سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

دوران دفاع مقدس، دورانی بود که هر کسی از زن و مرد،  پیر و جوان، شهری و روستایی حتی عشایر غیور کشور دست به دست هم داده و هم دل و هم زبان به اندازه وسع مالی و توان جسمی خود به رزمندگان خطوط مقدم جبهه کمک می کردند این کمک رسانی در غالب خدمات پشت جبهه تا ارسال مواد غذایی و حتی پوشاک فصل بود ، آنچه در پیش رو دارید بخشی از خاطرات خدمات مادربزرگ ها در طول روزهای سخت اما شیرین دفاع مقدس است. 

                                                                                                                                 

*علی بر دوش بچه‌های مدرسه!

آن روز برای اعزام مجدد به پشت جبهه ها آماده می شدم. ساکم را بسته و منتظر تماس تلفنی دوستانم بودم که ناگهان صدای زنگ در حیاط پیچید. آقایی از سمت دبیرستان علی، پسرم سوم پشت در بود. چهره اش را شناختنم زمان ثبت نام علی او را د یده بودم. گفت خانم بیات!  خبردارید که علی پسرتان برای اعزام به جبهه ثبت نام کرده است؟

گفتم بله! می دانم.

گفت: از نظر شما ا شکال ندارد؟ ما شنیده ایم که علی پدرش را از دست داده و دو پسر دیگر شما هم در جبهه هستند و او به قولی الان مرد خانه شماست.

گفتم: بله مهدی و جواد پسرانم در جبهه هستند و من نیز تا ساعتی دیگر عازم پشت جبهه خواهم شد، علی هم ان شاء الله به ما خواهد پیوست.

قرار بود دوستان تا ظهر به من زنگ بزنند، اما آن روز خبری از اعزام نشد، عصر وقتی برای خرید از خانه خارج شدم دیدم بچه های محل مرا با دست نشان می دهند که او مادر علی است! یکی از آنها آمد و گفت: حمیده خانم امروز علی را در حیاط مدرسه در دستانمان چرخاندیم، مدیر مدرسه سر صف با تشویق علی به خاطر چنین خانواده ای که همه اعضای خانواده در جبهه هستند، مورد تشویق قرار داد.

در آن سال ها بیش از 50 سال از عمر من می گذشت.  

 

                                                                
 

*بهشت دشت عباس:

شوهرم از جبهه زنگ زد، گفت: ما داریم بر می گردیم تهران، دوست درای بیایی اینجا توی سپاه چند روزی خدمت کنی ؟

تا آن موقع جبهه نرفته بودم ، 4 تا بچه کوچک داشتم اما دوست داشتم بروم و نزدیک خط مقدم خدمت کنم، گفتم آره دوست دارم بیایم، ولی بچه ها! گفت نگران نباش، من می آیم پیش بچه ها، تو آماده باش تا من می رسم با بچه های بیت الزهرا(س) حرکت کنی..

اول رفتیم اهواز، مدتی در ستاد آنجا برای رزمنده ها غذا درست می کردیم، خیلی وقت ها غذایی درست می کردیم که رزمنده ها در منطقه کمتر می توانستند بخورند. مثل ماکارونی که بچه های منطقه خیلی دوست داشتند.

خیلی از خانم ها هم که کار شوهرانشان طوری بود که نمی توانستند منطقه را ترک کنند، همانجا می دیدندشان، بعد رفتیم ایستگاه های صلواتی دشت عباس و ابوغریب را راه انداختیم و تا آنجا که توانستیم کار کردیم .

 12روز آنجا بودم حس می کردم در بهشتم، کنار مادرها و همسرهای شهدا و رزمندگان.230

* نان‌های روستا

بیشتر نان های توی جبهه را زنان درست می کردند، اغلب در روستا تنور محلی داشتند و برای رزمنده ها نان می پختند، ستاد پشتیبانی استان اصفهان با آرد گندم اهدایی کشاورزهای استان نان می پخت ، بعد خشکشان می کرد و می گذاشتند توی بسته و می فرستاد جبهه تا 6 ماه این نان ها قابل استفاده بود در واحد دوخت و دوز هم بیشتر از 70 خواهر دوزنده فی سبیل الله کار می کردند.

در یکی از محلات شهر تبریز روزانه 70 لحاف و بالشت برای جبهه ها درست می شد، خجالت می کشیدیم وقتی می دیدیم خانم های مسن با چشم هایی که سوی خود را دیگر از دست داده بود، با زحمت مشغول این کار بودند 235
 

*توت‌های سفید، توت های بهشت

 

*  آن روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم خبری از منیره نبود. شب قبل او را کنار خودم خوابانده بودم. صدای نفس نفس زدن او را از حیاط می شنیدم. به سمتش رفتم، بچه کله سحر تو اینجا چه می کنی؟ 

- دارم برای سربازان توت می چیدنم! توت های این درخت، خیلی خوشمزه و شیرین است، دایی مهدی خیلی دوست دارد، توت می چینم تا به سربازها بدهم وقتی سوار قطا می شوند بخورند. شاید چند تایی هم به دایی مهدی برسد.

با وجودی که چهارپایه زیرپایش بود اما دستان کوچکش فقط به شاخه های اول درخت می رسد و این باعث شده بود نتواند توت های رسیده را بِکَند. 

با هر زحمتی بود نردبان را از انتهای حیاط 300 متری به سمت باغچه کشاندم و از او خواستم که محکم نردبان را نگه دارد تا من توت ها را بِکَنم. 

اسم آوردن از مهدی پسرم، انگیزه ای را در من ایجاد کرد تا با عشق و علاقه توت ها را از شاخه جدا کرده و با دقت در سطل بریزم. آن روزها بیش از 51 سال سن داشتم ، چابکی دوران جوانی از من گرفته شده بود، هیچ متوجه نشدم که چطور تمام توت های رسیده درخت را که بیش از 10 سطل ماست بود، چیدم!

ساعتی بعد باغ خانه ما که درست در کنار ریل راه آهن قرار داشت، مملو از سربازانی بود که قصد عزیمت به خوزستان را داشتند. با منیره - نوه دختری ام - سطل هایی که انباشته از توت شده بود را به دست گرفتیم و هر گروهی از سربازان که رد می شدند، به عنوان توشه سفر تقدیمشان می کردیم.

یکی از سربازهایی که سطل توت را به دستش دادم، گفت: ان شاء الله توت های بهشت نصیبمان شود، مادر! 

از آن روز، چند ماهی گذشت.. برای خرید نان به خیابان شاهپور رفته بودم، حجله شهیدی را دیدم که عکس آشنایی روی آن چسبانده شده بود، سواد خواندن و نوشتن نداشتم اما به خوبی شناختم که صاحب این حجله، همان سربازی بود که وعده خودن توت های بهشت را به خودش داد. 

انتهای پیام/ت



نوشته شده در تاریخ جمعه 95/7/2 توسط منیره غلامی توکلی
<      1   2      
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک