سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

امام خمینی و خانواده شهدا   قلمدون :جریان خاطره سازی و نقل قول های جعلی از امام خمینی (ره) و در آخرین حرکت، توهین منتصب به " نعیمه اشراقی، به امام (ره) و خانواده معظم شهدا، اتفاقی ساده نیست که بتوان از آن ساده هم گذشت.

حضراتی که از لسان امام خمینی (ره) خاطراتی تعریف می کنند که هیچ سندی برای آن موجود نیست و در موضع گیری ها و آرمان های بنیان گذار جمهوری اسلامی، محلی از اعراب ندارد و فردی از بیت ایشان که لطیفه هایی از قول امام خمینی (ره) بیان می کنند که در دریایی بی کران ادب ایشان نمی گنجد و هیچ فکر خامی آن را قبول ندارد، چه پاسخی در برابر ملتی دارند که یکی را یار دیرین امام(ره)  و دیگری را از خاندان آن بزرگوار می دانند.

امام خمینی و خانواده شهدا

بله؛ آن سبوی بشکست و پیمانه ریخت، این افراد سبوی احترام خود را شکستند و پیمانه های دوستی و مودت را فرو ریختند. حال دیگر هیچ بهانه ای ( که بارها تذکر داده ام خاطراتم را با هماهنگی روی سایت بگذارند) و یا ( صفحه فیس بوکم هک شده است ) نمی تواند تسلی خاطر مردم و توجیه کننده اعمال و رفتار این گروه از افراد باشد.

که چه بسا اگر هم این خاطرات کذب و شوخی های زننده ای که از قول اینگونه افراد نقل می شود به راستی کار خودشان نباشد و دست کسانی دیگر در کار باشد؛ باید گفت : ( عذر بدتر از گناه آورده اند) باید بنشینند و در اعمال خود واکاوری کنند چه کرده اند که طعمه دشمنان نظام شده اند و رویشان سرمایه گذاری می کنند.

در این مقال روی صحبتم به نوه امام خمینی است :

ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ شنبه 92/7/27 توسط منیره غلامی توکلی

قلمدون:     در سوگ فهمیه رحیمی ، نویسنده رمان های سال های کودکی و نوجوانی ام

مرحوم  فهمیه رحیمی

مهر سال 70 تازه ده سالم تمام شده بود که به  بخاطر شکستی نازک نی و درشت نی پای راستم متوجه شدم یکسال تمام باید خانه نشین باشم، شاید هرگز فکر نمی کردم این جدایی طولانی دور از مدرسه و قیل و  قال کوچه خیابان چه تغییر سرنوشتی را برایم رقم خواهد زد .

از دوران کودکی دوست داشتم پزشک باشم و محیط خانوادگی و اهمیت خانواده به تحصیلات این فرصت را فراهم کرده بود که بتوانم حتی در سنین کودکی به پزشکی توجه و علاقه خاصی داشته باشم .

شاید باورش سخت باشد که هیچ موجود زنده ای از زیر دستان من جان سالم به در نمی برد.  باغبانی را هم بسیار دوست داشتم با این اوصاف فکرش را بکنید کودکی که داشت مرحله به مرحله به دوران نوجوانی نزدیک می شد مجبور شود حداقل یکسال در گوشه خانه بنشیند و بنشیند و بنشیند ....... مراقب باشد نکند که فشاری هر چند اندک بر ساق پایش آورده شود.

به خوبی بیاد دارم ، روزمرگی و حس احتیاج به تک تک اعضای خانواده و دوری از مدرسه حسابی دلخور بهانه گیرم کرده بود...

غروب پاییزی آخرین روزهای آبان ماه 1369را  هرگز فراموش نمی کنم ، دو ماهی می شد که از خانه بیرون نرفته بودم . مادرم با بغلی از کتاب به اتاقم آمد .

از کتاب فروشی واقع در خیابان 17 شهریور ؛ خیابان مجاهدین ، روبر به روی بیمارستان معیری خواهش کرده بود که عناوین کتاب ها و چند جلد کتاب را برایم به خانه بیاورد تا اوقات فراغتم را با خواندن کتاب پر کنم. عجب فکر بکری کرده بود مادرم! 

بانوی جنگل

" بانوی جنگل" نوشته فهیمه رحیمی ، عنوان کتابی که انتخابش کردم و چه زیبا نوشته بود و چه قشنگ عشق را به تصویر کشانده بود. یادم هست یک نفس کتاب را تا آخر خواندم !‌آخر داستان وقتی "هدیه" تنها آرزویش را برای "فرهاد" گفت که دوست دارد بانوی جنگل باشد و او با خنده گفته بود جنگل معنایش زندگی و مرد جنگل معنایش مرد زندگیست، آیا دوست داری بانوی جنگل باشی !‌؟ به گونه ای معنای زندگی و مرد و بانوی زندگی شدن را برایم به تصویر کشیده شد که تا حال هیچ دانشگاه و هیچ معلمی نتوانسته آنچه آن روز فهمیدم را برایم بار دیگر ترجمه کند !‌

.... روزها می گذشتند... پاییز و زمستان و بهار و تابستان هم آمد. تمام روزهای این فصول با کتاب های فهمیه رحیمی ، می گذشت ! پنجره ، اتوبوس با دو بخش سیاه و سفید، زخم خوردگان تقدیر ، بازگشت به خوشبختی ، ... حال برای خودم نوجوان ... جوان.. دانشجو ... معلم ... روزنامه گار ... سردبیر .... می شدم ؛ اما خریدم و خواندم هر آنچه رحیمی می نوشت که او تنها همدم روزهای تنهایی ام بود. او و قهرمانان و عشاق کتابهایش همراهم بودند وقتی درد داشتم ؛ همراه بودند وقتی بی حوصله می شدم ؛ با شادی هایشان شادی کرده بودم و با غم هاشان من هم ناراحت می شدم ...

یکبار با خودم فکر کردم من هم بنویسم؛  داستانی نوشتم هر چند کوتاه اما به سبک رحیمی اسمش را هم گذاشتم " قهرمان" حالا این داستان چه بود به کجا کشید به ماند اما قلم را به دست  گرفتم و قلمدانی هم کنار تختم گذاشتم تا هیچ وقت قلمم بر زمین نیفتد !!‌ :) نوشتم و نوشتم .... تا امروز .... دکتر شدن را فراموش کردم :)

«ابلیس کوچک»، «اتوبوس»، «آریانا»، «اشک و ستاره»، «باران»، «پریا»، «پنجره»، «تاوان عشق»، «حرم دل»، «خلوت شب‌های تنهایی»، خیال تو»، «روزهای سرد برفی»،  «سال‌هایی که بی تو گذشت»، «شیدایی»، «عشق و خرافات»، «کوچه باغ یادها»، «ماندانا»، «هنگامه»  را خواندم و بزرگ و بزرگ تر شدم . باخواندن کتاب های فهیمه رحیمی بود که هر روز به کتاب خواندن علاقمند می شدم . دیگر برای خودم کارشناس زبان و ادبیات فارسی بود . کتاب هایی می خواندم از بزرگترین نویسندگان جهان اما برای خوابیدن پنجره در دستانم بود ! واژه واژه اش را دوست داشتم، چرا که پیوند دهنده من به عمق مطالعه قلم ساده و دل نشین خانم رحیمی بود . شاید اگر آن روز کتاب دیگری بر میداشتم و نثر دیگری را مطالعه می کردم و بجای عشق های زیبایی که فهمیه رحیمی در کنار خوشی ها و ناخوشی های روزگار برای خواننده به تصویر کشیده بود ؛ چیز دیگری به ذهنم جاری می شد اکنون من " رمضون " نبودم و قلمدونی هم در کنار دستم قرار نداشت .

حال امروز خبر تلخ وفات این بانوی نویسنده چنان آزرده خاطرم کرده است که گویی یکی از بهترین و نزدیک ترین دوستانم را از دست داده ام . چند بار خواندم تا باور شد این تیتر سیاه را که : «فهیمه رحیمی»، نویسنده‌ی داستان‌های عامه‌پسند صبح امروز - سه‌شنبه 28 خرداد - درگذشت.

بابک شیرازی، فرزند این داستان‌نویس سرشناس با اعلام این خبر به خبرنگار کتاب خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) گفت: مادرم صبح امروز - 28 خرداد ساعت 5 بامداد - پس از یک دوره‌ بیماری در سن 61 سالگی از دنیا رفت.

او افزود: بیماری مادرم سرطان معده بود که از سه سال پیش آغاز شده بود که بعد از یک عمل جراحی مدتی خوب شده بود، اما پس از مدتی، بیماری او دوباره برگشت و دیگر درمان پاسخگو نبود تا اینکه از 15 روز پیش بیماری او شدت گرفت و از سه چهار روز پیش در بخش آی.سی.یو در بیمارستان مهر بستری شد و متاسفانه صبح امروز ساعت 5 صبح درگذشت.

شیرازی در ادامه درباره‌ی مراسم تشییع و تدفین این داستان‌نویس اظهار کرد: در حال حاضر پیگیر هستیم تا از وزارت ارشاد مجوز خاکسپاری ایشان را در قطعه هنرمندان بگیریم و تمام سعی‌مان این است که مراسم تشییع همین امروز برگزار شود.

روحش شاد و یادش گرامی باد .  

 



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92/3/28 توسط منیره غلامی توکلی

 

رحلت امام خمینی( ره )

«شما یک زندگی جدا از دنیای جدید داشته‌اید. مباحث مربوط به اقتصاد مدرن و حقوق و روابط جدید بین‌الملل را مطالعه نکرده‌اید. تحصیلات شما در علوم اسلامی و الهی است. شما با دنیای کنونی سیاست و معادلات جاری آن در زندگی اجتماعی درگیر نبوده‌اید. با این وجود، آیا احساس نمی‌کنید که باید در راهی که اعلام کرده‌اید تجدیدنظر کنید؟»

این پرسشی بود که روز نهم آذرماه 1358 خبرنگار مجله آمریکایی تایم در مصاحبه اختصاصی خود با حضرت امام(ره) از ایشان پرسیده بود. پاسخ امام راحل(ره) اما، تعجب آمیخته به ناباوری خبرنگار تایم را در پی داشت. امام خمینی(ره) در پاسخ فرموده بود؛ «ما، معادله جهانی و معیارهای اجتماعی و سیاسی که تا به حال به واسطه آن تمام مسائل جهان سنجیده می‌شده است را شکسته‌ایم، ما خود چارچوب جدیدی ساخته‌ایم که در آن عدل را ملاک دفاع و ظلم را ملاک حمله گرفته‌ایم. از هر عادلی دفاع می‌کنیم و بر هر ظالمی می‌تازیم، حال شما اسمش را هر چه می‌خواهید بگذارید، ما این سنگ را بنا خواهیم گذاشت، امید است کسانی پیدا شوند که ساختمان بزرگ سازمان ملل و شورای امنیت و سایر سازمان‌ها را بر این پایه بنا کنند. نه بر پایه نفوذ سرمایه‌داران و قدرتمندان که هر موقعی خواستند هر کسی را محکوم کنند، بلافاصله محکوم نمایند. آری با ضوابط شما، من هیچ نمی‌دانم و بهتر است که ندانم».
خبرنگار مجله «تایم» حق داشت از پاسخ امام راحل ما(ره) انگشت‌حیرت به دندان بگیرد و در مقدمه‌ای که برای انتشار مصاحبه حضرت امام(ره) تهیه کرده بود، بنویسد؛ «سخن از یک روحانی بزرگ شیعه در میان است که به‌زعم خود آمده است تا نظام حاکم بر جهان امروز را نه فقط در ایران که در همه دنیا تغییر دهد و نظامی را جایگزین کند که در آن عدالت و ظلم، روابط اجتماعی و معادلات سیاسی با معیارهای اسلامی تعریف می‌شوند».

ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 92/3/13 توسط منیره غلامی توکلی

امروز نتوانستم طنین یاس را درست به روز رسانی کنم ! خسته از تلاش بی ثمری که کرده بودم به سمت کتابخانه ام رفتم تا مثل هر سال، نزدیک بهار ، اوضاع بهم ریخته آن را برای چند روزی هم که شده سرو سامانی بدهم .

ناخودآگاه اولین دفتری که برداشتم و دیگر هم زمین نگذاشتم ، دفتر خاطراتم بود . شبانه هایی که برای روز مبادا می نوشتم، حالا برایم خاطراتی شده اند که می توانند ساعت ها چشم هایم را به بازی گرفته و نگاهم را با کمترین خرجی از آن خود کنند !

به راستی روزهای پایانی سال برای ما خبرنگاران و نویسندگان ، مثل عبور هر روزه ترن مترو از ریل هایی است که در هیاهوی سرسام آور راهروهای ایستگاه ، هر لحظه به دنبال واقعه ای جدید و پیدا کردن واقعیت از حقیقت های پیرامونش است .  

 "یک سال و دو ماه" و "دو " بهار ! امسال دومین بهاری است که در طنین یاس هستم . گویی قطار زندگی من روی ایستگاه طنین یاس ، توقفی طولانی کرده است و به قول دوستی " همه چیز آرومه ، من چقدر خوشحالم "

بوی بهار مسخم کرده است !
درست زمانی که "ننه سرما "  اخرین توان خود را برای سرد نگاه داشتن کوچه و خیابان با فوت هایی جانانه بکار گرفته؛ صدای "سبز عمو نوروز "که در کوچه پس کوچه های ذهنم می پیچد، روحم بیدار می شود و هوس ورق زدن کارنامه یکساله؛  نه بهتر است بگویم : نگاهی به یک دهه کار خبری ام ؛ را می کنم . بین این حسابرسی و احساس بهار رابطه ای تنگاتنگ وجود دارد. هرچه کارنامه پربارتر پیوستن به کاروان بهار آسانتر خواهد بود.

بله ! روزنامه نگاری یک عشق مداوم و سرگشتگی است که از کودکی در طالع بعضی از آدم هاست. حالا می خواهی روزنامه نگاری مثل من باشی؛  آزاد آزاد یا روزنامه نگاری غرق شده در دنیای اخبار و سیاست ها.. .

تمام دنیای حرفه ای  کاری ام با چهارشنبه سوری معنا می گیرد ! چهارشنبه سوری سال 80 بود که انگار ، بصورت رسمی در صفحه مدرسه کیهان نوشتم ؛ بدون کم شدن یک واژه به دست "گالیا توانگر " دختری بوشهری که  5 سال زودتر از من "مدرسه ای " شده بود ! "چهارشنبه سوری بدون بمب و نارنجک " و این شد شروع کار من ... تا اکنون که هنوز به تخته سیاه مدرسه افتخار می کنم .

بر تابلوی کلاس این مدرسه نوشته ام  که " نامت بر پیکره کیهان ماندگار باد " نوشته ام که  قدر می نهم ؛ الف الف آموختنم را از پیشکسوتان کیهان،  افتخار می کنم به دوستی ام با گالیا توانگر , به شاگردیم در کنار اعظم ناصری .

ناسپاسم هر چند تلاش می کنم برای جبران مهربانی های اقا کریم باباخانیان. عشق می روزم به  بی خیالی های مریم حسن پور و هنوز هم فاش می گویم ( هی دختر اگه در آفریقا هم ستاد خبری بزنی من هستم J )خوش ترین ساعاتم بود ؛ ساعاتی که در تحریریه شبکه خبر با هم بسیج را رسانه ای می کردیم

.. و رازدار خستگی ها و دلشکستگی هایم  فاطمه کردبچه که اگر خبرنگار نیست اما خبر آمدنش همیشه به من زود می رسد؛ دلم گواهی میدهد .

هنوز دوست دارم احمد عراقی بگوید : هر چه شما بگید درسته ! وقتی مثلا در برابرم کم می اورد و من با اخمی ساختگی می گویم : نون بازوت رو بخور نه گیر دادن به کارگردان ها و تهیه کنندگان سینما را : )

رمضون خرس عروسکی و دوست داشتنی من , نماد خبری بچه های باشگاه خبرنگاران بسیج ناحیه مالک اشتر ، آشنای حضور تمام کسانیکه مرا در همایش ها و کنگره ها و کنفرانس های خبری و سفرهای بیرون شهری دیده اند , خبرنگاری حرفه ای که اگر گوش شنوای او نباشد نمی دانم چه می نویسم و چه می گویم .. اق رمضون دوستت دارم

چقدر این سر رسید سنگین است ؛ یک دهه عمرم را نوشته ام . بیایید بگذریم از سختی های کار ، از دل بستن ها و دل بریدن ها و دل شکستن ها ، از دوستی هایی چند دقیقه ای در همایش تا رفاقت هایی جانی در یادواره های شهدا و کنگره های بسیج ... از بداخلاقی های برخی از مصاحبه شوندگان و حس خوشایند گفتگو با قهرمانان ملی و پهلوانان هشت سال دفاع مقدس ...
از هم قدم شدن با همکاری برای تهیه خبر در حالیکه می دانی , زائر امام رضاست و نمی دانی  فردایی دیگر ندارد تا سلام تو را به اقای مهربانی ها برساند تا عروج خونین رسول کاظم نژاد عکاس مهربانی که با بچه های کوچک و بی تجربه صفحه مدرسه می ساخت و دلشان را به دست می اورد و 15 اذر سال 84 با سقوط هواپیمای سی 130 به خیل شهدای اصحاب رسانه پیوست .

ورود ناگهانی من به بسیج و آشنایی با فرهنگ زیبای آن, نقطه عطف این سر رسید است . حالا که خوب دقت می کنم می بینم ، برگهای تقویم این یک دهه از سال 84 رنگ دیگری به خود گرفته است . مصاحبه با محلوجی یکی از نخبگان انرژی هسته ای با عنوان افتخارم این است که یک بسجی ام ، گزارشی از  اهدا کنندگان عضو  با تیتر ماجرای اهدای عضو ماجرای عاشقی است؛ گفتگوهای بیادماندنی با آزادگان و جنبازان هشت سال دفاع مقدس؛ گفتگو با خانواده پلهوان کوچک شهید سعید طوقانی ، گفتگو با سید علی بوریاباف یکی از یاران انقلابی که زمان گفتگو به بیماری الزایمر دچار بود  و فقط عکس یادگاری اش با امام خمینی در ذهنش نقش بسته بود و وقت اذان را هرگز فراموش نمی کرد . نوشتن درباره شهید مریم فرهانیان , او را عارفه نامیدم / شهید نسرین افضل ؛ نخستین زن شهید شیراز عاشقانه را از او آموختم / شهید ناهید فاتحی کرجو ؛ در برابرش حس ضعف دارم و چه عجیب که در وقت نمایشگاه مرا با خواهرش اشتباه می گرفتند , گویی پیوندی بین ما بود و چهره ها را به هم نزدیک می کرد ..

و بالاخره شهیدواره شدن قلمم در خاکریزهای هشت سال دفاع مقدس , گزارشات به یاد مانی ام باز راهیان نور..  نخستین سفرم در سال 1384 چه بکر بود شلمچه و چه زیبا می نمود طلاییه و چه عاشقم کرد فکه با دل نرمش و  همان سال جا گذاشتم دلم را بر سر نی های چزابه و تن ارزوهایم را شستم در آب خروشان اروند ... ...    

به اخرین برگ ها می رسم بهمن ماه سال 1390 بیست و سومین روزش به دیدار بچه های طنین یاس رفتم و من هم بوی یاس گرفتم .... طنین یاس با دوستان خوبش رئیس جان که دلم لک می زند یه کوفت نثار خنده های من کند , مامان پارسا ؛ دختر خشن کوهستان کم می آورد هر آنچه جلوی دستش هست به سمتم پروزا می دهد و دخترکی از جنس آتش و بلا و نقطه مقابل او چگنی چگنی ... ( مسئول سایت شهدای زن )  همه اش نگرانم نکند فلفلی یا ادویه ای منافقین آشپزباشی در حلقش کنن! و میترا خسروبیک که با " به من چه اصلن "گفتن های بی مزه اش و ترک کردن لغت فخیمه ب ی ش ع و ر " غم باد گرفته و 10 کیلویی به وزنش اضافه شده است . جسارتا  رستگار هم به صف ما پیوست و با صبحانه های هراز گاهی اش خجالتمان می داد و هبچ وقت دست خالی از حضور ما مرخص نمی شد !!  هنوز طراوت بوس آبدارش را بر لپ هایم ،‌ احساس می کنم .

یا علی گفتم و عشق آغاز شد ....
تحریریه طنین را با دوستانش گلباران کردیم .....  دومین برج فصل بهار بود که علیرضا مالمیر  به طنین پیوست ،  با بفرمایید شام ؛ بوی برشتگی فرهنگی را به رخمان کشید و بعد هر چه من نوشتم از دریچه فرهنگ او نگاه کرد به اوضاع سیاسی از منافقین گرفته تا بیداری اسلامی و این اواخر هم زنان را به عنوان قدرت نرم به جامعه ایران معرفی کرد و چه خوش درخشید ...  او سعه صدر داشت در برابر همه لجبازی ها و شیطنت ها و گاها هم سختگیری های بی مورد و بامورد من ... می خندید در برابر اطلاع رسانی های بعد از وقوع کارها و ثبت اندیشه هایم .. به نظراتان مرا خواهد بخشید و چه سفر خوبی داشتیم وقتی من کشفش کردم : )  تکه کلامش این است : عـــــــــــجب ! خـــــــــــــــب ! وای به روزی که سوزنش بر استاد؛ استاد گفتن گیر کند ؛ انگار با استک روی نرو من راه می رود .

راضیه ترکمن از بسیجی های فعال و دوست داشتنی ؛ دوست بعدی بود که به تحریریه تولید طنین یاس پیوست . شه دختی از ملایر , دست به دست هم میدادیم دیگر مقاله ای از مردان استفاده نمیشد. مدافع همیشه بیدار حقوق دختران و زنان ...  او هم در دفاع از حقوق ورزشکاران زن و بررسی حجاب مردان و زنان از دیدگاه اسلام و اخر سر دینش به چهارشنبه سوری , کم کاری نکرد . تکه کلامش این است : اخ گفتی دختر !

مهدی امیری ، کوچکترین عضو تحریریه تولید ،طلبه ای که خبر نوشتن را دوست دارد اگر اقای مسئول بگذارد : ) او هم پل بین ما و حوزه های علمیه است . اهل کرمانشاه و بسیار مهربان با تکه کلام خدایا شکرت

سید محمد مشکوه الممالک , او هم در زمستان همین سال به ما پیوست . مرد کوشای تحریریه . آچار فرانسه همین که نیرو نداریم نا خودآگاه اسمش در طنین یاس , طنین افکن می شود : به اقای مشکوه گفته ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ               :)؛                در مورد ایشون  هشدار میدم که دستش با از ما بهترون تو یه کاسه است و خودم ضربه خوردشم هههههههههههه

گیردادن به هر موضوعی مخصوصا به کارشناسان تا گرفتن کارت سبز برای انجام مصاحبه از خصوصیات بازر آقای مشکوه است .. قلم خوبی در دفاع از حقوق زنان دارد و 5 مقاله زیبا در این خصوصی نوشته است .

مریم یوسفی با حجب حیای مثال زدنی , میترا خسروبیک با ادا و اصول های کارشناس مابانه اش، علی صالحی ، حجت السلام سید کاظم  بدری ، حجت الاسلام مهدی مولوی دوست و استاد مریم صفاران ، علی رضوانیان  از دیگر کسانی بودن که تحریریه تولید را در این یک سال و اندی همراهی کرده و من از تمام آنها نهایت تشکر را دارم .

ساعتی دیگر سال به پایان می رسد؛  اما هنوز ورق ورق این سررسید را نخوانده ام . وای این جیغ بنفش مامان است که مرا صدا می زند . اهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ! رفتی کتابخانه ات را تمیز کنی ، یا از زیر کار در بروی ..     :(   
کدام صفحه بودم ! چه می نوشتم ! برای که می گفتم !
اهان برای بچه های خوب و نازنین تحریریه تولید طنین یاس ؛ یاسی های خوبی که عطر دل انگیز مهربانی و صداقت و ایمانشان هر کجا که نوک قلم را می چرخاندند از آنها به یادگار می ماند . واژه ها به اسم و صفای باطن این عزیزان که می رسند گلواژه می شوند و دفتر سفید کاغذ گلستان به هر حال یک سال با هم نوشتیم و روزها و حوادث تقویم را به با یادداشت ها و اخبارمان جان بخشیدیم و من تنها نظاره گر این ماجرا بودم و اکنون مفتخر به دوستی با شما و امید بخشایش اگر کمی یا کاستی بود ................. به خدا دیگه کم اوردم؛ اصلن به من چه ...  قبول کنید دوستان سخته گفتن و نوشتن از کسانیکه خودشان دست به قلم دارند پس 
... بچه ها عیدتان مبارک .

 

پی نوشت :

 با همت یکی از دوستان خوبمان که دژ و پلی مستحکم در ارتباط بین ط . ح است، بنگاه شادمانه طنین به زودی زده می شود .  هههههههههه
رئیس .......... * این بخش نقطه چین رو خودت بگو که دل می بره به خدا ..... هان نشنیدم ! بولندتر بگوووووووو
پگاه جونم عیدت مبارک



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/12/29 توسط منیره غلامی توکلی



در جایی خوانده بودم نوشتن شرح زندگی افراد، علی الخصوص افرادی که دستی درآتش سیاست داشته اند بسیار مشکل است . زیرا فراموشی واشتباه، خدای نکرده ضعف های اخلاقی در به عرش رساندن یا به فرش کشیدن افراد ، شخص را از راه حقیقت دور می کند . این را گفتم تا عذر تقصیری باشد بر مطلب کوتاهم درباره "میرزا تقی خان فراهانی "امیر کبیری که یکی از نامدارترین مردان تاریخ ایران است . مردی که درباره زندگیش گفتنی فراوان است ولی علل وعوامل بسیاری از زندگی این مرد بزرگ هنوز مکتوم مانده است ! مردی  به بزرگی تاریخ که شهرتی جهانی درکمرهمت بستن به آبادانی وترقی ایران یافته، ودرفعالیت های سیاسی اش بویژه بعد از فوت محمد شاه قاجار در برپایی حکومت ناصرالدین شاه ونصب ناصرالدین میرزا ولیهد زمان به پادشاهی وحرکت از آذربایجان به سوی تهران ، پایتخت ایران که با وجود رقبای زیاد کاری بسیار سخت می نمود، شهامت ذاتی وتجربه سالیان دراز شاگردی کنار میرزا بزرگ قائم مقام ومیرزا ابوالقاسم قائم مقام فرا هانی – که هردووزیر عباس میرزا ، ولیعهد اصلاح طلب ایرانی بودند گذراند . عباس میرزا ، میرزا بزرگ قائم مقام ومیرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی ، درحقیقت ازپیشتازان اندیشه ترقی خواهی واصلاح طلبی دراوایل دوران قاجاریه بودند . آنان بودند که برای نخستین بار در تاریخ ایران ، اولین دسته محصلین ایرانی را به فرنگ گسیل داشتند تا علم وصنعت بیا موزند وازآموخته هایشان درراه استقلال ایران فایده برند. سخن از روزنامه وکتابهای فرنگی به میان آوردند وبه سپاه نظم و سامان دادند وبه فکر مدرن کردن سلاح افتادند . -  را به رخ بد گویان و منکرانش کشاند .
اگر به مطالعه تاریخ زندگی بزرگان علاقه داشته باشیم می دانیم که نکته مشترک در زندگانی همه آنها دردسترس نبودن تاریخ تولد تحقیقی وحقیقیشان است تولدی که غالبا مرگی شهادت گونه درپی داشته است . به هرحال آنچه می دانیم این است که محمد تقی ، پسر محمد باقر فراهانی ، ملقب به اتابک اعظم وامیر نظام وامیرکبیر از بزرگ ترین وزرای ایران دردوره اسلامی است .که درحدود سال 1223یا 1225 در"هزاوه" یکی از محلات فراهان متولد شد .از دوره کودکی ونوجوانی او اطلاعات درستی دردست نیست همین قدرمعلوم است که دردستگاه "میرزاابوالقاسم قائم مقام فراهانی" بزرگ شده وهمانجا خواندن ونوشتن را فرا گرفته است به این گونه که ، دردوران کودکی ، ناهار بچه های قائم مقام را می آورده ، پشت دراتاق به انتظار تمام شده صرف نهار ، برای بردن ظرف ها  می ایستاده ودرهمین مدت کوتاه ، گوش به کلمات معلم که به بچه ها درس می آموخته می داده وهر چه می شنیده را فرا می گرفته است. یک روز قائم مقام برای امتحان بچه هایش هر چه می پرسد آنها از عهده جواب بر نمی آیند .

ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 91/10/20 توسط منیره غلامی توکلی
   1   2      >
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک