سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست
مادربزرگ ها و دفاع مقدس/ بخش اول

دوران دفاع مقدس، دورانی بود که هر کسی از زن و مرد،  پیر و جوان، شهری و روستایی حتی عشایر غیور کشور دست به دست هم داده و هم دل و هم زبان به اندازه وسع مالی و توان جسمی خود به رزمندگان خطوط مقدم جبهه کمک می کردند این کمک رسانی در غالب خدمات پشت جبهه تا ارسال مواد غذایی و حتی پوشاک فصل بود ، آنچه در پیش رو دارید بخشی از خاطرات خدمات مادربزرگ ها در طول روزهای سخت اما شیرین دفاع مقدس است. 

                                                                                                        

بوی خوش

هر سال چند روز به عید مانده مادر و مادربزرگ و پدربزرگم و گروهی از آقایان و خانم ها می رفتند به چای خانه ی اهواز که شده بود پایگاه شهید علم الهدی ، آقایان پتو و پوتین و خانم ها لباس ها و ملحفه های رزمندگان را می شستند ، هنوز ده سالم نشده بود که مادرم من را همراه خوشان می برد.

هر روز از هشت صبح تا اذان ظهر و بعد از نماز و ناهار تا نزدیک مغرب رخت می شستیم، سطل لباس های شسته شده را با تمام قدرت بلند می کردم و می رساندم به خانم هایی که توی حوض آنها را آب می کشیدند، سرباز کوچولو صدام می کردند.

یک روز مسئول خانم ها آمده و گفت: اجرتان با حضرت زهرا(س) امروز به چند نفر نیاز داریم که بروند میدان مین! سریع چند دختر 18 و 19 ساله داوطلب شدند ، خانم موحد، دستی به سرشان کشید و گفت: نه شما خیلی جوان هستید، اصرار کردند خانم موحد کنار جویی که داخل حیاط بود ایستاد و به خانمی که مسئول میدان مین بود گفت: گونی ها را بیاورید چند گونی را گذاشتند کنار جوی ... همه منتظر بودند که این مین ها چیست؟ محتوای گونی ها را کنار جوی ریختند!

لباس های خونی رزمندگان بود، پُر از جای گلوله روی کمر، سینه و ران . از همه دلخراش تر قطعه هایی از بدن رزمندگان بود که بین لباس ها بود ، همه گریه می کردند، جوان ها شلنگ را باز کردند و روی لباس ها گرفتند، جوی خون راه افتاد، حالت روحانی بود، لباس ها را چنگ می زدند و دعا می خواندند، متوسل می شدند به حضرت زهرا (س) و لباس می شستند. خدا می داند که بوی خوشی در فضا پراکنده شد که همه آن را حس کردند.224

میوه های باغ

پیرزنی به ستاد پشتیبانی روستایی در ابرکوه مراجعه کرد و گفت: دلم می خواهد به جبهه کمک کنم، ولی توانایی ندارم. اگر می توانید بیایید میوه های باغم را بچینید و بفرستید جبهه ، چون پسرم به جبهه رفته دلم می خواهد جایی بفرستید که پسرم هم باشد!

بسیج شدیم و با دانش آموزان مدرسه ، میوه های باغ پیرزن را چیدیم و بسته بندی کردیم، بهش گفتم:

مادرجان! ممکن است  ، میوه ها جایی که پسرت هست ، نرود!

گفت: باشد اشکال ندارد، به دست هر کس برسد او پسر من است و دارند از این آب و خاک و دین دفاع می کنند.

کار پیرزن مردم روستا را ترغیب کرد و بسیاری میوه های باغشان را به جبهه اهدا کردند. 226

* همه دارایی مادربزرگ

هر روز جلوی پایگاه غلغه می شد از مردمی که بسته های کوچک و بزرگ منتظر صف می کشیدند، تا هدیه شان را بفرستند جبهه ، هدایا را که می گرفتم، چشمم افتاد به خانمی که چادرش را دور کمرش گره زده بود قد خمیده ای داشت و حدود 80 ساله بود با عصا از میان جمعیت آمد جلو .

وقتی نزدیکم رسید ، بقچه کوچکی دستم داد. مقداری نان خشک و دو تا تن ماهی تویش بود. تشکر کردم و گفتم: مادر چرا زحمت کشیدی، راضی نبودیم خودتان را به زحمت بیندازید.

با دست های پُر چین و چروکش موهایش را زیر چادرش پنهان کرد. لبخند زد و گفت: نه! چه زحمتی؟ من هم در حد توانم کمک کردم. 228

 انتهای پیام/ ت



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 95/6/31 توسط منیره غلامی توکلی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک