سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

 

ساعت از  شش بعد از ظهر گذشته است؛ در مسیر برگشت به خانه مثل همیشه استفاده از وسایل نقلیه عمومی را ترجیح می دهم. به نظرم برای یک خبرنگار سوژه در صف اتوبوس، ردیف های صندلی ها و حتی در و دل مسافران دست یافتنی است. موضوعاتی که مردم آگاه و ناخودآگاه برای اصحاب رسانه خلق می کند مصداق این مصرع است که می گوید: حرفی که از دل برآید بر دل نشیند.

شیشه اتوبوس؛ پنجره ای به دنیایی عجیب است! حرفهایی برای گفتن و تصاویری برای نگاه کردن دارد که گویی خارج از صفحه جادویی آن دنیا خاموش خاموش و تصاویر همه سیاه و سفید است. محو تماشای حاشیه خیابان با رفت و آمد های آن هستم که با صدای آمرانه ای به خود می آیم.....

برید اون یکی صندلی بشینید!!‌ نگاهم به صاحب صدا که می رسد نزدیک است قبض روح شوم. صاحب صدای آمرانه که سعی می کرد خود را حقدار نشان دهد تا به قول امروزی ها انقولتی در خواسته اش به وجود نیاید؛ دخترکی قرمزی بود ! لبان قرمز ، مانتوی قرمز، ساپورت آجری رنگ، موهای شرابی با ارتفاع بی نظیر، چشمانی سیاه که با مهارت خاصی مژه ها را در ردیف منظم چون دشنه به سمت بالا کشیده بود...

به جایگاه بانوان نگاهی می اندازم؛ ردیفی از صندلی ها هنوز خالی است ، متوجه سمت نگاهم می شود و با پوزخندی می گوید: « زن و مرد نداره! هر کس هر جایی دوست داشته باشه می تونه بشینه...» با حاضر جوابی گفتم : « من دوست دارم روی این صندلی بنشینم.» در حالی که سعی می کرد عصبانیتش را در براق کردن چشمان و جمع کردن لبانش نشان دهد با گفتن « مسخره عقب افتاده» سرم خالی می کند و صندلی جلویی می نشیند. گوشی موبایلش را در می آورد و با گفتن : سلام ساسان ، خفه شو من .... اصلا دوست دارم ... گوشی رو بده به هاله در مورد برنزه کردن و لوازم  آرایشی که خریده بود شروع به صحبت می کند...


لیاس قرمزی در بخش مردانه اتوبوس

عجب این زنان موجودات قدرتمند و سودجویی هستند! با ورد این دخترک به جایگاه آقایان دیگر هیچ کدام از دخترها ؛ بخش خانم ها را در شأن جلوس خود نمی بیند. خلاصه اتوبوس حرکت می کند، بودن اینکه حتی یک نفر از آقایان یا حتی خود راننده به حرکات جلف آنان اعتراضی کند.

البته چشمتان روز بد نبیند در این لحظات عشق و محبت بین نامزدها ، دروس تحکیم بنیان خانواده را هم عملی دیدیم. آنهایی که کمی معرفت بیشتر دارند ، مثل زندانیانی که به ملاقات می روند!! پشت میله وسط اتوبوس دست های هم را گرفته و گاها چنان نزدیک هم می شوند که گویی این غزل را به نمایش گذاشته اند که « کی بازوت رو سفت می گیره وقتی سوار اتوبوسی ، سر رو شونه کی می ذاری * وقتی که تماشاچی داری »!!!‌

چند ایستگاهی را رد کرده ایم که پیرمردی سوار می شود. کمرش بر اثر گذشت زمان شکل کمان به خود گرفته    و پاهایش بعد یک روز فعالیت توانی ندارد که سنگینی همین جسم نحیف را تحمل کند در نگاهش می خوانم که صندلی ها را می کاود... از جایم بلند م شوم  تا صندلی ام را تعارف کنم که با بزرگواری پیرمرد دیگری را به جای خود می نشاند ...

با هر ترمز به سختی خود را کنترل می کند و سعی دارد غیرت و غرور مردانه اش را با گرفتن دو دست بر پشت صندلی ها حفظ کند. البته باز هم معذب است !‌ سرانگشتش را که دنبال می کنم به شال آن خانم می رسد و او هم گویی تمام حس نجابت زنانه اش را بر نیفتادن آن تکه پارچه مترکز کرده است.

با خود فکر می کنم اگر از طایفه مردان کسی جرأت می کرد و روی پله اتوبوس بخش خانم ها می ایستاد یا خدای نکرده حماقت کرده و یکی از صندلی ها را اشغال می کرد،  زنان لطیف و خوش پوش و گوگولی مگولی چه بر سرش می آوردند ؟ حتما تکه بزرگی که از او باقی می ماند گوشش بود!

یک ایستگاه ، دو ایستگاه ، سه ایستگاه و دیگر به انتهای خط نزدیک می شویم ، وقت بازگشت مردان از سرکار است و جایگاه مردانه شلوغ و چند صندلی خالی بانوان به شدت خودنمایی می کند. اما عشاق خیابانی و بانوان متجدد امروزی همچنان حاجت از صندلی های مردانه می خواهند.

مصادیقی در ذهنم خطور می کند! سنگ هایی که زنان بر سینه می زنند و ببخشید دردشان می آید : پرهایی که بر هوا می فرستند و ناز نفسشان را به رخ ما می کشند !!‌ حق زنان را نمی دهند! همه جا اولویت با مردان است! مظلومان همیشه تاریخ ! مردان چشم چران و هوسران را باید کشت! حق الناس ! شعور اجتماعی ! احترام به بزرگتر !

پایانه آخرین ایستگاه بود و من با بابابزرگ  خسته ای که معلوم بود دیگر توانی برای ایستادن بر پاهایش ندارد از اتوبوس پایین آمدیم ، موضوع را با راننده درمیان می گذارم و جواب عجیبی می گیرم: «‌ بی خیال آقا ! نگاه کن چه شکلی خودش را درست کرده !‌ اینها انسان نیستند نباید سربه سرشان گذاشت ! بیشتر اتوبوس ها برای بخش خصوصی است نمی شود چیزی گفت !!

به راستی چه کسی باید پاسخ گوی این باشد که من دوست ندارم صحنه های عاشقانه بین دو نفر را در وسط اتوبوس ببینم ؛ از رنگ آرایش خیلی از دختر ها خوشم نمی آید و اینکه ساپورت  پوش ها حالم را بهم می زنند و دوست ندارم قیمت لوازم آرایش و دعوای دوست دخترها و دوست پسرها را بشونم !! باز هم در حق زنان ظلم شده است کاش ما مردان هم مظلوم واقع می شدیم .



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 92/6/21 توسط منیره غلامی توکلی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک