سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

می گویند 20 سالگی "بهار" زندگی است و امسال سفر کاروان های راهیان نور از مرز 20 سالگی گذشت!. 20 سالگی آغاز تحولی عظیم و ماندگار است و امسال ما شاهدِ بلوغی وصف نشدنی از شور و شعور میزبانی و میهمانی بودیم. مهمانی به وسعت تاریخِ هشت سال دفاع مقدس؛ مهمانی به عظمت تجلی فرهنگ مقاومت فاطمی و عاشورایی؛ مهمانی به رنگ سبز و سفید و سرخ پرچم ایران ... مهمانی که مدعوین آن به رسم ادب با رخصتِ میزبان وارد شده و دل کندن از آن برای شان سخت است! آری! دل کندن از سرزمینی که ملائک بر آن تبرک می جویند، سخت است.

امسال هفتمین عیدی است که بخشی از تعطیلاتم را در کنار یادمان های شهدای هشت سال دفاع مقدس می گذرانم و در تلاقی زیبا هفتمین روز از بهار سال 96 با هفتمین سفر راهیان نور در شلمچه بهم گره خورده اند.

مرزی میان زمینی زیستن و آسمانی شدن

شلمچه! تنها یک مرز خاکی میان دو کشور نیست! مرزی میان خاکی بودن و آسمانی شدن است؛ شلمچه! نامی آشنا برای دلدادگی است؛ شلمچه! شروع یک پرواز است آن هم بال در بال فرشتگان... شلمچه! قصه ای پر غصه از  6 سال اسارت است در دست دیوان؛ شلمچه! قصه سرخ آزاد شدن است با خون پاک شیر بچگان ایران؛ خاک شلمچه، شِفاست و داستانش داستان کربلاست؛ فرمانده کل قوا گفته است: شلمچه قطعه ای از بهشت -خدا - است.

در کنار حسینیه با مادر شهیدی هم راه می شوم. از صحبت هایش معلوم است که مادر شهید جاویدالاثری است که در شلمچه به شهادت رسیده است. می گوید  30 سال است که چشم انتظار آمدن یک نشان از پسرم هستم. ده سال است که هر سال، جوانان هیئتی و مسجدی مرا به اینجا می آورند و هر سال از خود شهدا می خواهم که این دل منتظر را به نشانی کوچک از فرزندم، آرام کنند اما گویی یوسف من قصد آمدن به کنعان ندارد. بعد زیر لب زمزمه می کند: « جعفرِ من، مادری فاطمه سلام الله را بیشتر دوست می دارد و چه خوش سلیقه است، پسرم. »

زیارت شهدای گمنام، آنهم زمانی که آفتاب شلمچه در بالاترین نقطه آسمان قرار گرفته است، حال و هوایی دیگر دارد. زائرینی که با اشک، صورتِ دل را غسل داده اند، در صف نماز ظهر و عصر با معرفت بیشتری ایستاده اند. یکی از بانوان با دیدن کاغذ و ضبط صوتم متوجه می شود که خبرنگارم می گوید بنویس: « آدم در این دیار دلش جای دیگری است، این خاک کربلای معلای دیگری است/ با هر نسیم، مرده دلی زنده می شود، آری دمش مثال مسیحای دیگری است.. بعد ادامه می دهد : آری، نمازش هم نماز دیگری است.

سوغاتی که ارثیه حضرت مادر است

صحبت های چند دختر جوان که با هیجان در گوشه ای از صحن دور هم نشسته اند، توجه ام را جلب می کند.. یکی با اشتیاقی وصف نشدنی دوستانش را مخاطب قرار داده و می گوید: « ..... حتی در عروسی هم از خودم دورش نمی کنم.» کنجکاو می شم تا بدانم چه چیزی را در عروسی هم از خود دور نمی کند؟ پریا دانش آموز سال نهم است و این اولین باری است که به راهیان نور آمده است. می گوید: نیم ساعتی قبل به طور اتفاقی گذرمان به غرفه " راه ماندگار" افتاد. غرفه ای که در آن ملزومات حجاب چون چادر ... را با تخفیف ویژه به زائرین عرضه می کنند.

بعد ادامه می دهد که من این چادر را از آنجا هدیه گرفته ام، آن را هدیه ای از جانب شهدا می دانم، نمی دانستم با چادر اینقدر زیبا می شوم! به دوستانم می گفتم «حتی برای شرکت در عروسی هم آن را از خودم دور نمی کنم.»

یکی دیگر از دخترکان مهسا است او هم خود را دانش آموز سال هشتمی معرفی می کند و در ادامه صحبت های دوستش می گوید: نحوه برخورد و دعوت شان برای بازدید از غرفه خیلی خوب و مهربان بود، برخلاف همیشه از اینکه ما را به رعایت حجاب دعوت کردند، ناراحت نشدم برایم جالب بود که به کسانی که برای اولین بار " چادر " سر می کردند، " چادر مشکی" هدیه می دادند و بعد دستانش را باز کرده و می گوید: تازه این را هم سوغات با خودم به شهرمان می برم. در کف دستش پلاکی است که روی آن حک شده « شهید: با چادرت شبیه حضرت مادر شده ای، سلامت را به او خواهم رساند.»

سولماز که مقنعه و چادری با تخفیف 50 درصدی خریده است، می گوید: من هم تا حالا چادر سرم نکرده بودم. وقتی چادر به سرم کردم، به نظر دوستانم خیلی زیبا شده بودم آنقدر تعریف کردند که دلم نیامد آن را از سرم در بیاورم و از یک ساعت پیش تا الان همه اش روی سرم است بعد با صدای آهسته تری می گوید:قیمت چادر در شهر ما زیاد است، 50 درصد تخفیف می دادند یکی هم برای مادرم خریدم تا در سال جدید سال نو سرش کند.

.. از شهدا خجالت می کشم 

از دخترها خداحافظی می کنم، مادر شهید جعفر هنوز دارد با شهای گمنام درد ودل می کند، وقتی از یادمان شهدای گمنام بیرون می آیم، هوای تازه صورتم را نوازش می کند گویی آفتاب و نسیم بهاری، چنان دست به دست هم داده اند که به راستی این قطعه از زمین بهشتی شود. در طول مسیر تمام حواسم به آن دخترهاست،آیا این همه تأثیر، جادویی جوانی است یا معجزه شلمچه است یا نگاه ویژه شهدا به مهمانان شان ... که ناگهان متوجه زنی جوان که سعی دارد پاهای خود را به هر طریقی زیر چادرش بپوشاند می شوم، رو به من کرده و می گوید: « ببخشید خانم! یک جفت جوراب اضافه در وسایل تان پیدا می شود؟و بعد با سرعت اضافه می کند، مجانی نمی خواهم پولش را می دهم! از شهدا خجالت می کشم که بدون جوراب در این منطقه راه بروم!.» او را به سمت غرفه " راه ماندگار" راهنمایی می کنم در حالی که جواب سوالم را به دست آورده ام این همه تأثیر و تأثر بر دل ها از نگاه پاک شهداست...

عقربه های ساعت به سرعت پیش می روند و من می دانم که ساعتی برای ماندن در این مکان مقدس فرصت ندارم، هر طرفش را نگاه می کنم عطر حضور شهدا را حس می کنم، در این مکان هر کسی به نوبه خود قصد دارد از شهدا دلبری کند و یک نگاه آنان را برای خود بخرد. یکی کفش ها را صلواتی واکس می زند، یکی روایت گری می کند، دیگری آب به دست میهمانان شهدا می دهد و از همه دلبرتر خادمینی هستند که به یاد شهدا خدمت رسانی می کنند. تمام این عناصر دست به دست هم داده اند تا در میان صحبت های زائرین دریابم که همه از سفر خود راضی هستند از مرکب سفر گرفته تا میزبان و سوغاتی هایی که با خود به شهر و دیار می برند.

خادمینی مظلوم تر از خادمین حرم رضوی

اعظم عبدالهی می گوید: این بار دومی است که همسر کاروانیان راهیان نور شده ام. بین دو سفرم بیش از 5 سال فاصله بود و تفاوت های بسیاری بین دو سفرم وجود دارد. راویان حرفه ای شده اند و روحانیون و کارشناسان مذهبی حال و هوای کاروانیان را معنوی تر می کنند، حضور جوانان پر رنگ تر شده است و فعالیت های فرهنگی عمق و زیبایی بیشتری دارد و از همه دلنشین تر حضور این خادمان شهداست که انسان را به یاد خادمین حرم امام رضا علیه السلام می اندازد و بعد قاطعانه می گوید:« خادمین اینجا از خدمین حرم امام رضا علیه السلام، مظلوم تر هستند.»

در آستانه ورود به خاک شلمچه آنجا که برایت اسپند دود می کنند و قدمت را گرامی می دارند، تعداد زیادی کفش بر خاک افتاده است، کفش هایی که صاحبان آنان ترجیح دادند تا قدم های برهنه را بر خاک این منطقه بگذارند..برخی نذر دارند تا برهنه به زیارت شهدای گمنام شلمچه بروند و بر مظلومیت اصحاب اخرالزمانی امام حسین علیه السلام گریه کنند و به یادشان فاتحه ای قرائت کنند.

من به انتهای سفر کوتاهم در شلمچه رسیدم ام و این انتهای سفر من، ابتدای سفر دیگری است که قصد دارد کفش هایش را در بیاورد و وارد کربلای ایران شود. این از برکت این ساعات معنوی بود که  بار دیگر با مادر شهیدی هم قدم هستم؛ می گوید بیش از سی سال است که پسرم شهید شده و از پیکرش نشانی ندارم ! شلمچه میعادگاه ما مادران شهدا برای بوییدن عطر فرزندان مان است.

در پاسخ به این سوالم که امسال سفرتان چگونه بود می گوید: « بعد از سی سال این اولین بار است که سوغات می گیرم» او چادری را به من نشان داد که گویا از غرفه " راه ماندگار" تهیه کرده بود.

...و اینکه در مسیر برگشت به محل اسکان هستم، اما حال و هوایم درست مصداق این بیت شده است: تا چشم کار می کند اینجا شلمچه است؛ در من نگاه کوچه و صحرا شلمچه است


انتهای پیام/ ت

  



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 96/1/8 توسط منیره غلامی توکلی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک