سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

 

 خاطرات زنان دشت آزادگان در دفاع مقدس؛

قنداقِ نوزادی که جان رزمنده ای را نجات داد!

همراه د و تن از برادران رزمنده در شهر سوسنگرد مشغول مبارزه با بعثیان بودیم ، دو تن از رزمنداگاهن همراه من به شهادت رسیدند تنها من ماندم با زخم عمیقی که بر دستم داشتم. نمی دانستم به کجا بروم، راه نیروهای ایرانی را هم گم کرده بودم  و درد شدید زخم مرا کلافه کرده بود.

بعثی ها وارد شهر شده بودند و مردم شهر را خالی کردند و فقط جوانان و مردان شهر برای جنگیدن در شهر مانده و عده ای که یا جایی نداشتند یا امکان رفتن برای آنها وجود نداشت. بردرد زخم به شدت افزوده می شد، شهر را سکوت عمیقی  فرا گرفته بود این جغد بد یوم و شوم سایه خود را به این شهر مبارز نیز نشان داده بود، شهر بسیار خلوت شده بود به کوچه ها و خیابان ها نگاه می کردم ، درد زخم از یک طرف و درد شهر خلوت ساکت و بدتر از همه فکر ظلم و ستم بعثی ها مرا بیشتر و بیشتر متأثر می ساخت ، به دنبال پارچه ای بودم که بر روی زخمم ببندم.. اما از کجا و از چه کسی می توانستم ؟

*عکس این مطلب تزئینی است

در کوچه ها سرگردان بودم و چنان عصبی که اگر به قول معروف، کاردم می زدی خونم نمی آمد! زیرا نمی توانستم تحمل کنم که دشمنی ضعیف و کافر در خانه ما پا بگذارد، در آن زمان که از خود ناامید شده و وقوع هر حادثه ای را که به نجات من بی انجامد غیر ممکن یا معجزه می دانستم، در آن وضعیت بحرانی چشمم به زنی افتاد که فرزند قنداق شده خود را در بغل گرفته و بدون هیچ وسیله ای حتی آب در آن گرما در کوچه پس کوچه های شهر به دنبال راهی بود که دشمن بر آن تسلط نیافته باشد تا بتواند خود و فرزند خویش را از مهلکه نجات دهد.

در همین هنگام چشمش به من افتاد و من در حالی که از شدت درد زخم، رمقی در بدن نداشتم به این فکر بودم که آیا مرا یاری خواهد داد؟ و در حالی که به خود می گفتم: « نه نباید در چنین موقعیتی، آن هم از زنی که فرزند کوچک خود را در دست داد انتظار عملی را داشت.» به ناگاه و در عین ناباوری و شگفت دیدم که آن زن باایمان به سویم  شتافت و به دنبال وسیله ای گشت تا زخم را ببندد، اما بعد از مدتی گشتن، متوجه شد که چیزی در دست ندارد! به ناگاه متوجه قنداق فرزندش شد و بدون تأمل آن را باز کرده و زخم مرا بست و من از این همه ایثار و رشادت نتوانستم چیزی بر زبان آورم و به خود از این همه شجاعت و فداکاری بالیدم.

آن بانوی فداکار چون در نگاه اول متوجه شد من در این شهر غریب هستم و راه بازگشت به سوی نیروهای ایرانی را به من نشان داد و بدون آنکه متنظر حرفی باشد کودک نیمه عریان خود را در زیر چادر محلی گرفت و به راه خود ادامه داد.

در آن لحظه که او قنداق فرزندش را باز می کرد ، حس می کردم من و بچه ای او هیچ فرقی نداشتیم! حاضر بود بچه را بدون قنداق و نیمه عریان بگذارد ولی کسی را که برای اسلام و آزادی شهرش می جنگد، جانش را هم فدا کند.. در آن لحظه کارش چنان برایم ارزش داشت که به اندازه کار یک جنگجو و مبارز بود، زیرا در آن لحظه که بعثی ها در خیابان های شهر با اسلحه های روسی و آمریکایی می گشتند و زن و مرد را شهید می کردند اگر آن صحنه ار می دیدند ، هر دوی ما را لحظه ای زنده نمی گذاشتند و آن بانوی فداکار این را به خوبی می دانست ولی او کمک به یک رزمنده را حتی به قیمت تمام شدن جانش، ترجیح می داد، من زندگی خود را مدیون این خواهر قهرمان سوسنگردی هستم. 

 

 گوشه ای از خاطرات زنان دشت آزادگان در جنگ تحمیلی – نوشته ناهید حسینی مقدم
 
انتهای پیام/ غ


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 95/7/6 توسط منیره غلامی توکلی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک