پيام
*خاطره*
97/5/4
قلمدون
در همين هنگام زن چشمش به من افتاد و من در
حالي که از شدت درد زخم، رمقي در بدن نداشتم به اين فکر بودم که آيا مرا
ياري خواهد داد؟ و در حالي که به خود مي گفتم: « نه نبايد در چنين موقعيتي،
آن هم از زني که فرزند کوچک خود را در دست داد انتظار عملي را داشت.» به
ناگاه و در عين ناباوري و شگفت ديدم که آن زن باايمان به سويم شتافت و به
دنبال وسيله اي گشت تا زخم را ببندد،
قلمدون
اما بعد از مدتي گشتن، متوجه شد که چيزي
در دست ندارد! به ناگاه متوجه قنداق فرزندش شد و بدون تأمل آن را باز کرده و
زخم مرا بست و من از اين همه ايثار و رشادت نتوانستم چيزي بر زبان آورم و
به خود از اين همه شجاعت و فداکاري باليدم.
قلمدون
*در آن لحظه که او قنداق فرزندش را باز مي کرد ، حس مي کردم من و بچه اي او هيچ فرقي نداشتيم!*
قلمدون
@};-