شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

ساعت دماسنج

قلمدون

+ [تلگرام] روايت همسر جانباز آزاده ، شهيد " محمد خمامي از مراسم خواستگاري تا ازدواج سال 51 از طريق يکي از آشنايان که با خواهر آقاي خمامي دوست بودند، براي ازدواج با "آقا محمد" در نظر گرفته شدم. ازدواجي کاملاً سنتي . ابتدا خواهر ايشان به منزل ما آمدند و اولين آشنايي ها صورت گرفت بعد از پسنديده شدن توسط خواهر شوهرم، "آقا محمد" به همراه مادر و جمعي کوچک از اقوام نزديک از تهران براي خواستگاري به منزل ما آمدند. آن روزها من " اوريون" گرفته بودم. تب داشتم و گونه هايم سرخ شده بود. شرم و حياي دخترانه، گرماي تابستان خرمشهر و تب باعث شده بود صورت سفيد و گونه هايم سرخ شود! – خنده – وقتي خانواده خمامي منزل ما بودند مادرم در آشپزخانه سفارش کرد که ابتدا شربت را تعارف خانمي که از همه مسن تر هست – مادر داماد- کنم و بعد از خانم ها به سراغ آقايان برم. وقتي شربت را جلوي مادر داماد گرفتم با صداي بلند گفت: « به به عروس خانم ...» بعدها متوجه شدم اين رمز بين مادر و پسر بود! اگر مادرشوهر مرا پسنديد اين جملات را بگويد و در اين صورت " آقامحمد" مرا نگاه کند که البته وقتي نوبت داماد شد و من شربتي تعارف کردم، با تعارفات زياد به اطرافيان اين فرصت را براي خود ايجاد کرده بود که دقيق تر و بيشتر بتواند مرا نگاه کند. گويا بعد از بيرون رفتن از منزل ما ، معرف مي گويد که چند دختر ديگر هم مي تواند به آقاي خمامي نشان دهد که با مخالفت ايشان، قرارها براي بله بورون در کوتاه ترين زمان ممکن گذاشته مي شود. حياي دخترانه نگذاشت داماد را ببينم! تصميم را به خانواده ام سپردم حياي دخترانه اجازه نمي داد به مادرم گفتم که من او را نديدم. مادر فرصتي مهيا کرد آن هم در بله برون! تابستان گرم و بزرگي حياط دليل خوبي بود ما با فرش کردن حياط خانه، مراسم بله برون را زير سقف آسمان برگزار کنيم، مادرم شرايطي را فراهم کرده بودند تا در اتاق باز بماند و من بتوانم از داخل اتاق اقاي داماد را در حياط نگاه کنم که باز هم شرم و نگراني از ديده شدن، اجازه نداد. اين باعث دلخوري مادر و عصبانيت او شد که تو قرار است ازدواج کني و فردا براي خريد عقد مي روي ... در مراسم بله برون، خانواده حدود هزار تومان و مثقال طلا به عنوان مهريه قرار دادند . تنها سؤالي که پدرم از داماد کرد و تنها شرطي که مادرم براي او گذاشت! تنها سؤالي که پدرم از داماد کرد اين بود: « نماز مي خواني؟» پدرم معتقد بود کسي که تصميم به ازدواج مي گيرد قطعا شرايط تهيه مسکن و شغلي که بتواند خرج خانواده را در بياورد دارد. مادر هم يک شرط داشتند اينکه من با خانواده شوهرم زندگي کنم. بعد از خريد عقد و انجام شدن مراسم خصوصي عقد در خانه و گرفتن جشن، فردا يک ناهار با ايشان بيرون خورديم و آقا محمد به تهران برگشت.. يک ماه بعد مراسم جشن عروسي برقرار شد که دو روز بعد از ازدواج همراه همسرم عازم تهران شدم و زندگي مشترک خود را در يک اتاق کنار خانواده همسرم آغاز کردم. https://t.me/ghalamdoon59
2-دست خط
جالب بود
قلمدون
{a h=roozegaran}2 دست خط{/a} @};-
تسبیح دیجیتال
قلمدون
رتبه 32
81 برگزیده
1283 دوست
محفلهای عمومی يا خصوصی جهت فعاليت متمرکز روی موضوعی خاص.
گروه های عضو
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله ارديبهشت ماه
vertical_align_top