سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

 وقتی در خیابان ها و کوچه های تهران قدم می زنم، وقتی نام شهدا بر سر کوچه ها و محلات راهنمای رسیدنم به مقصد می شود، وقتی چشمم فقط به اندازه یک گذر از عرض خیابان یا توقف چند ثانیه ای در پست چراغ قرمز، قاب تصاویر نقاشی شده آنها بر دیوار می شود؛ بی اختیار این جمله شهید آوینی در ذهنم تکرار می شود: « عالم محضرشهداست،اما کو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلاء ظاهری خود را نبازد… زمان می­گذرد و مکان ها فرو می­شکنند اماحقایق باقی است…»

در راه منزل مادر و پدر شهید نوجوان " علا راوک" هستیم او که در کربلا به دنیا آمد و در کربلای ایران به یاران امام شهیدش پیوست. مقصد امروز با این جمله شهید آوینی همخوانی عجیبی دارد، آنجا که شاعرانه می گوید:« مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده اند ولاغیر…صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است.»

با به صدا در آمدن زنگ خانه، مادری مهربان تا ته لهجه ای عربی به پیشوازمان می آید و به رسم مهمان نوازی ما را به بالای خانه راهنمایی می کند. خانه ای که در عین سادگی صفا و صمیمیتی دلنشین دارد. معلوم است که مادرشهید خود به استقبالمان آمده است.

برای پیدا کردن قاب عکسی از شهید، خیلی کنجکاوی نمی کنیم. دو قاب عکس از جوانی تنومند که لبخندی دلکَش بر لب دارد، در دو سوی اتاق قرار دارد و پدر شهید با محاسنی سفید و مظلومیتی که آن را می توان در نگاه همه والدین شهدا دید، رو به روی تصویری از پسرش ساکت نشسته است.

بانو " فاطمه شکرگذار" چنان گرم و مهربان با ما برخورد می کند که یادمان می‌رود بار اولی است که ملاقاتش می کنیم؛ او می گوید: ما ایرانی هستیم، اما تا سال 1350 در کربلا زندگی می کردیم. دوران "حسن بک" که مهاجران ایرانی را از عراق اخراج می کردند، من و همسرم به همراه دو فرزندم از عراق به ایران آمدیم و در خیابان مولوی ساکن شدیم.

"علا" سال 1345 در کربلا به دنیا آمده بود و 5 ساله بود که ما به ایران آمدیم . "علا" فرزند اول من بود و خدا بعد از او به ما 5 فرزند دیگر نیز عطا کرد.

کلاس سوم راهنمایی بود که قصدش را برای رفتن به جبهه مطرح کرد. من مخالفت کردم. سنش کم بود. 15 سال بیشتر نداشت و در کلاس سوم راهنمایی درس می خواند؛ اما چیزی گفت که دیگر نتوانستم جوابش را بدهم . گفت مادر « در روز قیامت چه و چگونه می خواهی جواب حضرت زهرا(س) را بدهی؟ من الان یک نفر هستم من بچه ندارم، آنهایی که زن و بچه دارند، می روند شما می خواهید جلوی من را بگیرد!؟ اگر در قوطی کبریت هم من را بکنی و اجلم فرا برسد چه در خانه باشم و چه در جبهه فرقی نمی کند.»

نیمه دوم اردیبهشت سال 61  برای اولین بار به جبهه های جنوب اعزام شد، وقتی رفت نامه ای نوشت و حلالیت طلبید. جواب نامه اش را دادم اما نامه چند روزی بعدی برگشت خورد! خط قرمزی رویش کشیده بودند که پیدایش نکردیم!

می دانستم شهید می شود، در آن روزها که بحث رفتنش در خانه مطرح شده بود، شبی خواب دیدم که دو بانو با پوشیه صورت هایشان را پوشانده بودند، آمدند و یکی از آن بانوان نامه ای به دست من داد؛ اما بانوی بزرگ تر آن برگه را از من گرفت و گفت: نه! امضا نشده است! امضا کرد و دوباره به من برگرداند.

"علا" که به خاطر هیکلی بودنش به آرپی چی زن شده بود، 20 اردیبهشت ماه 61 در عملیات بیت المقدس 2 با برخورد ترکش به چشم راستش و خروج آن از پشت سر به شهادت می رسد در حالی که ما تقریبا یک ماه از او بی خبر بودیم.  

در همان روزهای بی خبری از فرزندم، خوابی دیدم که گویای شهادتش بود، در آن خواب حتی نحوه شهادت " علا را هم دیدم. خواب دیدم که " علا" ته اتاق دَمَر دراز در حالی که رویش را پتویی انداخته دراز کشیده است. به سمتش رفتم و او را برگرداندم و گفتم: مادر؛ چرا رویت را انداخته ای؟ در این حین دکمه لباسش باز شد و دیدم که سینه اش سیاه شده است، پرسیدم: چرا اینطوری شده ای؟ گفت: بخاطر اینکه توی آفتابم!متوجه چشم راستش شدم که باندپیچی شده بود، باز پرسیدم چشمت چه شده؟ گفت: هیچی نیست.»

 وقتی از خواب بیدار شدم، «گفتم می دانم فرزندم شهید شده است، چشمش تیر خورده حالا مانده تا بیاورندش باید منتظر باشیم.»

 

                                                               

حاج آقا " حسین علا" پدر شهید در تکمیل صحبت های همسرش می گوید: به گفته همرزمانش "علا" در عملیات یک تانک را می زند ولی در هنگام زدن تانک دوم با برخورد ترکش به چشم راستش به شهادت می رسد. وقتی رفتم برای شناسایی پیکرش ، نگهبان سردخانه با گریه برایم گفت: پسر من هم شهید شده است اما این شهید چیز دیگری است اگر ساعتی دیرتر آمده بودید، می خواستند پیکر پسرت را به شهر دیگری انتقال دهند؛ اخر فامیلی او را اشتباه نوشته بودند.!

مادر شهید می گوید: و پیکر فرزندم20 روزی در آن طرف خط باقی می ماند، در لحظه شهادت به دوستانش گفته بوده که امشب هیئت داریم. او هیئتی بود و هر چهارشنبه در مراسم دعای توسل و سینه زنی شرکت می کرد.

تا 18 خرداد از او بی خبر بودیم. تا اینکه به سفارش دوستان نذر عقیقه گوسفندی کردیم تا ان شاء الله هر چه زودتر خبری از "علا"شود یا خودش بیاید یا پیکرش را به ما تحویل بدهند .

 صبح چهارشنبه 19 خرداد؛ گوسفندی را عقیقه کرده و آب گوش را بار گذاشته بودیم که زنگ خانه را زدند و گفتند: پیکر شهید "علا راوکی " را آورده اند، بیایید برای شناسایی و تحویل گرفتن ..

در قطعه 26 شهدای بهشت زهرا دفنش کردیم.  از آن  روز تا به حال با یاد او زندگی می کنم، اصلا حضورش را درک می کنم! اوایلی که شهید شده بود روزی با مادرم نشسته بودم که من بی اختیار گفتم: بله، چیه؟ چکار داری؟ مادرم پرسید: فاطمه چه شده است؟ گفتم: صدای علا را شنیدم؛ مادرم هم گفت من نیز شنیدم!

از حاجیه خانم شکرگذار مادر شهید می خواهم کمی از اخلاق فرزندش برایمان بگوید: این جمله چشمان او را بهاری می کند و می گوید: اخلاقش عجیب بود. مثل ما نبود! اگر کسی کمک می خواست دنبالش بود.. در صف کو پن برای همه می ایستاد، در مدرسه سیم کشی می کرد، برف پارو می کرد، آنقدر مشغول کمک به دیگران بود که کمتر در خانه حضور داشت.

 بعد از شهادتش خواب دیدم که در کربلاست. الان احساس می کنم من الکی به بهشت زهرا می روم! بعد از این خوابم راه کربلا باز شد. شهادت قسمت هر کسی نمی شود، " علا" لیاقت شهادت را داشت. این دلتنگی های روزگار است که ما گرفتار آنیم برای پدر و مادر از دست دادن اولاد سخت است اما خداروشکر که فرزند ما در این راه رفت.

مادر شهید علا با اشاره به اینکه در محرم در خانه اش مراسم عزاداری به سبک عربی برگزار می کند، ضمن دعوت کردن ما به این مراسم می گوید: « وای به زمانی که روضه علی اکبر (ع) می خوانند؛ نه اینکه من مادر " علا" بودم با او دوست بودم. 14 سال بیشتر با هم تفاوت سنی نداشتیم ، گویی با هم بزرگ شده بودیم ، همه می گویند دختر برای مادر است اما " علا" فرق می کرد او خیلی با من بود.

بعد برایمان تعریف می کند: « شبی خواب دیدم که در مسجد خیابان ری برایش سالگرد گرفته ایم. آقایی نورانی که گویی کسی نمی توانست چهره اش را ببیند داشت سخنرانی می کرد. مجلس مردانه بود و من در کنار در ایستاده بودم. دیدم که علا به سمتم آمد. گفتم مادر کجایی؟ گفت: هیچ جبهه هستم! آمد خانه و سرش را گذاشت روی پاهام و من در حالی که با موهاش بازی می کردم گفتم تو شهید شده ای و نحوه شهادتش را تعریف می کردم.

 گفت بله، در چشمم تیر خورده بود اما کمرم نیز پُر از ترکش بود. دست مالیدم به کمرش پرسیدم درد نمی کند؟ گفت: نه! به او گفتم دیگر نمی گذارم بروی! در جواب این خواسته من گفت: نه نمی توانم بمانم. با اصرار گفتم : اگر بروی از تو راضی نیستم! چند باری گفت نگو این حرف را .. از خواب بیدار شدم در حالی که خیلی ناراحت شده بودم، فردای به بهشت زهرا (س) سر مزارش رفتم و گفتم: به خدا، مادر راضی ام ا رفتنت و از همه چی .. »

بانو شکرگذار در پایان این گفت وگو در توصیه ای به مادران جوان می گوید: برای مراقبت از فرزندان تان با آنها دوست باشید، وقتی فرزندی با مادرش احساس دوستی و صمیمیت کند، همه حرف هایش را به او می زند و این یکی از رومز موفقیت در تربیت فرزند است.

صدای مؤذن از مسجد به گوش می رسد. وقت مهمانی رو به پایان است و من متعجب از سرعت حرکت عرقبه های ساعت چه زود یک ساعت گذشت! پدر شهید وقت خداحافظی در حالی که مؤخذ به حیا شده است می گوید: خیلی وقت است به راهیان نور نرفته ایم، به شهرداری مراجعه کرده ایم، اما نمی برند! می گویدن سنمان بالاست..  ما را نمی برند! می گویند سنمان بالاست، تنها خواسته ما رفتن به راهیان نور است و مادر شهید در ادامه صحبت هایش با تأکید بر این خواسته همسرش می گوید: بارها گفته ام حاج آقا ما که کربلا می رویم یک بار از شلمچه برویم و کربلای ایران را هم زیارت کنیم اما سفر با کاروان راهیان نور چیز دیگری است.

منیره غلامی توکلی



نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 95/7/28 توسط منیره غلامی توکلی
 مساله حقوق کودکان، مساله جدیدی نیست و شروع آن به بعد از جنگ جهانی اول بر می گردد. 57 سال پیش اعلامیه حقوق کودک به تصویب مجمع عمومی سازمان ملل متحد رسید که در واقع اساس و بنیان کنوانسیون حقوق کودک را پی ریزی کرد؛ در قرارداد بین المللی«رفع هر نوع تبعیض نژادی» سال 1965، «میثاق بین المللی حقوق مدنی و سیاسی»سال 1966 و «کنوانسیون حداقل سن اشتغال کودکان»سال 1973 مباحثی در ارتباط با حقوق کودکان بیان شده است.

همچنین در سال 2000 میلادی، دو پروتکل اختیاری در کنوانسیون حقوق کودک مبنی بر عدم شرکت کودکان در جنگ و دیگری ممنوعیت و جلوگیری از فروش، فاحشگی و پورنوگرافی کودکان به تصویب رسید.

در کنار تمام این مصوبات، سازمان ملل، ‌قطعنامه‌یی را برای منع ازدواج کودکان یا به عبارتی افراد زیر 18 سال! تصویب کرد، ‌قطعنامه‌یی که در کمیته حقوق بشر سازمان تصویب شد مورد استقبال برخی از کشورها قرار گرفت و برخی نیز به آن نپیوستند، ایران اسلامی یکی از کشورهایی است که زیر بار منع ازدواج افراد زیر 18 سال نرفته و به صورت مشروط به کنوانسیون حقوق کودک پیوسته است.

نکته قابل توجه این است که قطعنامه منع ازدواج افراد زیر 18 سال، تنها موردی نیست که ایران با پذیرش  آن مشکل داشته است زیرا موارد دیگری هم در کنوانسیون دیده می‌شود که در مغایرت با موازین اسلامی هستند. از اینرو در متن اجازه الحاق دولت جمهوری اسلامی ایران به کنوانسیون حقوق کودک آمده است: « ماده واحده - کنوانسیون حقوق کودک مشتمل بر یک مقدمه و 54 ماده به شرح پیوست تصویب و اجازه الحاق دولت جمهوری اسلامی ایران به آن‌داده می‌شود مشروط بر آن که مفاد آن در هر مورد و هر زمان در تعارض با قوانین داخلی و موازین اسلامی باشد و یا قرار گیرد از طرف دولت جمهوری‌اسلامی ایران لازم‌الرعایه نباشد.»

اما آنچه که باعث پیوستن مشروط جمهوری اسلامی ایران به کنوانسیون حقوق کودک و عدم پیوستن ما به برخی از پروتکل های اختیاری مربوط به آن شده این است که ضوابط شرع مقدس اسلام بسیار وسیع تر، دقیق تر و مشروح تر به حقوق کودک توجه کرده است از جمله: « احترام و تکریم کودک، پرهیز از خشونت و بدرفتاری با کودکان، رعایت عدالت و پرهیز از تبعیض ..» نکته مهمی که بسیاری از افراد داعی حمایت از حقوق کودکان آن هم به وسیله مصوبات و قوانین غربی از آن غافل بوده یا خود را به غفلت زده اند.

نکته اساسی و غیرقابل اغماض در پیوستن یا نپیوستن به پروتکل های اختیاری کنوانسیون حقوق کودک و یا بررسی اجرای مو به موی موارد این کنوانسیون در تمام نقاط کشور، تعریف متناقض «کودک» از دیدگاه اسلام، دیدگاه فقه و قانون مدنی با تعریف اروپایی است که نادیده انگاشتن آن در کنار نادیده گرفتن مباحثی فرهنگی قومیت ها، باعث بروز برخی از کنش ها در کشور می شود.

تعریف کودک _ از دیدگاه اسلام

کلمه کودک در زبان ادبیات فارسی با کلماتی مانند: کوچک، صغیر، فرزند دختر یا پسری که به حد بلوغ نرسیده باشد، طفل، دختر بچه یا پسر بچه خردسال و جوان مترادف می باشد. اما در قرآن کریم و متون فقهی و روایی کلماتی مانند طفل، صبی، صغیر و... معادل با کلمه کودک می باشند و کلمه دیگر مراهق است، زیرا در تعریف مراهق آمده است "مقارباً للبلوغ"یعنی کسی که نزدیک به بلوغ است.

تعریف کودک_ از دیدگاه فقه و قانون مدنی

در کتب فقهی برای خروج از کودکی و رسیدن به حد بزرگسالی معیار ها و علائمی ذکر شده است که تا وقتی این علائم و معیار ها حاصل نشده باشد شخص کودک محسوب می شود. که بر طبق نظر مشهور فقهای عظام از میان علائم و تحولات متعددی که مقارن با خروج از کودکی و رسیدن به بزرگسالی در ساختار جسمی انسان رخ می دهد، چند علامت را که از علائم دائمی یا غالبی می باشند را به عنوان علائم بلوغ ذکر کرده اند؛ همچون تغییرات ظاهری، احتلام، انبات شعر و ...

در تبصره یک قانون 49 مجازات اسلامی مقرر شده است که: منظور از طفل کسی است که به حد بلوغ شرعی نرسیده باشد. بلوغ شرعی بر اساس تبصره یک ماده ماده1210 قانون مدنی برای پسر 15 سال تمام قمری و برای دختر 9 سال تمام قمری است.

تفاوت قانونی موجود میان سن کودک در مورد پسران و دختران در فقه اسلامی با اصل منع تبعیض این کنوانسیون در تعارض است! تعارضی که در ایران سن قانونی و شرعی اتمام دوران کودکی را برای دختران 9 سال قمری و برای پسران 15 سال قمری می‌داند و در سطح جهانی این عدد برای هر دو جنس، 18 سال است.

حال با توجه به این مسئله مهم، بسیاری از فعالان حقوق کودک آن هم با قوانین غربی! دغدغه مندانه آمار و ارقامی را در زمینه ازدواج، آموزش مهارت های دفاعی .. کودکان و ختنه دختران در ایران ارائه می دهند و با برگزاری سمینارها، همایش ها و نشست هایی پرتمطراق به دنبال بزرگ نمایی آن هستند و جمعی از دلواپسان این عرصه را گرد هم می آورند. 

به نظر می رسد اگر این روزها کنوانسیون حقوق کودک و پیوستن به پروتکل های آن یا حتی نگاه ویژه به اجرا شدن یا نشدن مفاد آن را بر بسیاری از مشکلات و مطالبات کودکان و ویژه تر دختران ارجحیت پیدا کرده است، سیاست زدگی در عرصه حقوق کودکان در ایران است.

گویی عده ای بنابر برخی نگرش های غربی، خواست ها یا شاید هم الزمات بین المللی! در صدد بزرگ نمایی و تفهیم کردن برخی از مسائلی حقوقی و مدنی کودکان کشور هستند که در آمار رقم ها و درصدهای بسیار پایینی را به خود اختصاص داده اند.

مسائلی که بیشتر ریشه در فرهنگ و قومیت ها دارد و اکثرا در نه در کلان شهرها، شهرها بلکه در بخشی از منطقه های جغرافیایی کشور ما اتفاق افتاده یا می افتد. برای مثال اگر خبرنگاری همراه با دوربین و ضبط صوتش به سطح شهر رفته و از مردم در خصوص « ختنه دختران» در ایران، سوال بپرسد چند درصد مردم در برابر این سوال شوکه نشده و برای آن پاسخی خواهند داشت؟


                                                                                                            

اما خبرها  و تبلیغات حاکی از برگزاری همایش ها و سمینارها در کلان شهرها در خصوص این موضوع است؟! در حالی که هیچ آمار دقیقی از ختنه شدن دختران در ایران به صورت رسمی انعکاس داده نشده و فقط به این بسنده شده است که ختنه دختران در استان های هرمزگان، لرستان، ایلام، کرمانشاه، آذربایجان غربی و خوزستان صورت می گیرد.

در واقع  این ابراز نگرانی ها در زیرسوال بردن وجه فرهنگی کشور آن هم در جوامع بین المللی بسیار تأثیرگذار خواهد بود و به حتم در پس اکثرشان بوی سیاست زدگی به مشام می رسد.

  ازدواج کودکان نیز از همین مقوله هاست. موضوعی که دست مایه برگزاری نشست ها و همایش ها و سمینارهای مختلفی شده است. مسئله ای که جامعه شناسان آن را یک پدیده در ایران ندانسته و آن را فراگیر نمی دانند.

دکتر امان الله قرائی جامعه شناس در گفت وگو با خبرنگار طنین یاس با اشاره به اینکه نمی توان گفت: در ایران ازدواج در سنین کم مطلقا وجود ندارد، خاطرنشان کرد: این مسئله آنقدر زیاد نیست که برایش سمینار برگزار کرد چرا که امروزه کشور ما درباره مسئله ازدواج مخصوصا در دختران با تأخیر در سن ازدواج مواجه است.

وی معتقد است برگزاری این دست سمینارها از دو بُعد آسیب زا است. یک آنکه آبرو و شأن فرهنگی کشور را خدشه دار کرده و در اذهان عمومی مردم جهان این فکر القاء می کند که ایران، یک کشور عقب مانده و در ردیف کشورهای آفریقایی است و به اصطلاح از نظر ارزش های نادرست فرهنگی هنوز در دوران گذشته به سر می برد.

از سوی دیگر در بوق و کرنا کردن این مسئله از نظر داخلی نیز باعث ایجاد هراس اجتماعی در خصوص ازدواج از سوی دخترانی می شود که به سن بلوغ و ازدواج رسیده اند و از طرف دیگر باعث می شود آن درصدی از خانواده های سنتی نیز تحت تأثیر قرار گرفته و با این توجیه که دیگران دخترانشان را در سن پایین شوهر می دهند، اقدام به این عمل می نمایند.

این استاد دانشگاه بزرگ نمایی کردن این موضوع را به نوعی کسب وجه از سوی برگزار کنندگان آن دانست و افزود: از نظر من این افراد تحت تأثیر القائات داخل کشور و خارج از کشور قرار دارند تا از لحاظ سیاسی ضربه بر پیکره نظامی سیاسی وارد سازند که دختران آن بیشترین کرسی دانشگاه را کسب کرده و در انتخاب همسر و شغل آزاد هستند به واقع در این دست فعالیت ها یک نوع بدآموزی و سوء نیتی وجود دارد.

  مسئله ازدواج کودکان که چند وقتی در بوق و کرنا شده است را از دو دیدگاه می توان نقد کرد.

دیدگاه اول اینکه، آمار ارائه شده در ازدواج کودکان بر اساس تعیین سن کودک در قوانین غربی 18 سالگی لحاظ شده است در حالی  که ممنوعیت ازدواج در ایران طبق قانون زیر 16 سال است و در کشور ما تنها 3 درصد کل ازدواج ها را سنین کمتر از 16 سال در بر می گیرد.

از بُعد دیگر آیا این سن تعیین شده برای اتمام کودکی و رسیدن به سن ازدواج را برای دختر و پسر باید به یک میزان محاسبه کرد؟! و اگر تلاش ها برای آماده کردن اذهان مردم برای مطالبه گری در خصوص چنین قانونی که سن ازدواج را 18 سال تعیین می کند، جامه عمل بپوشاند آسیب های بزرگی در جامعه ایران با قومیت ها، فرهنگ ها و آداب و سنن متفاوت به بار نخواهد آورد؟!

در صورت خواست و تمایل دو جوان 16 یا 17 ساله برای ازدواج و عدم اجابت خواسته آنها، ماده 16 کنوانسیون که دخالت و ملاحظات غیرقانونی و خودسرانه و هتک حرمت در امور خصوصی و خانوادگی و حتی مکاتبات کودک منع شده است و حتی از دولتها درخواست شده است که در برابر این گونه اعمال، ضمانت اجرایی تعیین کنند، نقض نشده است؟  نکته قابل توجه این است که این ماده به طور مطلق به کار رفته است; یعنی حتی والدین، به جهت امور اخلاقی کودک و یا حتی به جهت بهداشت و سلامت عمومی، نمی توانند این کار را بکنند چه رسد به ازدواج و تشکیل خانواده آن هم عرفا و شرعا..

دیدگاه دوم، در اولیت قرار دادن این مسئله با توجه به وجود مسائلی چون تأخیر در ازدواج دختران و پسران است. برای تأخیر در ازدواج که به یک مسئله اجتماعی حتی در شهرهای کوچک و روستاها شده و سن ازدواج را متناسب با شرایط موجود افزایش داده است، چه راهکارهای عملیاتی و مؤثری لحاظ شده است.

هر ساله شاهد بالارفتن سن ازدواج جوانان هستیم و این مسئله با آمارهایی چون کمتر بودن تعداد پسران دم بخت نسبت به دختران، دغدغه های بیشتری را برای افراد جامعه و خانواده ها به وجود آورده است، دغدغه هایی که با وضعیت اقتصادی موجود بزرگ تر و بزرگ تر می شوند.

با توجه به اینکه سیاست امروز جامعه ما باید تشویق جوانان به ازدواج و فراهم کردن شرایط ازدواج جوانان باشد و با عنایت به این موضوع که سن ازدواج هر ساله بالا و بالاتر می رود آیا هزینه کردن برای برگزاری همایش ها، سمینارها و کنفرانس ها در راستای بررسی و تقبیح ازدواج کودکان و فراخوان جهت ارائه مقاله و عکس و ..رواست؟! آیا این دست حرکات آب در زمین خودی ریختن و گزک دست دشمن دادن جهت اعمال تحریم های بیشتر حقوق بشری با استناد بر فعالیت های داخل کشور نیست؟!

انتهای پیام/  ت



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 95/7/27 توسط منیره غلامی توکلی

مردمان یمن در کربلای سال 1438 با دیکتاتوری بنی امیه ای رو به رو هستند که هیچ زبانی جز ز بان خونریزی و آدم کشی و تروریستم پروری نمی دانند و در این مواجه  فقط ایمان، استقامت، ایثار، ولایتمداری، حفظ روحیه شهادت طلبی مردمان مسلمان یمن است که آنها را کمک می کند و باید بدانند که صدای مظلومیت حسین و شیعیان و رهروان حسین در هر کربلایی که باشد  در هر قرن و زمانی که باشد، تا مادام تاریخ به گوش می رسد و ظالمان را رسوا می کند. جنایت اخیر صنعا، آن هم در روزهای محرم الحرام، تداعی کننده کربلایی دیگر در ماه محرم است. کربلایی که این بار در یمن – صنعا- آخرین پرده را از چهره یزیدیان زمان برداشت، گویی گوش ها برای شنیدن صدای « هل من ناصر ینصرنی» مردم مظلوم یمن ناشنوا گشته، آن گونه که صدای کودکان و زنان مظلوم کربلای سال 61 هجری به گوش کسی نرسید.

 

جنایت آل سعود در صنعا

 

 آل سعود راهی را در پیش گرفته است که بنی امیه آن را پایه ریزی کرد و سرنوشتی دارد که حکومت های جبار پیش از او  به آن دچار شده اند، اگر در محرم سال 61 هجری لشکریان یزید بن معاویه آب را بر امام حسین علیه السلام بستند و یارانش را با لبان تشنه به شهادت رساندند و حرمت بیت پیامبر را نگه نداشتند، در محرم سال 1438 هجری قمری آل سعود حرمت ماه محرم را چون آباء و اجداد خود نگه نداشت، با تحریم های سخت دست به جنایاتی هولناک در قبال مردمی بی دفاع و بی گناه زد و در عصری که هزاران سال با عصر جاهلیت فاصله گرفته است با نادیده انگاشتن اصولی که اعراب به آن پایبندترین هستند، روی جاهلان صدر اسلام را سفید کرد.

آل سعود، مردمانی شکم پاره، زن‌باره و مست لایعقل از ثروتند که نه حریم حرم امن الهی را می شناسند و نه حرمت همسایه عرب را ... آنها کودک کشان وحشی صفتی هستند که تاریخ برای نسل های بعد از آنان به عنوان بدوی ترین رژیم در هزاره سوم یاد می کند.

آنچه بیش از هر چیز داغ این ظلم را بر پیکره جهان اسلام سرخ تر و دردناک تر می کند، سکوت برخی از کشورهای عرب زبانی است که عبری سیاست می کنند و مسلمانی را به مسلخ صهیونیست می برند!

آنچه بیش از هر چیز بر آلام مردم یمن می افزاید و دل مادران و پدران بیش از هزار کودک یمین را به درد می آورد، حذف نام عربستان از ناقضان حقوق بشر توسط دبیرکل سازمان ملل است! برای سازمان مللی که دبیرکل آن با مشتی پول سیاه نفت، خریدنی است چه جای رسیدگی به مظلومیت مردمی چون یمن!

و چه جای تعجب است از حمایت های بی دریغ کشورهایی حامی تروریسم چون آمریکا از عربستان که مردمش باید از بین جنایتکارترین و بی اخلاق ترین مردمان رئیس جمهور انتخاب کنند! کسانی که داعش را با پول عربستان سعودی علم کردند، طالبان را با پول عربستان سعودی پایه ریزی کردند، در هر کجایی سرکشی از دولت قانونی صورت می گیرد با بهای بشکه  نفت های عربستانی چون ماری هفت سر ، سر از خاک بیرون می آورند. اینان به فکر یمن ، بحرین ، فلسطین، افغانستان و سوریه نیستند، چه توقعی بزرگی است از سازمان های حقوق بشری برای محکومیت آل سعود که دست زیر ساطور این جنایتکاران دارند.

مردمان یمن در کربلای سال 1438 با دیکتاتوری بنی امیه ای رو به رو هستند که هیچ زبانی جز ز بان خونریزی و آدم کشی و تروریستم پروری نمی دانند و در این مواجه  فقط ایمان، استقامت، ایثار، ولایتمداری، حفظ روحیه شهادت طلبی مردمان مسلمان یمن است که آنها را کمک می کند و باید بدانند که صدای مظلومیت حسین و شیعیان و رهروان حسین در هر کربلایی که باشد  در هر قرن و زمانی که باشد، تا مادام تاریخ به گوش می رسد و ظالمان را رسوا می کند.   

انتهای پیام/ت



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 95/7/19 توسط منیره غلامی توکلی

 

 خاطرات زنان دشت آزادگان در دفاع مقدس؛

قنداقِ نوزادی که جان رزمنده ای را نجات داد!

همراه د و تن از برادران رزمنده در شهر سوسنگرد مشغول مبارزه با بعثیان بودیم ، دو تن از رزمنداگاهن همراه من به شهادت رسیدند تنها من ماندم با زخم عمیقی که بر دستم داشتم. نمی دانستم به کجا بروم، راه نیروهای ایرانی را هم گم کرده بودم  و درد شدید زخم مرا کلافه کرده بود.

بعثی ها وارد شهر شده بودند و مردم شهر را خالی کردند و فقط جوانان و مردان شهر برای جنگیدن در شهر مانده و عده ای که یا جایی نداشتند یا امکان رفتن برای آنها وجود نداشت. بردرد زخم به شدت افزوده می شد، شهر را سکوت عمیقی  فرا گرفته بود این جغد بد یوم و شوم سایه خود را به این شهر مبارز نیز نشان داده بود، شهر بسیار خلوت شده بود به کوچه ها و خیابان ها نگاه می کردم ، درد زخم از یک طرف و درد شهر خلوت ساکت و بدتر از همه فکر ظلم و ستم بعثی ها مرا بیشتر و بیشتر متأثر می ساخت ، به دنبال پارچه ای بودم که بر روی زخمم ببندم.. اما از کجا و از چه کسی می توانستم ؟

*عکس این مطلب تزئینی است

در کوچه ها سرگردان بودم و چنان عصبی که اگر به قول معروف، کاردم می زدی خونم نمی آمد! زیرا نمی توانستم تحمل کنم که دشمنی ضعیف و کافر در خانه ما پا بگذارد، در آن زمان که از خود ناامید شده و وقوع هر حادثه ای را که به نجات من بی انجامد غیر ممکن یا معجزه می دانستم، در آن وضعیت بحرانی چشمم به زنی افتاد که فرزند قنداق شده خود را در بغل گرفته و بدون هیچ وسیله ای حتی آب در آن گرما در کوچه پس کوچه های شهر به دنبال راهی بود که دشمن بر آن تسلط نیافته باشد تا بتواند خود و فرزند خویش را از مهلکه نجات دهد.

در همین هنگام چشمش به من افتاد و من در حالی که از شدت درد زخم، رمقی در بدن نداشتم به این فکر بودم که آیا مرا یاری خواهد داد؟ و در حالی که به خود می گفتم: « نه نباید در چنین موقعیتی، آن هم از زنی که فرزند کوچک خود را در دست داد انتظار عملی را داشت.» به ناگاه و در عین ناباوری و شگفت دیدم که آن زن باایمان به سویم  شتافت و به دنبال وسیله ای گشت تا زخم را ببندد، اما بعد از مدتی گشتن، متوجه شد که چیزی در دست ندارد! به ناگاه متوجه قنداق فرزندش شد و بدون تأمل آن را باز کرده و زخم مرا بست و من از این همه ایثار و رشادت نتوانستم چیزی بر زبان آورم و به خود از این همه شجاعت و فداکاری بالیدم.

آن بانوی فداکار چون در نگاه اول متوجه شد من در این شهر غریب هستم و راه بازگشت به سوی نیروهای ایرانی را به من نشان داد و بدون آنکه متنظر حرفی باشد کودک نیمه عریان خود را در زیر چادر محلی گرفت و به راه خود ادامه داد.

در آن لحظه که او قنداق فرزندش را باز می کرد ، حس می کردم من و بچه ای او هیچ فرقی نداشتیم! حاضر بود بچه را بدون قنداق و نیمه عریان بگذارد ولی کسی را که برای اسلام و آزادی شهرش می جنگد، جانش را هم فدا کند.. در آن لحظه کارش چنان برایم ارزش داشت که به اندازه کار یک جنگجو و مبارز بود، زیرا در آن لحظه که بعثی ها در خیابان های شهر با اسلحه های روسی و آمریکایی می گشتند و زن و مرد را شهید می کردند اگر آن صحنه ار می دیدند ، هر دوی ما را لحظه ای زنده نمی گذاشتند و آن بانوی فداکار این را به خوبی می دانست ولی او کمک به یک رزمنده را حتی به قیمت تمام شدن جانش، ترجیح می داد، من زندگی خود را مدیون این خواهر قهرمان سوسنگردی هستم. 

 

 گوشه ای از خاطرات زنان دشت آزادگان در جنگ تحمیلی – نوشته ناهید حسینی مقدم
 
انتهای پیام/ غ


نوشته شده در تاریخ سه شنبه 95/7/6 توسط منیره غلامی توکلی

 

هیچ گاه ایثار و فداکاری مادر را فراموش نمی کنم، در آن اوضاع و احوالی که خودمان به نان احتیاج داشتیم، نان هایی که می پخت  را با رزمندگان تقسیم می کرد! رزمندگان هم با مادر آشنا شده بودند و هر موقع که جعبه های مهماتشان خالی می شد، آن ها را به عنوان هیزم به ما می دادند.

یک روز قبل از اذان صبح از خواب بیدار شدم به آشپزخانه رفتم تا کمی آب بخورم، ناگهان مادر را دیدم که مشغول خوردن نان و دوغ و سبزی است. با تعجب سؤال کردم: « مادر! این وقت سحر اینجا چه کار می کنید؟» مادر نان ها را داخل کیسه دوغ ریخت و گفت: « می خواهم روزه بگیرم» مادر بسیار ضعیف بود و چثه نحیفی داشت اما اکثر وقت ها و ایام هفته را روزه می گرفت.

هر چه از عشق مادر به فرزندانش بگویم کم گفته ام، بسیار کم غذا بود و سهم خودش را به ما می داد تا سختی و گرسنگی نکشیم، روزها هم مجبور بودیم برای آوردن آب به کنار شط برویم اما زمانی که حملات عراق آغاز شد، مادر خود این کار را انجام می داد و هیچ گاه نمی گذاشت که ما به کنار شط برویم، می گفت: « با این وضعی که به وجود آمده ممکن است بلایی سرتان بیاید.»

 

                                                   

روزی که آن اتفاق افتاد همراه برادر شش ساله ام کنار مادر نشسته بودیم، مادر مشغول نان پختن بود و من هم آن ها را می شمردم، یادم  است هنگامی که به شماره 11 رسیدم، زمین لرزید، دیدم که مادر فریادی زد و خودش را روی ما انداخت، لحظه ای بعد چشمانم را باز کردم، جنازه سوارخ سوراخ مادر و پیکر غرق به خون برادرم را دیدم،  خودم نیز مجروح شده بودم، اما دردناک ترین صحنه ای که هیچ گاه فراموشم نمی شود، لحظه ای بود که دیدم قلب مادرم کنار تنور روی زمین افتاده است،

آری! مادر خودش را نه فدای ما بلکه فدای یار کرد.

زهرا معاوی در سال 1323، سالی که هنوز نخل های آبادان بوی خون و باروت نگرفته بود، دیده بر جهان گشود. زهرا در آبادان بزرگ شد و همانجا هم ازدواج کرد برای فرزندانش نه تنها مادری مهربان و نمونه، بلکه دوستی امین و صادق نیز به شمار می آمد.

همه او را می شناختند و با نام « ام محمد » صدایش می زدند. صبر و استقامتش زبانزد خاص و عام بود و هیچ گاه کسی نشنید که او شکوه و شکایتی از وضع زندگی و سختی اوضاع زمانه داشته باشد. فرزندان و اطرافیانش را به خواندن نماز و قرآن تشویق می کرد و از آنها می خواست که همواره به دستورات قرآن و پیامبر(ص) عمل کنند. زمانی که جنگ تحمیلی آغاز گشت، زهرا همراه با فرزندان و شوهرش در آبادان ماند.

شوهر و پسرانش در کنار رزمندگان جنگیدند و او هم نفس با آنها برای رزمندگان ، نان می پخت، هر روز چند نفر از برادران رزمنده برای گرفتن نان به خانه زهرا می آمدند. او در آن موقعیت هر چه را که داشت با آنها تقسیم کرده بود کم کم همه می دانستند نان های داغی که هر روز در سفره ی آنها قرار می گیرد، نان های ام محمد هسنتند. با شور و علاقه ای وصف ناپذیر نان ها را می پخت و بدون هیچ چشم داشتی برای رزمندگان می فرستاند. او شاهد شب های تاریک و پرهیاهوی آبادان بود، شب هایی که صدای گلوله ها، آرام و قرار را از فرزندانش می گرفت. در آن وقت زهرا، بچه ها را دور خود جمع می کرد و در روشنایی کم سوی آتش منقل ، برایشان قصه می گفت تا بخوابند.

زهرا عاشق فرزندانش بود و هیچ گاه نمی توانست ناراحتی آن ها را ببیند. او پاک بود و دلباخته، دلباخته و مشتاق لقاء الله، بالاخره هم به این آرزویش رسید. شب قبل از شهادت خواب می بیند که کمرش درد گرفته و تکه ای گوشت از بدنش جدا شده و به آسمان رفته است! آن روز حال دیگری نداشت و مدام به شوهرش سفارش می کرد که « مواظب بچه هایم باش و آن ها را تنها نگذار.»

ساعتی بعد لحظه ی موعود فرا رسید، زهرا مثل همیشه در حال نان پختن بود، دختر و پسر کوچکش نیز در کنار او نشسته بودند که ناگهان سوت خمپاره ای سکوت و آرامش خانه را در هم می شکند، زهرا خود را روی کودکانش می اندازد و ..

او با کمر سوراخ و پای قطع شده به شهادت می رسد، اما هنوز قسمتی از خوابش تعبیر نشده ، وقتی جنازه ی او را از زمین بر می دارند، قلب داغ و خون آلوده زهرا می بینند که از سینه اش بیرون آمده و روزی زمین افتاده است و این همان چیز با ارزش و مقدسی بود که به آسمان ها می می رفت، زهرا مصداق عینی فناءالله بود، او قلب و وجودش را فدای فرزندانش کرد.

زهرا خود را سپری بلای فرزندانش کرد و اگر چه یکی از دو کودکش زنده ماند، اما داغی را بر قلب همه نهاده که هیچ مرهمی بر آن نافع نخواهد بود، جنازه ی زهرا را در جزیزه مینو دفن کردند، اما دشمن سنگدل به همین هم اکتفا نکرد و با بمباران قبرِ او را به خاک یکسان نمود، زهرا هم به جمع شهیده های گمنام تاریخ پیوست.



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 95/7/6 توسط منیره غلامی توکلی
   1   2      >
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک