سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

حاضری از حرم امام روح الله تا جمکران مهدی فاطمه(س) پا به پای من بیایی؟

به گزارش قلمدون به نقل از بلاغ ـ پایگاه جهادگران مجازی شمال کشور:   علی اکبر امیدی ، جانباز قطع نخاعی به اظهارات علی مطهری؛ نوشت:


حاضری از روی همین ویلچیر و یا وقتی حالم بدتر می‌شود از روی تختم، با تو که ظاهراً سالمی و روی زمین راه میروی، با هم مسابقه دو بگذاریم؟ اشتباه نکن! نه فقط مسابقه سرعت،‌ حاضری از حرم امام روح الله تا جمکران مهدی فاطمه (س)پا به پای من بیایی؟

پاسخ جانباز علی اکبرامیدی به علی مطهری

 

 

 

 

 

 

 

 


متن نامه جانباز شیمیایی"علی اکبر امیدی"که در عملیات خیبر به درجه رفیع جانبازی نائل آمده به علی مطهری که به دفتر بلاغ ارسال شده به شرح ذیل است:

بسمه تعالی

آقای علی مطهری؛ فرزند مجاهد بزرگ و معلم مکتبی صدر انقلاب که چندان از تربیت پدر برخوردار نبوده‌ای، تو را به مسابقه دعوت میکنم.

آیا حاضری با من مچ بیاندازی؟ مرا ضعیف میپنداری؟ چنان مشت تو را بفشارم که از درد به خود بپیچی. حاضری از روی همین ویلچیر و یا وقتی حالم بدتر می‌شود از روی تختم، با تو که ظاهراً سالمی و روی زمین راه میروی، با هم مسابقه دو بگذاریم؟ اشتباه نکن! نه فقط مسابقه سرعت،‌ حاضری از حرم امام روح الله تا جمکران مهدی فاطمه(س) پا به پای من بیایی؟ بدون راننده و ماشین؟.

بیا مسابقه قرص خوردن بدهیم. چندتا قرص حاضری در روز بخوری؟ 5 ، 10 ، 20 ؟ من روزی 35 قرص میخورم. میتوانی رکورد مرا بزنی؟ راستی،‌ هرچه به حافظه‌ام فشار می‌آورم، یادم نمی‌آید تو را در جبهه‌ها دیده باشم. کدام جبهه خدمت میکردی؟

در غرب بودی یا در جنوب؟ استخوانهایت از سرمای کردستان ترکیده و انگشتانت سیاه شده یا از حرارت جنوب به عطش مرگ افتاده‌ای و خاک بیابان خورده‌ای؟ در چند عملیات شرکت داشته‌ای؟ چندبار مجروح شدی؟

داغی سرب را چشیده‌ای یا توانسته‌ای خطی از دشمن را بشکافی؟ آیا توانسته‌ای فاصله پنجاه متری در سه راهی شهادت را در شلمچه بدوی؟ چقدر زیر آب میمانی؟

مسابقه بدهیم؟ حاضری در اروند دویست متر زیر آب یک نفس شنا کنی؟ چقدر می‌توانی شیمیایی تنفس کنی؟ حاضری یکبار در خیبر نفس بکشی؟ من با تو مسابقه پول و موقعیت و جایگاه و جهالت نخواهم داد. من با تو مسابقه دلشاد کردن دشمن و ابزار تبلیغ او شدن را نخواهم داد. من با تو مسابقه شهرت پرستی باطل و نوکری طاغوت را نخواهم داد.

من با تو مسابقه اهانت به ولایت فقیه را نخواهم داد که پیشتر اثبات کرده‌ام که از جسم و روح و همسر و فرزند و زندگی و آرامشم برای او و نام او و فرمان او و یک لحظه لبخند او نخواهم گذشت و همچون تو، او را کالای مسابقه نخواهم کرد. آیا حاضری با من مسابقه میزان قدرت انقباض و اسپاسم عضلات موقع تشنج را بدهی؟

میدانی آخرین باری که نزدیک بود تشنج کنم کی بود؟ زمانی که از خواندن نامه سخیف تو خشمگین شدم و نزدیک بود از روی ویلچیر زهوار دررفته‌ام نقش زمین شوم و اگر نبود تلاش همسر زجر کشیده‌ام، بار دیگر مسابقه را از تو برده بودم.

اما این نامه را نگه میدارم تا حکم مسابقه بعدی من و تو باشد در قیامت؛ تا معلوم شود چه کسی می‌تواند بهتر از روی صراط بدود.نام محفوظ برای اینکه رسانه های حامی شما فکر نکنند به فکر مطرح کردن خودم بودم.



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92/3/14 توسط منیره غلامی توکلی

بدن سالم شهید محمدرضا شفیعی بعد از 16 سال

«و مکروا مکروالله والله خیر الماکرین»

نام ونام خانوادگی :محمدرضا شفیعی

مدت زمان بودن بدن زیر خاک وبرگشت به وطن : 16سال

 

شهید محمد رضا شفیعی / قلمدون

بعد از تبادل اسرا، حالا نوبت جنازه‌ها بود. قرار شد حتی استخوان‌های شهدا را تحویل بدهند. عراقی‌ها رفتند سراغ قبرها. یکی شان هم قبر محمدرضا بود. مشغول شدند و با بیل و کلنگ خاک‌ها را کنار زدند، امابیچاره ها ، بیچاره بودند در کفرشان، بیچاره‌تر شدند.

محمدرضا صحیح و سالم بود. به فکر چار تکه استخوان بودند و حالا بدن محمدرضا سالم بود. موهایش، پوستش، مژه‌اش، زخم تنش...، انگار محمدرضا همین چند دقیقه پیش شهید شده

عکس‌ها و مدارک را مطابقت کردند اما قبر قبر محمدرضا بود و جناره سالم سالم

دشمن به یقین رسید در کفر و جهنم رفتنش. خبر به گوش صدام رسید. دستور داد جنازه را تحویل ندهند. آبرو که نداشت ولی محمدرضا رسواترش می‌کرد . سه ماه محمدرضا را (به دستور صدام) زیر آفتاب داغ عراق گذاشتند تا شرمندة مولایش موسی بن‌جعفر(ع) نباشد . هیچ اتفاقی نیفتاد . پودر تجزیه روی بدن و صورت محمدرضا ریختند. نه سوخت و نه پودر شد. فقط کمی تغییر کرد. سفید بود رنگش. سبزه بامزه شد. بدبختی و شقاوت شده بود خوره و به جانشان افتاده بود. صلیب سرخ در جریان بود و ایران هم مدرک داشت. مجبور شدند که محمدرضا را تحویل بدهند.





نوشته شده در تاریخ شنبه 92/1/24 توسط منیره غلامی توکلی

 

مالکیت آسمان را به نام کسانی نوشته اند که به زمین دل

 نبسته اند

شهدا

 



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/11/24 توسط منیره غلامی توکلی

شوخی های جبهه
گوش کن گوش کن
  وقتی ازدحام نیرو بود و صدا به صدا نمی رسید برای ساکت کردن بچه ها، یکی بلند می شد و می گفت: «برادرا گوش کنید، گوش کنید» 
و بعد که همه توجه می کردند اضافه می کرد: «شلوغ نکنید. شلوغی کار خوبی نیست»



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/11/24 توسط منیره غلامی توکلی

وقتی زمین مدرسه قطعه ای از بهشت می شود

بهمن سال 1365/ مدرسه زینبیه امروز حال و هوایی دیگر دارد . از هفته پیش دانش آموزان کلاس ها را تزئین کرده اند و با شور و شوق بسیار زیادی در تدارک برنامه های دهه فجر، بخصوص سالروز ورود امام خمینی به میهن هستند . از روزها پیش رادیوهای بیگانه خبر بمباران هوایی این مدرسه را در بوق و کرنا کرده است اما ...........

تصویر مدرسه زینبیه بعد از بمباران

انگار کسی باورش نمی شد ! نه شاید هم در آن دوران حمله هوایی و صحبت های بی اساس و شاید هم شایعه های بسیاری که وجود داشت این گمان زنی را کم رنگ تر می کرد . .....
صبح روز دوازدهم مدیر مدرسه هم دلمشغولی بسیاری داشت . خانواده ها هر کدام در صدد این بودند که دخترانشان را از رفتن به مدرسه منصرف کنند اما دل های مشتاق دختران و برنامه های بسیاری که برای نختسین روز از چشن های پیروزی انقلاب اسلامی تدارک دیده بودند مانع می شد .
وقتی برگ های تقویم 26 سال پیش را ورق می زنی و یا به پای صحبت های هر کدام از خانواده های دانش آموزان محصل در دبیرستان زینبیه که می نشینی ، متوجه می شوی که این دختران دل از دنیا کنده بودند و هر کدام به نوعی عزل های عاشقانه معبود می خوانند . یکی خواب شهادت می دید و دیگری وصیت نامه نوشته بود . آن یکی معصومانه از خانواده و دوستان خداحافظی کرده بود و حلالیت طلبیده بود و یکی دیگر اشتیاق عجیب و احساس باور نکردنی در این روز داشت  .

خلاصه دبیرستان زینبیه که کانون حمایت های مردمی به رزمندگان جبهه های هشت سال دفاع مقدس بود ، قطعه ای از بهشت را می مانست که بر روی زمین، محلی برای عروج فرشتگان زمینی به ملکوت شده بود .

ساعاتی از حضور بچه ها نگذشته بود که آسمان درهایش را به روی فرشتگان باز کرد ...... دل آسمان شکافت و بمب ها بر سر دانش آموزان ریخته شد . حیاط مدرسه از سرخی خون 38 دانش آموز رنگ شرافت گرفت و دبیرستان زینبیه شهرستان میانه سکوی پرواز پرستوهای عاشق به ملکوت شد ......

از میان این دانش آموزان ایران قربانی با دفترچه ای از یادداشت ها و اشعار زیبایش می تواند بیش از هر کس دیگری حال و هوای دانش آموزان و احساسشان را برایمان بازگو کند .

تصویر مدرسه زینبیه بعد از بمباران
 
در بخشی از دست نوشته های این شهید بزرگوار آمده است :
 خدایا برای من دوستانی انتخاب کن که نه تنها برای من دوست بلکه معلم باشند .
در اندوه ها تسکین دهند و مرا همیشه نهی از منکر کنند از راه خطا نهی و به راه راست هدایت کنند . خدایا دلم را به یاد تو اندازند و با بتها در آویزند.
بار الهی مرا یاری کن همیشه دوستانم را به راه راست که همان راه توست دعوت کنم و خدایا محبت و مهر و دوستی را میان من و دوستانم برقرار ساز که این سه چیز باعث محکم شدن دوستی می شود.
بارالهی دوستان و من را یاری کن به پدر و مادر خویش خدمت کنیم و اگر غیر راه تو را بروند و باعث شوند ما نیز غیر راه تو را رویم آنان را به راه توحید دعوت کنیم و اگر هدایت نشدند فرمان تو را به اجرا در آوریم .
خدیا، پروردگارا و ای بخشنده ترین بخشنده ها بر دوستان صدیق و پزهیزگار و انساندوست و حق جوی خود درود فرست و آنان را همیشه یاور باش قلبشان را پر دود و سینه شان را آتش افروز و خشم آنها را خشم خود قرار بده .
و خدایا اسلحه های آنها را بر سینه شرک و نفاق و کفر برُِان کن و آنان را همیشه موفق گردان و به آرزوهای تکامل دهنده شان برسان، و در زندگی موفق و پیروز گردان و هم در این دنیا و هم در آن دنیا نجاتشان ده ، دلهاشان را از این دنیا بِبر و قلبشان را به خودت نزدیک گردان .آمین
و بار خدایا بر محمد و ال او که بهترین دوستان تو بودند درود بفرست و مرا از بهترین و پاکترین دوستان خود قرار بده  ای توانا ترین تواناها

62/04/05      



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/11/12 توسط منیره غلامی توکلی
   1   2   3      >
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک