سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 91/7/10 توسط منیره غلامی توکلی

وضعیت مصلای تهران، شایسته ام القرا جهان اسلام نیست
مصلا

علیرضا مالمیر- کارشناس طنین یاس
به راستی چرا  مصلایی که  قرار بود  نماد همه ارزشهای دینی یک کشور انقلابی باشد و هر جمعه برای ما یادآور ارزش های انقلابی شود نشانه ای بر تغییر ارزشها از سادگی مساجد صدراسلام به تجملات مسجد سبزشده است  وبه جای اینکه ارزشهایی چون جنگ فقر وغنا مستضعفین و کفر ستیزی را در اذهان ثبت و ضبط کند در طول سالیان به قولی تغییر رنگ داده و کاربردهای دیگری یافته است .
مصلایی که مزین و منتسب به حضرت امام خمینی (ره)است، دارد به نمادی مانند "برج میلاد" تهران و برج "ایفل " پاریس تبدیل می شود. مصلایی که قرار بود محل وصل عابد ومعبود باشد درحال تبدیل شدن به معبد است ؛ معبدی که حال خود یکپارچه نمایشگاه بین المللی شده است.
از نمایشگاه های کیف و کفش بهاره گرفته تا نمایشگاه لوستر های تزئینی ، مواد غذایی ، لباس های رنگارنگ و در خوشبینانه ترین حالت هم نمایشگاه کتاب می شود!

ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ یکشنبه 91/7/9 توسط منیره غلامی توکلی

میلاد امام ضا با صدای اذان صبح از خواب بیدار شد. سوزش عجیبی تو چشمهاش احساس می کرد. وقتی کنار آیینه ایستاد تازه متوجه سرخی آنها شد. چشمهاش سرخ سرخ بودند و نگاهی گرفته وتب آلود داشتند.
دیشب، تمام راه را تو قطار کنار پنجره گریه کرده بود. سوت توقف قطار در هر ایستگاه یادآور یکی از مشکلات حل نشده خودش و مردم روستای زرین آباد بود.
حرکت مجدد این مار آهنی روی ریل هایی که انگار قصد تموم شدن نداشتند؛ زندگی پر پیچ و خم سالیان گذشته را به یادش می آورد و تاریکی دل شب هم، ترس از آینده مجهول پیش رویش را  براش تداعی می کرد. دلش    می خواست خیلی چیزها را عوض کنه.  از تنگ دستی بابا تا...
 گاهی امام رضا(ع) را مخاطب قرار می داد و از او کمک می خواست، گاهی هم خود ش را توبیخ می کرد که چقدر زیاده خواهی دختر! می گفت: راست حسینی، تو خودت برای امام رضا(ع) چه کردی که این همه توقع داری؟!     آخ خ خ....که تازه با این فکر، صدای هق هق گریش بلندتر هم می شد....
 هر چه فکر کرد، درست یادش نمی آمد چه ساعتی به ایستگاه مشهد رسیده بودند و چه جوری خودش را به اتاق مسافرخانه رسونده بود! در حالیکه مغلوب خمیازه های بلند و پیاپی اش شده بود؛ دستی به موهاش کشید و با سنجاق فلزی، محکم آنها را  پشت سرش جمع کرد. امتداد دستاش به گردنش که رسید یاد لیستش افتاد!
 برگه امتحانی که گذاشته بود تو کیسه ای و  آویزون کرده بود به گردنش تا گم نشه. مریم مثل یک شی با ارزش از آن لیست محافظت می کرد.
آخه، اسامی اهالی روستا که التماس دعا گفته بودند با حاجتشون رو آن ورق نوشته بود. زهرا خانم پسری           می خواست تا نوکر امام رضا(ع) باشه. اسمش را  هم انتخاب کرده بود "غلامرضا". سهیلا هم برای شوهر مریضش التماس دعا گفته بود و دو هزار تومان، نذری داده بود تا بندازه تو حرم آقا.  میرزا عباس، پدر شهید روستا هم گفته بود به امام رضا بگو: (آقاجون هنوز علی منو پیدا نکردن؛  چشم انتظارم آقا) و سحر دختر ناز کدخدا گفته بود به امام رضا بگو: تو دل بابام بندازه که محمد پسر مشدی الیاس چوپون، قول داده که خوشبختم کنه.به آقا! بگو پسر خوب و  باخدایه و مداح اهل بیت هم است... 
این همه حاجت بعلاوه حاجات خودم! یک روز که بیشتر فرصت ندارم! این آوای ذهنی مریم بود که نگرانش       می کرد. ناگهان،خاطره ی یک هدیه، آرامشی عجیب را برای  ذهن شلوغ و بهم ریخته اش به ارمغان آورد.
...اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم...
پیر زن با عشق خاصی دانه های تسبیح را یکی یکی از زیر انگشتانش رد می کرد و آخر هر صلواتی «و عجل فرجهم»می گفت. هر از گاهی روش را سمت مریم می کرد و می گفت: خویشتن دار باش، مادر! سوی چشمات را بذار برای دیدن ضریح آقام امام رضا(ع). 
هنوز آهنگ صلوات های پیرزن مهربانی که ساعت ها گریه کردنش را نگاه کرده بود؛ در ذهنش نوای امید بخشی را داشت. تسبیح پیرزن که می گفت از کربلا برای خودش آورده در گردن مریم، خودنمایی می کرد. آبی فیروزه ای، مثل چشمهای  خود پیرزن که مریم، بی بی صداش کرده بود.
بی بی برایش گفته بود: که خدا بزرگ تر و مهربان تر از این که با دل شکسته گریه کنی و نگاهت نکنه. وجود خدا مثل گلی می مونه  که با خنده ی بنده هاش شکوفا می شه. او گفته بود: بخند و با امید برای شادی دل امام جواد(ع) صلوات بفرست و از امام رضا بخواه که به عشق فرزند جوانش  تو را هم به آرزوهات برسونه.
بی بی از مریم پرسیده بود که بار چندمه به مشهد مشرف می شه و مریم با خجالت گفته بود: بار اول ...و بغض امانش نداده بود.
پیرزن با چشمان آبی رنگش که مانند تیله ای می درخشید گفته بود: وقتی برای اولین بار چشمهات به گنبد آقا افتاد، از ته دلت صلواتی بفرست و حاجت هات را با ادب و یکی یکی به زبان بیار، بعد یک صلوات دیگر هم بفرست تا تضمین کننده دعات باشه؛ می بینی که امام مهربان، زائرش را که برای اولین بار به حرم آمده، حاجت روا       می کنه. یادت باشه مادر، وقتی گنبد طلایی را دیدی حتما دست بر سینه ات بذاری و بگی: آقا سلام….
بعد از این فکرها مریم، با  طمأنینه از جاش بلند شد و تجدید وضو کرد. دلش می خواست غسل زیارت کنه اما اتاقش حمام نداشت. ناراحت از اینکه نتونسته آن طوری که دلش می خواد به حرم بره، چادر سیاهش رو که رنگ ورویی هم براش نمونده بود سرش کرد... تند تند قدم برمی داشت.
....... رسید به خیابان حرم....... سرش رو انداخته بود پایین! می ترسید!! نه، شاید خجالت می کشید!!
 مردم برای کفترها ارزن خریده بودند، اما مریم پول زیادی  نداشت که دل کفترای حرم را بدست بیاره! دو هزار تومان سهیلا رو محکم تو دستش گرفته بود. با خودش تصمیم گرفت به گنبد نگاه نکنه اصلا بهتر بود، تو حرم نره! اینطور خجالت زده آقا امام رضا (ع) نمی شد..
یکی گفت: برای حاجت روا شدن تمام زائرا و سفارش شده ها صلوات ...........
صدای صلوات مردم با پرزدن کبوترهای حرم سکوت صحن رو شکست. مریم با خودش فکر کرد( مگه من از کفترها کم ترم؟) آنها هم، چیزی برای هدیه به امام رضا(ع) ندارند. مگر نه اینکه آنها هم جیره خور آقا امام رضا(ع) هستند. با این فکر چشمش افتاد به کفتری که داشت دونه برمی چید...صدای قدم های مریم کفتر را ترساند با عجله پرید و رفت.
 نگاه مریم به نقطه ای که کبوتر براش اوج گرفته بود، کشیده شد.گنبد امام رضا(ع) طلایی بود و مثل خورشید          می درخشید. دوباره یاد حرف های بی بی افتاد. فقط تونست بگه(من مریمم ...و بعد اشک بود و اشک... هرچه دلش را به ضریح نزدیک تر می کرد، اشک های یشتری از چشم هاش روان می شد.
وقتی به خودش آمد؛ ساعت ها به گنبد نگاه کرده بود، بدون آنکه حرفی زده باشه. حتی نتونسته بود داخل صحن خواهران بشه و نذری سهیلا را بندازه تو ضریح امام(ع). داشت فکر می کرد با پول سهیلا چه کار کنه که یکی از   خادم ها گفت: ناهار خوردی؟ تازه فهمید که از اذان ظهر را خیلی وقت گفتند و  او نماز ظهرش را  نخونده .
  جواب داد: نه نخوردم و با خجالت دور شد که خانم خدام صداش زد: کجا؟ امروز مهمان امام رضایی! دختر جان بیا با این فیش غذا، می توانی بری سفره خونه آقا ناهار بخوری.
 سفره خانه امام رضا !  باورش نمی شد ! سریع نماز ظهر و عصرش رو خوند.
...خدام تو سفره خانه خیلی تهویلش گرفتند. کسی به چادر رنگ و رو رفتش یا دستای خالیش نگاهی نکرد. کمی از نون و سبزی و ماستی که سر میز بود برای اهالی روستا برداشت. با خودش گفت: (حتما مقداری از نمک سفره آقا را به "اصغر" کارگر نابینای مش علی میدم که نور چشم هاش برگرده. به طور کلی یادم رفته بود از اصغر خداحافظی کنم... ) تند تند چند لقمه ای خورد و خودش را به صحن ایون طلا رسوند. بازم  اطراف حرم  خیلی شلوغ بود و مریم نتونست دستشو به ضریح برسونه . نذری سهیلا را به یکی از دفاتر دریافت  نذورات داد و  خودش را به کنار پنجره فولاد رساند.
 اونجا بود که تونست، یک دل سیر کنار پنجره فولاد با امام رضا(ع) صحبت کنه. آن هم چه صحبتی! همه ایستاده بودند و هم دیگر را هول می دادند! باز هم روش نشد همه حرف هاش را بزنه.  فقط با صدای بلند گفت: (سلام آقا و بعد برای رهایی از فشار آرنج یکی از زائرا با ناله ادامه داد: بازم منو بطلب، اینبار با تمام اهالی روستا.
بی بی سفارش کرده بود از امام رضا(ع) خداحافظی نکنه و فقط بگه به امید دیدار! آخر شب بود که با پرس و جو تونست پایانه اتوبوس های مسافرتی رو پیدا کنه. وقتی تو اتوبوس کنار پنجره نشست اینبار دلش گرفته نبود. احساس قشنگ و آرامش بخشی داشت. جاده آسفالتی که احتمالا هیچ منظره سبزی اطرافش نبود، تاریکی شب و تنهایی دیگه حوصله اش را سر نمی بردن. بجز زمانی که برای نماز صبح توقف کردند، شوفر تمام مسیر رو یکسره تا شهر اومده بود.  توی شهر هم با مسافرای دیگه توی مینی بوسی که سمت زرین آباد می رفت، مسافر روستای سرسبز و قشنگشون شد.   
 ساعتی بعد مینی بوس کنار قهوه خانه مش حیدر ایستاد، همه اومده بودند، استقبالش. سرو صورتش را غرقه بوسه کردند. یک چمدون حرف داشت تا برای اهالی روستا تعریف کنه ... از قطار‌ آهنی تا بی بی مهربون و حرم قشنگ امام رضا .....
اما مریم، زودتر از همه رفت سراغ اصغر تا کمی نان سفره خونه را بده بخوره؛ شاید شفا بگیره که ناگهان دید اصغر با شادی اومد جلو و گفت: (مریم خانم! ما را  فراموش کردی؛ اما امام رضا(ع)  من را هم تو لیست نوشت. نذر کردم برات یه چادر مشکی نو بخرم !! مریم باورش نمی شد...
یک سال بعد تو عروسی دختر کدخدا با محمد، پسر چوپون روستا، غلامرضا پسر زهرا با دستای کوچیش دست می زد و شوهر سهیلا پلوی عروسی رو دم کرده بود. اما هنوز عمو عباس، پدر تنها شهید گمنام روستا چراغ خونش را خاموش نمی کرد تا پسرش بیاد و بدونه که منتظرش مونده...



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/7/6 توسط منیره غلامی توکلی

در آستانه روز سالمند به دعوت آُسایشگاه خیریه کهریزک به دیدن مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها رفتیم . پیرزنان و پیرمردانی که وقتی دستانت را در دستشان می گیرند صفا و محبت را به تو هدیه می دهند و به دنبال منفعتی جز مقداری محبت نیستند.

اینجا کهریزک تهران است خانه ای که در آن دریا دریا امید موج می زند و  دل بیقرار خود را به صخره های انتظار می کوبد تا شاید تف دل کمی فرو بنشیند ....



کهریزک
بابابزرگ ها دوست داشتند با ما عکس یادگاری بگیرند

ادامه مطلب...

نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 91/7/5 توسط منیره غلامی توکلی


دفاع مقدس
منیره غلامی توکلی

روزها گذشت و گذشت. گرامی داشت هفته دفاع مقدس هم آمد و آهسته آهسته در حال تمام شدن است.تا حالا از این منظر به شروع  گرامی داشت هفته دفاع مقدس نگاه کرده اید.فردای آن روزی که یاد شاگردان مدرسه ایثار در جبهه های دفاع مقدس را گرامی می داریم؛مدارس آموزش و پرورش آغوش خود را برای استقبال از دانش آموزان بازمی کنند و امیدوارانه فرزندان این مرز و بوم را پشت میز و نیمکت های چوبی و فلزی جای می دهند و معلم با اشتیاق تخته سیاه را پاک می کند و می نویسد: "به نام خدا"
 آن وقت است که دانش آموزان کلاس،دفترهای قشنگی که عکس های بازیگران و شخصیت های کارتونی !! آن را تزئین کرده ،‌جلد شده روی میز می گذارند.هر کدام هم برای اینکه دفتر شان با دفتر بغل دستی اشتباه نشود و به خانه دیگری نرود با برچسبی نامشان را روی آن چسبانده اند.دفترهایی که بعد از سیاه شدن، دور انداخته می شوند و دفتری دیگر جای گزین آنها می شود.
بچه ها در نه ماه سال تحصیلی اسم های یکدیگر را یاد می گیرند و به خاطر می سپارند تا گذر عمر یادهاشان را فراموش نکند.
برای شما هم اتفاق افتاده است که همکلاسیتان را در صف اتوبوس یا کنار خط قرمز مترو یا شاید هم در مراکز خرید دیده باشید.حتما آنها را شناخته اید و ضمن حال و احوال کردن ازسایر دوستان هم احوال پرسی کرده اید.ازنمره ها و جایزه ها و کارنامه ها  و شیطنت های دوران مدرسه گفته اید و بعد هم قول یک مهمانی و شماره تلفنی که در دفتر تلفن موبایل ثبت شده و گاها یک  پیامک ...
اما دانش آموختگان سال های دفاع مقدس،‌بعد از پایان آن روزگار حال و هوای شما دانش آموزان مدرسه ایی را ندارند.آنها با وجود عکس های یادگاری،‌فیلم های مستند و خاطرات شفاهی مکتوب شده و نقاشی های روی دیوار باز هم در نظرها غریب افتاده اند.
یک وقت فکر نکنید به قول مطبوعاتی ها جریان سازی می کنم .. نه واقعیت را می گویم. به راستی سربازان مدرسه جبهه های ایران از شاگرد مدرسه ها چه کم داشتند که فراموش شده اند؟!
آنها هم  در مدرسه شان ثبت نام می کردند. در کلاس تقویتی و آموزشی شرکت می کردند و بجای امتحان شفاهی و کتبی ، رزم یا همان خشم شب را تمرین می کردند. تخته سیاه هم داشتند. رویش نوشته بود "‌لبخند بزن برادر "  " شادی ارواح طیبه شهدا صلوات "  " کی خسته است،دشمن " تنبیه می شدند و کلاغ پر و سینه خیز می رفتند .
...همشان شاگرد اول بودند.معلمشان گفته بود که دست و بازوی آنها را می بوسد.گفته بود که بعد از هر موفقیتی نباید مغرور شوند و یدالله است که از آستین همت آنها بیرون آمده و گره ها را می گشاید و تیرها را به هدف می زند.او در لوح ننوشته تقدیر نامه شان نوشته بود(ای کاش  همراه شما بودم)
 دانش آموزان جبهه های هشت سال دفاع مقدس،یا بهتر بگویم سربازان و مدافعان فداکار وطن هم وقت رفتن، در شب عملیات مشق هایشان را از بن جان  در ورق هایی که به آنها وصیت نامه می گفتند،می نوشتند. در نوشته های آنها خبری از تصمیم کبری و ریزعلی خواجوی و پتروس نبود .
می نوشتند که حجاب را از فاطمه بیاموزیم . ولایت مداری را از عباس علیه السلام . شوق شهادت را از قاسم بن حسن . امید به هدایت را از حر بن ریاحی و شجاعت را از حسین بن علی و مادربودن را از زینب سلام الله .
می نوشتند که در تشییع پیکرشان گریه نکنند  و فقط برای سلامتی امام و پیروزی رزمندگان دعا کنند . آنها التماس دعا برای کسب فیض شهادت داشتند .
اگر چه ورق های آنها از دفتر های کاهی کنده شده بود و سطرها با وجود اینکه با خودکار آبی یا مشکی نوشته شده بودند،‌بوی خون می دادند، اما هیچ گاه دور انداخته نشدند.هیچ گاه اشتباهی به منزل سربازی دیگر نرفتند در حالیکه هیچ برچسبی نداشتند.تازه به قول پیر جماران خواندن این مشقهای سراسر بندگی و عزت و شرف، ثواب هفتاد سال عبادت را داشت.
با وجود تمام این محسنات گویی دیگر کسی؛شاگردان مدرسه ایمان و اخلاص و ایثار را نمی شناسد.دیگر برای رزمنده گوش به فرمان رهبری جز در یادمان های شهدا و جلسات خاطره گویی سال های دفاع مقدس کسی فرش قرمز پهن نمی کند. در بازی روزگار برنده هستند زمانیکه می گویند:من یادم،تو را فراموش.
من یادم که برای خدا رفتم و تو فراموش کرده ای که من بودم . من یادم که برای شرف و عفت تو رفتم و تو فراموشی که با گونه های قرمز و موژه های تاب خورده و موهای رنگ شده ، دست تکان می دهی مستقیم سر کلاهدوز یا شاید همت نه ابتدای اتوبان باقری یا چمران ...
بعضی ها دیگر وقاحت را به انتها رسانده اند.حتی در سر مزار شهدا این امامزادگان عشق،محض رعایت ادب،موها را با کوتاه ترین روسری ها و گشادترین شال ها نمی پوشانند. بالای سر مزار شهید می نشینند و وقتی از نوع رابطه شان با شهید می پرسی با افتخار!!می گویند:عمویم است.دایی ام بود.دوست شهید پدرم است...
جمله کوتاه جالبی خوانده بودم که می گفت:«کوچه هایمان رابه نامشان کردیم که هر گاه آدرس منزلمان را می دهیم؛بدانیم از گذرگاه کدام شهید با آرامش به خانه می رسیم!نکندعکس آنان را ببینیم و عکس آنها عمل کنیم . بیا برای شادی ورحشان گناه نکنیم بعدا صلوات هم می فرستیم.»
شاید اگر بجای عکس های باربری و مرد عنکبوتی و بتمن و دختر مهربان و سارا و دارا و شخصیت های فوتبالیست و بازیگران ، عکس شهدا را روی کیف های بچه ها حک می کردیم.غیرت مردانه کودکانمان آنقدر می شد که مثل عروسک دروان کودکی من و تو موهای خواهران و مادران و همسرانشان را می پوشاندند و وقتی سوار تاکسی می شوند حدود خود را رعایت کنند و در دادن شماره همراه خود خست بورزند و در پارک ها نرقصند و .... آب بازی نکنند .شاید اگر  در دست دختربچه ها دفترخاطراتی با عکس های قلب تیر خورده و گلهای پرپرشده و دست و پای به زنجیر کشیده شده  و قلمی افتاده بر روی کاغذی با اشک چشم خیس شده نبود اوضاع فکری و رفتای نوشته هایشان ،افکارشان و اعمالشان بهتر از این بود که می بینیم .
چقدر حرف و حرف ...
نکند 32 سال گفتن و گفتن جواب عکس داده و دیگر کسی نمی خواهد بشنود!! خب بگذار کوتاه ترین مشق زندگی شهید احمدرضا احدی را برایت بنویسم، شاید حوصله ات بکشد و آن را بخوانی:«بسم الله الرحمن الرحیم . فقط نگذارید حرف امام زمین بماند . همین و السلام » و امام گفت : نه شرقی نه غربی ، حکومت اسلامی . امام گفت :‌از دامن زن مرد به معراج می رسد . امام گفت : آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند . امام گفت :‌اسلام همیشه پیروز است ......



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91/7/4 توسط منیره غلامی توکلی
<      1   2   3   4   5      >
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک