه خبری طنین یاس: علی رضوانیان در بخش سوم یادداشت خود نوشت : سینما از سالهای آغازین پیدایش تبدیل به صنعتی تأثیر گذار در زندگی مخاطبینش شد . تأثیر این هنر صنعت نوپدید چنان فراگیر بوده و هست که حتی کسانی که هرگز پا به سالن تاریک سینما نگذاشته اند خواه ناخواه به شکلی غیر مستقیم از آن تأثیر می گیرند .

سینما از سالهای آغازین پیدایش تبدیل به صنعتی تأثیر گذار در زندگی مخاطبینش شد . تأثیر این هنر صنعت نوپدید چنان فراگیر بوده و هست که حتی کسانی که هرگز پا به سالن تاریک سینما نگذاشته اند خواه ناخواه به شکلی غیر مستقیم از آن تأثیر می گیرند . این اثرگذاری از نوع لباس و طرز حرکات بازیگران شروع می شود و تا فضای حاکم بر فیلم و مفهوم ارائه شده در آن پیش می رود که هر کدام از این عناصر برای لایه های مختلف جامعه تدارک دیده شده است . برخی مخاطبین سطحی نگر به برگرفتن یک تیپ پوششی خاص از و یا یک رفتار روزمره بسنده می کنند . سبک لباس مارلون براندو در یکی از فیلم هایش باعث فروش چندین برابری پوشاک چرم در ایالات متحده می شود . یا مارک سیگار هامفی بوگارت در یک فیلم، آمار فروش آن برند سیگار را افزایش چشمگیری داده است .

 اما در حوزه نشر اندیشه تأثیرات سینما بدین مشهودی نبوده و قابلیت آمارگیری ندارد و اثرگذاری آن را در دراز مدت می توان در یک جامعه مشاهده کرد .کشف اینکه تماشاگران حرفه ای آثار  کارگردانان مولفی مانند تاراکفسکی یا اینگمار برگمان با امور معنوی نسبت نزدیک تری پیدا می کنند و یا مخاطبان آثار فیلمسازی همچون پازولینی با رویکرد انتقادی به معنویات مواجه می شوند چندان کار دشواری نیست.

سینما بنا به ویژگی های تصویری و جذابیت های بصری که دارد در طول تاریخ صد ساله خود نقش بسیار زیادی در نشر، گسترش و تبلیغ اندیشه های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی داشته است. طی یک قرن اخیر اندیشمندان و سپس سیاست مداران غربی دریافتند که برای بسط اندیشه ها و آرمان های نظری خود باید آن را تبدیل به یک سبک عملی و شیوه رفتاری کنند و در اختیار جامعه قرار دهند . اتفاقا برای دست یافتن به این مقصود نیازی نیست تا سوژه از بنیان های تئوریک این منش و سبک زندگی با خبر باشد . صرفا با ایجاد جذابیت اثرگذار و تکرار هدفمند آن گونه خاص از زندگی در ذهن مخاطب تبدیل به ملکه می شود چنان که خود را بخشی از همین کل می پندارد که در پیشخوان روزنامه فروشی ها ، قاب تلویزیون ، تبلیغات محیطی و پرده سینما جریان دارد .

سبک زندگی یکی از موضوعات اصلی طرح شده در سیستم نظام سلطه است . با طرح نظراتی همچون دهکده جهانی مک لوهان پرداختن به موضوع سبک زندگی  اهمیت بیشتری یافت . سبک زندگی مطرح شده توسط غرب چنان طراحی شده است که خانواد و به تبع آن جامعه الگوی زیستی و فرهنگی خود را هماهنگ و همسو با اهداف نظام سلطه ترتیب دهد .   

 بده بستان فرهنگی و یا ضد فرهنگی در سینمای ایران نیز بنا به قابلیت های فریبنده خود سینما و یا توانمندی ها و توجه سینماگران نقش قابل توجهی داشته است . پیش از انقلاب شکوهمند اسلامی سینما صرفا نقش یک سرگرمی دست پایین را ایفا می کرده است که فهم و سلیقه بصری و ادراکی مخاطبینش را تا نازل ترین حد ممکن نگه داشته بود . این فرومایگی سینما چنان بود که امروزه از سینمای دوره پهلوی با عنوان سینمای آبگوشتی و یا فیلمفارسی یاد می شود .

با پیروزی انقلاب و استقرارنظام جمهوری اسلامی منش و روش سینما به کلی تغییر یافت و شکل تازه ای به خود گرفت . درمسیری که برای سینمای پس از انقلاب طرح ریزی شده بود جایی برای زرق و برق های متداول و مبتذل و ترویج فساد و بی بند و باری وجود نداشت .

هر چند پاک شدن سینما از آلودگی هایی که بنا به سیاست استعمار زده حکومت پهلوی بر آن نشسته بود به سادگی صورت نمی پذیرفت اما بسیاری از مظاهر ابتذال و فساد از سینمای ایران زدوده شد و سینمای پس انقلاب با حضور طیف جدید و جوانی از هنرمندان متعهد و با استعداد تبدیل به بازویی برای پیشبرد اهداف عالیه انقلاب گردید.

اما طی سالهای اخیر هر چند شاید سینما ظواهر امر رعایت کرده است اما واقعیت این است بخشی از بدنه سینما با رشد اندیشه های وابسته به جریان های غیر انقلابی و اسلامی از مسیر ابتدای انقلاب فاصله گرفته است . این جریان ها برای موج سازی های فرهنگی خصوصا با رویکرد خانواده به  صورت کاملا هماهنگ عمل می کنند.

عملکرد این طیف با هدف بسط یک نوع از سبک زندگی مبتنی بر منش روشنفکری برگرفته از فرهنگ غربی  است که نسبتی با فرهنگ اصیل و عمومی جامعه ما ندارد. نسخه ای که توسط این فیلمسازان پیچیده می شود با تشکیک در اعتقادات مذهبی و تضعیف روحیه انقلابی جامعه، بنا دارد بنیان های سنتی خانواده را تخریب و باورهای اعتقادی آن را سست کند. موضوعاتی همچون دین و دینداری در دنیای امروز ، نقد حماسه دفاع مقدس از منظر ضد جنگ، تأکید و توجه بر کاستی های و مشکلات موجود اقتصادی با رویکرد نقد انقلاب اسلامی و مواردی از این قبیل دستمایه های اصلی این آثار است .

در مقابل، نمایش زندگی های مجلل با خانواده هایی که نسبتی با دینداری در فیلم برایشان تعریف نمی شود، بی قیدی و بی مبالاتی اعضاء خانواده نسبت به یکدیگر با رویکرد تأیید این نوع روابط، ترسیم غرب به عنوان کعبه آمال و ترغیب به مهاجرت و گونه های دیگری از این دست، شیوه هایی برای تغییر سبک زندگی  توسط این فیلم ها در جامعه ماست.

متاسفانه طی سال های اخیر کم کاری فیلمسازان متعهد و در برخی موارد ناتوانی ایشان در ساخت آثار پرمخاطب باعث گسترش قارچ گونه این جریان های روشنفکری شده است هرچند بی توجهی و ضعف مدیریت متولیان دولتی سینما را نیز باید از نکات تأثیرگزار در شدت یافتن تولید این آثار دانست. تساهل و بعضا تغافل مدیران این نهادها در اعطای پروانه ساخت و بعدتر در اعطای پروانه نمایش چنان است که در برخی موارد باعث بروز اعتراضاتی توسط مردم به این گونه آثار می شود.

همچنان که باید نهادی ذی ربط دولتی به ممانعت از تولید آثاری که در جهت ترویج فرهنگ و زندگی غربی و مغایر با دستورات اسلامی می پردازند دقت کنند . بدنه جامعه نیز باید با هوشیاری و تیزبینی با این فیلم ها مواجه شود . ضمن اینکه غیر از شیوه های سلبی در مواجه با این آثار نیاز به آموزش و تربیت نیروها متعهد و متخصص در حوزه فیلمسازی نباید نادیده گرفته شود .  

علی رضوانیان - کارشناس طنین یاس 
برای مشاهده بخش های اول و  دوم ، روی بخش های مورد نظر کلیک کنید .




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 91/12/27 توسط منیره غلامی توکلی

یادداشت / نقدی بر برنامه های طنز سینما و تلویزیون

لبخند تمسخر در قاب طنز به واقعیت های زندگی / طنز؛ رسالت نقد را بر دوش نمی کشد!

به گزارش قلمدون به نقل از پایگاه اطلاع رسانی طنین یاس , علیرضا مالمیر کارشناس مسائل فرهنگی در یادداشت خود نوشت : طنز ابزاری در دست طنزپرداز زیرک است. وی می بایست به موضوعات رسمی به سبب داشتن حالتی غیر منعطف در قالب خنده و از دریچه ای غیر رسمی نگاه کند. از این طریق می تواند مخاطب خود را به تفکر و تعقل در متن اثر وا دارد.

علیرضا مالمیر  
گاهى اوقات یک لطیفه یا یک تعبیرِ بجا مخاطب را شاد و خوشحال مى‌کند؛ گاهى هم ممکن است یک آدم لوده با ده جور ادا درآوردن، نتواند آن‌طور شادى را ایجاد کند. شادى کردن و شادى دادن به مردم، به‌معناى لودگى نیست.  حضرت امام خامنه ای(حفظه الله)
شناسایی،کشف،ترمیم و بازیابی مشکلات و موانع موجود درسطح جامعه درجهت پیشرفت و توسعه در عرصه های مختلف سیاسی، فرهنگی و اجتماعی.. از مهمترین خواسته های یک ملت است.
در این بین توجه و بررسی چگونگی پرداختن به این مهم با بکارگیری زبان هنر به وسیله ابزارهای مختلف سمعی و بصری نه تنها امری اجتناب ناپذیر ، بلکه لازم است.
 موانع و مشکلات یک جامعه به علت داشتن ماهیتی بعضا تلخ می بایست با تمسک به ابزارها و روش هایی بیان شود تا رنجش خاطر مخاطب را فراهم نکند.یکی از این شیوه ها بهره گیری از زبان طنز است.
زبان طنز فصیح و بلیغ است اما زمانی می تواند اثرات مثبتی بر جای بگذارد که ارزش گذاری مطلوب بر آن مدت های مدیدی در جامعه باقی بماند و به بوته فراموشی سپرده نشود.

برای مثال می توان به  نشریه طنز گل اقا متعلق به مرحوم کیومرث صابری اشاره کرد.نامی که  کوچک و بزرگ کمابیش با آن اشنا هستند و با نوستالوژی آن روزگار گل اقا تجدید خاطره می کنند. وجود کاراکترهایی مانند شاغلام و غضنفر در زبان طنز سیاسی و اجتماعی این مجله در ذهن ها تا ابد باقی خواهد ماند.
نگاه نقادانه و فاقد زبانی گزنده ولی پر محتوا و شیرین گل اقا و شعار همیشگی آن یک دهان دارم دو تا دندان لق  میزنم تا زنده هستم؛  حرف حق بود که گاهی بر دل همان نقد شونده هم می نشست.
طنز «اثری ادبی که با استفاده از بذله، وارونه سازی، خشم و نقیضه، ضعف‌ها و تعلیمات اجتماعی جوامع بشری را به نقد می‌کشد.»
با گذشت زمان و پیشرفت های رسانه ای  در کشورمان طنزهای مطبوعاتی به مرور جای خود را به طنزهای شنیداری و دیداری؛ دادند. از این رو ساخت مجموعه های طنز و کمدی به سمت و سوی جدیدی در عرصه تلویزیون پیش رفت.
برای مثال مجموعه ساعت خوش، پرواز57، خنده بازارو...را می توان اشاره کرد. هر کدام از این مجموعه ها فارغ از ماهیت اصلی طنز صرفا به سرگرم کردن مردم پرداخته اند و آنطور که باید و شاید به رسالت اصلی طنز یعنی "نگاه نقادانه به موضوع اصلی در قالب مبتنی بر خنده و شادی بر اساس تغییر و تحول خواهی نپرداخته اند!"
طنز ابزاری در دست طنزپرداز زیرک است. وی می بایست به موضوعات رسمی به سبب داشتن حالتی غیر منعطف در قالب خنده و از دریچه ای  غیر رسمی نگاه کند. از این طریق می تواند مخاطب خود را به تفکر و تعقل در متن اثر وا دارد.
این موضوع کار طنزپرداز را سخت و رسالت ذاتی وی را سنگین تر می کند. چرا که تولید کننده اثر می بایست با رعایت تمامی ارزش های حاکم بر جامعه و احترام به حقوق اسلامی واقعیت ها و ناکامی ها  را با بیانی شیرین به تصویر بکشد.
طنز یا لودگی
پر واضح است طنز با لودگی،تمسخر و تحقیر کاملا متفاوت است.زیرا رمز ماندگاری  این گونه تولیدات زمانی میسرمی شود که نه تنها تألم خاطر مخاطبان را به همراه نداشته باشد ؛ بلکه میزان نفوذ و تاثیر  مثبت آن برجامعه کاملا مشخص باشد.
تجربه ثابت کرده است هنگامی که تولیدات هنری و فرهنگی درکشور ما ساخته می شود  اثر وضعی آن ماه ها و حتی سالها در اذهان باقی خواهد ماند. دیالوگ ها،تکه کلام ها و...همگی ملکه ذهان می شوند. این امر در دراز مدت تبدیل به یک فرهنگ عامه و فولکوریک خواهد شد. این امر اهمیت و ضرورت پرداختن به موضوع طنز را دو چندان می کند.
تاثیر این موضوع نه تنها در بیان،بلکه در سبک و نوع زندگی افراد جامعه نیز خود را نشان می دهد. متاسفانه در تولید بسیاری از اثار تلویزیونی، لوکس گرایی یک اصل شده است. گویی بدون پرداختن به تجملات اثر بخشی مجموعه های تولیدی نیز کمرنگ می شود!اثاری که علاوه بر تحمیل هزینه های سنگین ناشی از ساخت و تولید،بازدهی بسیار پایینی در بیان حقیقت و هدف ذاتی هنر و ادبیات طنز  به همراه دارد.
 دو سه سالی است که تهیه کنندگان سلسله مجموعه های طنز از ساخت  این قبیل اثار برای رسانه ملی اجتناب کرده اند. این درحالی است که شبکه های "نمایش خانگی"محلی مطمئن برای سرمایه گذاری در عرصه طنزپردازی شده است.در واقع این شبکه های خانگی حیاط خلوت تولید آثار بی هویت  شده اند!
راحتی و سهولت در اکران برخی  سکانس ها ،صحنه آرایی،دیالوگ های رد و بدل شده و منولوگ ها، میکاپ های تند و نامتعارف بازیگران زن و حتی انتخاب لوکیشن برای ساخت اثر همه و همه نشان از سبکی متفاوت از موضوع طنز دارد.تصاویری که بیشتر به معرفی مد و لباس و ترویج لمپنیسم  و اشرافی گری می پردازد.
سبکی که هیچ سنخیتی با رسالت طنز که می بایست با استحصال مشکلات جامعه آنهاراز طریق لنز دوربین با زبانی شیرین و خنده نشان دهد؛ ندارد.
عدم اقبال عمومی این قبیل اثار خود گویای میزان موفقیت یا شکست این تولیدات است. برای مثال  در نظر گرفتن  بسته های تشویقی مانند جوایز جهت خرید لوح فشرده این دست مجموعه ها خود گواه موضوع است.
موفقیت یک مجموعه طنز  جدای از بحث سرگرمی و فراهم کردن اوقات خوش  برای مخاطبش؛ زمانی معلوم می شود که بستر جامعه را خوب بشناسد.موانع و مشکلات را ببیند.نقاط قوت و ضعف هارا شناسایی کند .بر اساس یک  جامعه شناسی مطلوب و نگاهی عمیق  مبتنی بر ارزش هاو فرهنگ ملی و دینی جامعه آثار طنز خود را بسازد. به تعبیر رهبر معظم انقلاب که در جمع کارکنان سازمان صدا و سیما در سال 83 فرمودند: (مراقب باشید شادى در مردم با لودگى و ابتذال و بى‌بندوبارى همراه نشود؛ از این طریق به مردم شادى داده نشود. همه‌ جور مى‌شود به مردم شادى داد؛ از نوع صحیح آن شادى داده شود.)
 در ادبیات طنز مجاز نیستیم به جهت فراهم کردن اسباب خنده مردم از حرکات و سخنان که مروج اباحی گری و ساختارشکنی هستند بهره ببریم. برای مثال  اگر بیانات شیرین و طنازانه عبید زاکانی یا تلخندهای مرحوم صابری را با اثار هجو صادق هدایت یا اشعار ایرج میزرا مقایسه کنیم؛ می توان به میزان نفوذ و اثر بخشی  و ماندگاری آنها پی برد.
داشتن قدرت تجزیه و تحلیل بجا و صحیح افکار عمومی در میزان اثر بخشی موضوعات مبتنی برادبیات  طنز دخیل است. قریب یکص دسال از ساخت مجموعه صامت چارلی چاپلین می گذرد.با گذشت این سال ها باز پخش این مجموعه همواره با اقبال عمومی مواجه بوده است. بیننده کاملا با موضوع اثر ارتباط برقرار و تلخکامی های موجود در فیلم را باتمام پیچیدگی هایش لمس می کند. درحالی که مخاطب لبخند بر لب دارد!
این درواقع رسالت طنز است.در اثار طنز خندیدن و خنداندن هدف نیست بلکه وسیله ای است برای رسیدن به باورهایی که یک ملت به اندازه یک تاریخ تاوان ان را داده است.اگر ما میبینیم که اثار چون کلیات عبید زاکانی در ذهن ها باقی مانده  به جهت همین شناخت دقیق و جامع بوده است که توانسته تاثیر شگرفی را در لایه های اجتماع بگذارد. تاثیری که متاسفانه باید اذعان داشت اثار طنز امروزما از آن تا حدود زیادی بی بهره اند.




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 91/12/27 توسط منیره غلامی توکلی

 به گزارش قلمدون به نقل از فارس:  زندگی نامه ی اشرف سرتاسر فسادهایی است که قابل شمارش نیست. آزار مردم، مال اندوزی و قاچاق مواد مخدر و... که شاید تنها نمونه ی کوچکی از خباثت باطن او باشد، ولی آنچه که بیش از همه در زندگی وی و اذهان مردم نمود پیدا کرد عیاشی و عشرت جویی وی بود به نحوی که امیری در این باره در کتابی در باب زندگی اشرف پهلوی می نویسد:

زنان منفور * اشرف پهلوی


در کارنامه عیاشی های اشرف دلبستگی او به یکی از روزنامه نگاران و داستان نویسان بسیار خوشگل و خوش تیپ مطبوعات نیز قرار گرفته بود، یکبار در سفر به شوروی می خواست او را همراه خود ببرد که البته این سفر مشترک انجام نگرفت، چون مرد جوان که به ناصر معروف بود یک بار در جمعی از دوستان خود که به شوخی و جدی درباره شکار شدن قریب الوقوع اشرف حرفی زده بود که به گوش اشرف هم رسید. در آن میهمانی وقتی از او پرسیدند که اگر به دام اشرف بیفتد چه خواهد کرد او در عالم مستی گفته بود. به شرطی این دعوت را خواهم پذیرفت که ملاقات در یکی از خانه های جنوب شهری و روی حصیر باشد.

این حرف که توهین و تحقیر در آن، گویای افراط در هرزگی اشرف بود را کسی جرأت نکرد به طور دقیق برای وی تعریف کند، اما آدم های حسود کاری کردند که مفهوم آن به اشرف برسد. تا به این ترتیب از چشم او بیفتد.


ناصر در دهه بیست مثل اکثر نویسندگان سیاسی بود. داستان هایی هم که می نوشت غالبا سوژه سیاسی و چپی داشتند. از آن گذشته ناصر درباره زمرد روسی هم اطلاعاتی داشت. برای اولین بار در یکی از میهمانی ها اشرف از زبان او شنید که تجارت زمرد روسی کار پر منفعتی است. همین حرف او موجب شده بود که راه های مهم و دقیق آن تجارت هم مورد علاقه اشرف قرار گیرد. فراریان انقلاب روسیه که در ایران و اروپا بودند و حتی در خود شوروی به طور محرمانه زمرد های خود را می فروختند.اشرف مینویسد:


«در سال های پس از مرگ پدرم، من قسمت اعظم ارثیه خود را در جواهرات، به خصوصی زمرد و روسی، سرمایه گذاری کردم، در عرض چند سال قیمت این جواهرات همانند زمین هایی که داشتم سرسام آور، بالا رفت، و در نتیجه امکانات گسترده ای برای سرمایه گذاری در زمینه های دیگر در اختیار من گذاشت.»


اولین خرید های زمرد روسی به راهنمایی ناصر انجام گرفته بود. او در اواسط دهه بیست با بیوه یکی از اشراف روسی متواری شده از مسکو دوستی داشت و می دانست که خانواده آن ها به هنگام فرار مقدار زیادی زمرد با خود آورده بودند، وقتی موضوع فروش پیش آمد ناصر به اشرف پیشنهاد خرید را داده بود که مورد استقبال قرار گرفت.


ناصر از جمله نویسندگان معدود مطبوعات بود که به خانواده ای مرفه تعلق داشت. رفت و آمد در محافل بالا و حضور در میهمانی های بزرگ برای او کار سهل و ساده ای بود، چون هم به عنوان یک نویسنده موفق مطبوعاتی جذابیت داشت و هم خوش تیپی و اشرافیت او.


زنان الواط و اشراف غالبا درباره ی شکار او در محافل خود صحبت می کردند، مخصوصا این که هر چند وقت یکبار حادثه ای به وجود می آورد و تا مدت ها درباره ی آن حرف می زدند. در آن سالها، اواخر دهه ی سی شایع شده بود که یکی از گستاخ ترین شاعره های تهران (که باز هم اشعار جسورانه اش که غالبا بار جنسی داشت مورد استقبال آدم های این جور محافل بود) عاشق ناصر شده و برای این که به او دسترسی یابد عصیان کرده و شوهر و فرزند خود را رها ساخته و آواره ناصر شده بود، کار رسوایی تا به آن حد بالا گرفت که شوهر شاعره او را طلاق گفت و ناصر نیز پس از این واقعه قبول کرد که مدتی به دوستی با او ادامه دهد.


اشرف که همواره کنجکاو زندگی خصوصی ناصر بود یک شب باز هم در عملیاتی جسورانه تصمیم می گیرد که به سراغ او برود. ناصر که در سنین پیری بود عمرش به سر آمده بود و بیش از دو دهه کار نوشتن و مطبوعات را رها کرده بود، ماجرای آن ملاقات را چنین تعریف می کند:


«... شاهدخت اشرف پس از آزاد شدن از سلطه پدر مثل خوانندگان کاباره ها شب ها تا دیر وقت بیدار بود، معمولا این بیداری ها تا دو و سه و چهار نیمه شب طول می کشید. او به ندرت می توانست زودتر از این ساعت ها بخوابد. حتا اگر برنامه شب نشینی و مهمانی هم نداشت باز هم سرش را به مطالعه و یا وراجی تلفنی گرم می کرد. گاهی به سرش می زد که پشت فرمان اتومبیلش بنشیند و در شهر و اطراف آن به تنهایی رانندگی کند، من از یکی دو نفر از زنان آشنای او شنیدم که در این خیابان گردی های شبانه برای خودش خوراک پیدا می کند. من این شایعه را هیچ وقت باور نکردم، لااقل در آن سالها من او را آدمی مغرور و خود پسند دیده بودم که عارش می آمد منت مردی را بکشد. (البته این وضع بعد ها فرق کرد) و به همین دلیل وقتی مرا نسبت به خود حساس ندیده بود نخواست اعمال قدرت و اعمال نفوذ کند، حتی در زمان نخست وزیری امینی که من یک پست مهم سیاسی در کاخ نخست وزیری پیدا کرده بودم او نخواست با وسوسه آمدن پیش شاه و حتی خود امینی مزاحم من بشود و چوب لای چرخ کارهای من بگذارد، در واقع با یک جور منش بزرگوارانه از آن توهین من هم چشم پوشیده بود. در آن سال من سردبیر یکی از مجلات جنجالی و پر تیراژ بودم، هفته ای یک شب به خاطر شرایط چاپ مجله که آخرین صفحات خبر را می بستم در چاپ خانه درخشان حوالی سوم اسفند مشغول کار بودم. سر صفحه بودم و خبر ها و عکس ها را با صفحه بند چاپ خانه جور می کردیم که دیدم یکی از کارگران چاپ خانه با عجله به قسمت صفحه بندی آمد و گفت خانمی تنها توی ماشین نشسته و می خواهد مرا ببیند.


اول فکر کردم یکی از همان زنان هوس بازی است که بی خوابی به سرش زده و به فکرش رسیده سری به من بزند. اما آن جور آدم ها از شیوه ی کار یک سردبیر مجله، چنان اطلاعات دقیقی نداشتند، یا تلفن می کردند و یا از قبل قرار ملاقات می گذاشتند که هیچ وقت نصف شب و جلوی چاپخانه نبود. من اول به پیام کارگر توجه نکردم، ولی چند دقیقه که گذشت کنجکاوی حرفه ای دست از سرم برنداشت، کار را رها کردم و از پله ها، پایین آمدم و رفتم سراغ اتومبیل، هوا سرد بود، زنی که پشت رل نشسته بود کلاهی به سر داشت و پالتو هم پوشیده بود. توی تاریکی از دور او را نشناختم، وقتی نزدیکش رفتم شیشه را پایین کشید و گفت: ناصر زود بیا کارت دارم. دیدم بله شاهدخت خودمان است، گفتم چند دقیقه باید صبر کنید. کارگران چاپخانه منتظر آخرین فرم مجله هستند. قبول کرد منتظر بماند. من هم با سرعت و به حالت دویدن از پله ها بالا آمدم اتفاقا صفحه ای را که می بستیم در آن خبری درباره ی والا حضرت اشرف بود یکی از کلیشه های عکس او را پیدا کردم و بالای خبرش گذاشتم، کار او را تمام کردم دستم را شستم، پالتویم را پوشیدم و به طرفش آمدم کنار دستش نشستم. اولین حرفی که زدم این بود: والا حضرت خبر مسافرت شما را به فرانسه داریم یک عکس خوشگل شما را هم توی صفحه گذاشتم، فردا مجله را می بینید. اشرف با پوزخند گفت: ناصر یک زن چهل سال که دیگر خوشگل نیست. من به تعارف گفتم: اختیار دارید، والا حضرت هیچ وقت خوشگلی و جذابیت خودشان را از دست نمی دهند.


در آن سالها او در آستانه ی چهل سالگی قرار داشت، اگر چه به وسیله لباس و آرایش توانسته بود تا حدودی جوانی رفته را بازگرداند اما در نهایت به خاطر افراط در باده گساری و شب زنده داری صورتش آن حالت [زیبایی] حوالی بین بیست تا سی سالگی را از دست داده بود. مخصوصا پای چشمانش چروک هایی پیدا شده بود. ولی با این وصف وقتی بزک می کرد یک زن تمام معنی می شد.


بین راه من نگران این بودم که مبادا مرا به کاخ خودش ببرد. خوشبختانه این کار را نکرد، فقط گفت دلش می خواهد با من حرف بزند، برای مکان حرف زدن هم منزل یکی از دوستانش (فروغ) را که حوالی میدان ونک بود انتخاب کرد، من خواستم بگویم امروز روز کار سنگین ما بوده، خیلی خسته هستم. ولی او مثل این که پیش بینی همه چیز را کرده باشد گفت: ناصر با تو کار بخصوصی ندارم امشب می خواهم با هم حرف بزنیم درباره ی این داستان های عاشقانه ای که می نویسی، درباره پاورقی ها و درباره زنان که می دانم توی پدر سوخته شگرد و شناخت خوبی از زنان برتر داری. بعد با صدای بلند خندید.


چند دقیقه بعد در اتاق مجلل خانه مجلل فروغ که اتفاقا، این زن مورد علاقه و احترام من بود روبروی هم نشسته بودیم. و من یک وقت به خودم آمدم دیدم که هر دوی ما سیگار روشن کرده و سخت درباره ی زیبایی و جاذبه جادویی زنان، از آن نوع که در داستان ها می نویسیم صحبت می کنیم. یک مقدار هم به داستان دکتر (ص) و موطلایی شهر ما پرداختیم. او به من گفت: اگر قرار بود که سوژه ی یکی از پاورقی های تو من باشم که در چهل سالگی هر مردی مجذوب او باشد چطوری می نوشتی، دلم نمی خواهد از آن مزخرفاتی که درباره ی کلئوپاترا و هنر پیشه های سینما که مجله هایتان می نویسند که در وان شیر الاغ حمام می کنند بگویی! گفتم: والا حضرت آنها خوب داستان است، و داستان را هم نویسندگان در ذهن خودشان درست می کنند، حالا دوره ی دیگری شده. ما دیگر در عصر کلئوپاترا زندگی نمی کنیم. حتی در دوره ناپلئون هم نیستیم، حالا دوره و زمانه دیگری شده و از آن گذشته ...


ورود خانم صاحبخانه که لیوانی در دستش داشت باعث شد من حرفم را قطع کنم. گفتم که آن خانم را می شناختم، اهل ادبیات بود و مثل این که از قبل اجازه هم صحبتی با ما را داشته وارد صحبت شد و گفت: ناصر پاورقی نویسه، پاورقی های عشقی سیاسی می نویسه، خوب میدونه زن های اینجور داستانها را چه جوری سر و سامان بده.بعد چون روزنامه نویسه خبرهای گریم تغییر چهره ها را هم میدونه. اشرف گفت: من هنر پیشه نیستم، نمی خوام فیلم بازی کنم که گریم بشم. من می خواهم زندگی کنم. حالا ناصر مرده، مرد خوش تیپی هم هست. بعد چشمکی به دوستش زد و همه خندیدیم. دوباره بحث پاورقی موطلایی پیش آمد، یک حرف هایی زدیم. من گفتم: والا حضرت شما که عازم فرانسه هستید، در پاریس پرفسوری هست به نام «تسه» که در جراحی ترمیمی پوست معجزه ها کرده، او قدرت این را دارد که پوست صورت یک زن پنجاه ساله بشود.


از شنیدن این خبر گل از گلش شکفت و از من خواست که جزو همراهانش به سفر فرانسه برویم، و رفتیم، او ترتیب همه کارها را داد و یک شب بعد من در ویلای بسیار زیبای او در جنوب فرانسه، «ژوئن له پن» در کنارش بودم. در واقع او سفری که 15 سال پیش در شوروی نتوانسته بود مرا با خودش ببرد، این دفعه برد، عجیب این که در تمام روزهایی که در این سفر همراه او بودم و در ویلای او گذراندم هیچ حرفی از سیاست و مسائل ایران و جهان نبود، موضوع همه صحبت های ما درباره ی ادبیات، رمان های عاشقانه و پاورقی های پر خواننده مجلات بود.


اشرف در این سفر با پروفسور تسه آشنا شد، این پرفسور توانسته بود با ظرافت کم نظیری تمام چروکهای پای چشمش را ترمیم کند. طوری که واقعا پوست صورت چهل ساله اش به بیست سالگی رجعت کند. من سه روز بعد به تهران برگشتم، او در پاریس ماند با خاطراتی عجیب و غریب که مدتها فکرم را مشغول کرده بود، جالب این که در جریان همین سفر من به او قول دادم که یک پاورقی جذاب درباره ی زندگی خصوصی او بنویسم، بدون اینکه عامه خواننده متوجه شاهدخت اشرف بشوند، عجیب علاقمند شده بود قهرمان یک داستان عاشقانه بشود. قول و قرارمان هیچ وقت عملی نشد. چون من وارد کارهای دولت شدم و دیگر وقت و فرصت آن جور نوشتن را پیدا نکردم. خود او هم پاپی ماجرا نشد.


فایده مختصری که این سفر و دیدار ما داشت این بود که پروفسور تسه مورد توجه او قرار گرفت، هر سال به کلینیک او می رفت و سال ها بعد ترتیب سفر او را به ایران داد تا در بخش سوانح و سوختگی که در تهران افتتاح شد چند جراحی مهم آموزشی انجام دهد و گروهی از مردم گمنام که در حوادث آتش سوزی دارای قیافه چندش آوری شده بودند صورتشان جراحی بشود و به زندگی قابل تحملی امیدوار بشوند.»



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 91/12/27 توسط منیره غلامی توکلی

دیروز ؛ 5 شنبه آخر سال برای زیارت قبور رفتیم بهشت زهرا ؛ اقا مرتضی گفت شما برید منم برم فاتحه خونی برای چندتا از دوستانم ؛ از قرار ما رفتیم و برگشتیم اقا مرتضی هنوز از فاتحه خونی نیومده بود !

خدایی فکر کنم قرار ملاقات داشت با اونا تو آسمونا ما بلد نبودیم ... اقا مرتضی زیارت دوستان قبول :)

زیارت قبور



نوشته شده در تاریخ جمعه 91/12/25 توسط منیره غلامی توکلی
   1   2   3   4   5   >>   >
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک