سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

عمه تو را به خدا این دستکش را برای منیره بخر. من این مدل دستکش را دوست ندارم...  

بغضی در گلو دارد... می دانم که تنها شویم حرف ها برای گفتن داریم... جای کوچکی است انباری گوشه حیاط اما دنج دنج است. از در آهنیش به عنوان تخته سیاه استفاده می کردم و چند گج رنگی که حمید دایی علی برایم خریده بود ... معلم بازی، دکتر بازی و گاه هم او نقاش می شد و من هم خطاط ....

مینا فقط یک سال و سه ماه از من بزرگ تر بود و این نزدیکی سن و سال ما را به هم نزدیک کرده بود... مادر می گوید: شش ماه بودی که به اجبار خواست ماچی آبدار از صورت بگیرد و بعد همزمان چنان گلویت را فشار داد که گفتیم الان خفه می شوی ... از این دوستی های خاله خرسی هزاران بار داشته ایم تا 13 سالگی

 تا 13 سالگی به اندازه چند آلبوم عکس خاطره مصور از هم داریم و 33 سالگی به اندازه چند جلد کتاب خاطره از او به ذهن دارم.

 

گل مینا


باغ بابابزرگ محل قایم باشک بازی بچه گانه، حیاط خانه با آن درختان توتش محلی شیرین برای دویدن و دنبال مرغ و خروس کردن ، حوض بزرگ وسط حیات دور از چشم پسرها، استخری آبی رنگ برای دردانه های بابابزرگ دخترها می شد. من ننه فنقلی، دیگری ننه فسقلی آن منصوره ننه قرتلو و الهام ننه فینگیلو .... بابابزرگ دخترها را بیشتر از پسرها دوست داشت و این هم مسکنی برای مینا بود که گاهی با ناراحتی می گفت: مامانم پسر دوست است!!‌ خب این حرف ها آن وقت ها رازهای بزرگی بود که در دلش غصه هایی را به همراه داشت!!‌ اگر می دانست فقط چهل روز بعد رفتنش ابروهای زندایی جوان، سپید می شود هرگز از این غصه ها نمی خورد!

بابابزرگ به درختان باغ حساس بود اگر گلی را یواشکی می چیدیم زیرسیبیلی رد می کرد ولی وای به روز نوه ای که بی اجازه بالای درختی برود و شاخه های آن را بشکند.. مینا در این کار حرفه ای بود . از درخت انگور بگیر تا توت سفید و توت قرمز و گوجه گیلان های ترش ... بیشتر اوقات که ما منزل بابابزرگ بودیم مثل حفاظت اطلاعات پایین درختی که او بر شاخه اش سوار شده بود، پاسبانی می دادم اگر چه باز هم چشمان خاکستری بابابزرگ ساعتی بعد می درخشید ...

خرداد ماه سال 71 چشن تولد 14 سالگی اش چقدر خوش گذشت همه بودند مریم جلالی را بیش از سایرین به ذهن دارم. دیگر خانم شده بودیم . این را از رفتارش می شد فهمید.

معلمی شده بود برای خودش. صبح ها کمی زودتر به مدرسه می رفت تا به بچه ها در یادگیری دروس کمک کند. عصر ها بچه ها به خانه دایی می آمدند تا با مینا ریاضی ، زبان و علوم یادبگیرند.. . در مسابقات قرآن رشته قرائت و اذان رتبه دار مدرسه و منطقه بود. حجابش را خوب حفظ می کرد اگر چه گاه فراموش می کردیم که... J

باز هم خاطرات بر من چیره شدند کجا بودیم راستی با صدای مینا که می گفت : عمه این دستکش را برای منیره بخر تا من آن یکی را بخرم مادرم به خود آمد. من عادت به پوشیدن دستکش نداشتم اما ناگاه خیلی دلم می خواست که این دستکش برای من باشد و مادر بدون توجه به دل من گفت: عمه قربونت برم منیره دستکش نمی پوشد!‌ و مینا با چشمانی که من تصور می کنم اشک آلود بود از کنار ما گذشت...

در کنار در آهنی انبار حیاط ایستاده ایم.. مینا می گوید: نمی دانم چه کنم راستش امسال باید رشته انتخاب کنم. منیره من تصمیم بزرگی گرفته ام می خواهم اتاق خانمان را از مدرک های علمی پر کنم!!‌ هم دکتر شوم و هم معلم و هم پرستار ، رانندگی را هم دوست دارم بیا درس بخوانیم و یک آموزشگاه علمی بزنیم قول می دهی !!‌ و من هم قول دادم که درس بخوانم درس بخوانم درس ... بخوانم ... بخوانم ... بخوانم

البته برای عروس هایمان هم نقشه ها داشتیم ... طبقه دوم باغ پر بود از گل های سپید عروس، اگر فصل توت قرمز هم بود که دیگر عروسی ما رونقی صد چندان می گرفت.

جعبه آرایشمان طبیعی طبیعی بود . دسته گلی از گل های سرخ و سپید باغ، توت قرمزها ماتیک های خوش رنگی می شدند اگر فقط کمی گازشان می زدی و بر لبانت می کشیدی ؛ برخی از توت ها رنگ بنفش داشتند برای پشت چشمان و آنها که رنگ صورتی یا قرمزی کم رنگ بودند رژگونه های منحصر به فردی می شدند. آن وقت بود که می خوانیدم : عروس به این قشنگی ایشالاه مبارکش باد ... داماد خوش آب و رنگه ایشالاه مبارکش باد ... گل اومد از حموم عروس در اومد از حموم.. بلبل در اومد از حموم ...  دست به زلفاش نزنید .... مروارید بنده بله .. عروس قشنگه بله ... بادابادا مبارکش باد ایشالاه مبارکش باد...

هفتم دی صدای گریه و ناله فضای خانه و باغ را پر کرده است دایی مهدی روی پشت بام فریاد می زند و اسم مینا را صدا می زند ... راستی باغ بابابزرگ همسایه ندارد و این امکان برای تخلیه تمام حس ناراحتی دایی فراهم است...

من در مدرسه ام . اما چشمانم خیس خیس است . معلمان طور دیگری نگاهم می کنند . امتحان قرائت فارسی داریم. خانم مزینانی اسمم را صدا می زند منیره غلامی توکلی و نگار در گوشش چیزی می گوید: خانم معلم می پرسد : دختر دایی تو هم در همان مینی بوس بود و من فقط نگاهش می کنم .

خاله الهه توی برنامه تلویزیونی می گوید : بچه ها امروز مسافران یک مینی بوس که بچه مدرسه ای های مدرسه ارشاد منطقه 11 بودند و از شاگردان ممتاز استان تهران همگی معدل 20 داشتند می خواستند به تفریح بروند در مسیر اشتباه به سمت خیابان ولنجک می روند و بعد هم برایشان حادثه ای رخ می دهد و همگی از دنیا رفته اند امروز به احترام این بچه ها کارتون ها را بدون آهنگ پخش می کنیم و عزا به شبکه های تلویزیونی هم رسیده است .

روزنامه ها تیتر می زننند : مینی بوس یا ارابه مرگ، مرگ دلخراش دانش آموزان منطقه 11 تهران، مرگ بیش از 15 دانش آموز نخبه استان تهران و و و و و و

مینا خسروبیک، شهده ابوالمکارم، مریم جلالی ، فائزه و 11 دانش آموز دیگر از دنیا رفتند در قطعه 20 بهشت زهرای تهران سکنی گرفتند . قطعه ای که به نام آنها شناخته می شود و گوشه ای از بهشت پدر و مادرهای این دانش آموزان است.

و اکنون از این واقعه 22 سال می گذر ، شاید اتفاقی باشد اما من هم معلم ، هم عضو انجمن پرستاری ایران، هم نویسنده و خبرنگار شده ام ... خبرنگاری که با بیش از 10 سال سابقه کار حرفه ای هرگز قبول نکرده است حتی یکبار در بخش پوشش حوادث قلم بزند.

راستی مینا را هم به خواب دیده ام . یادم نیست کی اما در باغی بودیم سرسبز و زیبا . مینا دوربینی عکاسی به دست داشت و از کرت ها فیلم می گرفت. با دیدنش به سمتش دویدم اشاره کرد ... مرا نبوس اما محکم در آغوشش گرفتم و خلاف خواسته او بوسیدمش گفت : شوهرم را ببین من ازدواج کرده ام ... با صدایی از خواب بیدار شدم ....

 



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92/10/10 توسط منیره غلامی توکلی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک