سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

  رمضون خبرنگار حرفه ای به خاطرات کلاس اولی سال شصت و شش، سرک می کشد

مهر ماه در سال های دفاع مقدس

خاطرات 31 شهریور ماه سال 136   هیچگاه از ذهنم دور نمی شود. آن شب عقربه های ساعت ، به کندی حرکت می کردند و در هر تیک تاکشان برای من آهنگ جدایی از مادر را سر می دادند .
در تمام عمرم به اندازه آن شب مادرم را دوست نداشتم ! دل سیاه آن شب ، چشمانم را ترسانده بود و ستاره ها در نگاهم اصلا درخششی نداشتند.
از یک هفته قبل با مادر و خواهرم ، کیف و دفترچه و مداد و پاکن و لیوان های تاشویی که به تازگی به بازار آمده بود؛ خریدم .
تمام دارایی من !
از حد تصور خارج است که برای داشتن کیف سامسونت چقدر خوشحال بودم . لیوان سبز رنگم که همرنگ دفترچه یادداشتم بود در کیفم خودنمایی می کرد .
جعبه مداد رنگی 7 رنگ ، دفترچه 40 برگ نقاشی ، دفترچه 60 برگ برای مشق که آن زمان ها به آن "مقش" می گفتم و از همه زیباتر دفترچه 100 برگ با جلد قرمز رنگ پلاستیکی  که مامان می گفت : دفتر دیکته است .
خلاصه ساعت هفت صبح با مامان و منصوره راهی مدرسه شدم . مدرسه ما در کوچه شهید جمشیدی ها بود و اسم مدرسه هم " شهید جمشیدی ها" . ساختمانی دو طبقه قدیمی و اما دل باز ....
 عجب ! همه دختر بچه ها با مادرانشان آمده بودند. به هر کسی نگاه می کردی یا بغضی در گلو داشت یا چشمانش خیس خیس بود. با خود فکر کردم شاید گریه کردن  رسم است و من هم باید گریه کنم! برای اینکه از سایر بچه ها عقب نمانم گریه را سردادم . حالا مگه ساکت می شدم ...
هر چه مادر و خواهرم دلداری ام می دادند؛ من بیشتر اشک می ریختم . آن زمان معلمان دست مهربانی نداشتند و برای بچه ها جشن کلاس اولی ها نمی گرفتند ...
زنگ به صدا در آمد و فاجعه اتفاق افتاد ؛ خانم مدیر مدرسه به خانم عباسی که هرمله روزگار بود دستور بیرون کردن مادران از مدرسه را داد و بعد پشت تریبون رفت و خالی از هر مهربانی به ما خوش آمد گفت. ما را از رفوزه شدن ترساند و گفت باید خوب خوب درس بخوانیم.
  اینجا مدرسه است ، خانه خاله نیست !
خانم عباسی بعد از او سخنرانی غرایی کرد ؛ با سخنرانی خانم عباسی اشک هایم خشک شد ! در گلویم احساس خفگی می کردم اما او می گفت و می گفت: مانتوی شما باید سرمه ای باشد ؛ مقنعه و جوراب ها باید یا مشکی باشند یادتان باشد جوراب های مشکلی کلفت! هر هفته ناخن شما را می بینم و موها باید کوتاه تر از قد شانه هایتان باشد! اجازه گل سر زدن به موهایتان را ندارید! همه موها باید با کش بسته شود، کفش های رنگ تیره به پا کنید ؛‌اصلا پاشنه نداشته باشد ! در حیات مدرسه ندوید..... هر کسی دیر رسید باید با مامانش بیاد مدرسه و یادتان باشد اینجا خانه خاله نیست ! اینجا مدرسه است و بعد هم دعا برای پیروزی رزمندگان اسلام و در حالیکه سرود ملی را بچه های بزرگ تر می خواندند ما نیز به کلاس درس رفتیم.
کلاسی خالی از هرگونه زیبایی و بعد خانم معلم "بیدگلو "سر کلاس حاضر شد . معلمی که با مهربانی تمام دلشوره ها و بی قراری های ما را از بین برد.
چقدر قدت بلنده ! نمیکت ته کلاس برای تو!
اول از همه اسم های ما را یادگرفت و بعد هم گفت همه بیاستیم ، بر اساس بلندی قدمان ردیف میزهایمان را مشخص کرد و من اخرین میز در ردیف سمت پنجره نشستم. در هر میز و نیمکت سه نفر قرار بود که بنشینیم .  
آن روز  ساعت 11 تعطیل شدیم .  برای مادرم تعریف کردم که دوستان جدیدی پیدا کرده ام . آن روز "اعظم دختر ایلامی که جنگ زده" کنار من نشست . به نظرم بزرگتر از من می رسید شاید 9 سال داشت ! جای کیف در دستش پلاستیکی بود که چند مداد و یک دفترچه ای که مشخص بود قبلا کار شده در آن دیده می شد. لباس هایش به اندازه ما نو نبود و آن طور که یادم هست رنگش هم با رنگ مانتوی ما فرق داشت . به نظر من از همه بچه ها ساکت تر می زد .  مونا دختر شهیدی که چند کوچه بالاتر از ما زندگی می کرد ؛ با همان لباس مشکی به مدرسه آمده بود و در نگاهش غم موج می زد . خانم بیدگلو به ما یادداد اگر صدای آژِیر قرمز را شنیدید ، هول نشید و با نظم و ترتیب به نمازخانه مدرسه بروید.
هشت بند مقرارت سلول گروهی کلاس 1/3
او در چند بند تمام مقررات مدرسه را یادمان داد
1ـ هفته های صبحی و ظهری بودن مدرسه را فراموش نکنیم
2ـ قبل از آمدن به مدرسه دستشویی بریم که اجازه رفتن به توالت را نداریم
3ـ  وقتی صدای آژیر قرمز را شنیدیم به صف و بدون هل دادن یکدیگر از کلاس خارج شویم!!
4ـ بی اجازه حق راه رفتن سر کلاس را نداریم و جاهایمان را نباید عوض کنیم
5ـ برای دیکته نوشتن باید یکی از ما زیر میز برود این امر نوبتی است
6ـ وقتی اجازه میگیریم کافی است دستهایمان را بالا ببریم و دائم نگوییم خانم اجازه
7ـ اگه مشق هایمان را ننوشتیم خودمان هم سر کلاس نیاییم
8ـ از همه مهم تر اینکه وقتی مریض شدیم حتی اگر حالمان خیلی بد بود ، غایب نشویم!!

تازه این خانم معلم بسیار خوش اخلاق بود و مهربان!!
سالها از ان روزگار می گذرد اما من هنوز به فکر نخستین روز مدرسه ام هستم . آن روزها حتی برخی از معلم ها هم اعصاب همدلی با ما را نداشتند . خانم حیدری  همسرش به تازگی شهید شده بود و با بچه های کلاس بگیر نگیر مهربانی می کرد . برخی از خانم معلم های دیگر که داغدار پدران و برادرانشان بودن نمی توانستند جو کلاس را یا شادی کودکانه همراه با آموزش اداره کنند .
یاد باد یاد خوش آن روزگاران ، یاد باد!
در آن روزها ما قبل از رفتن به سر کلاس دعای فرج را می خواندیم و برای پیروزی رزمندگان اسلام دعا می کردیم و چه  ذوقی داشتیم وقتی پاها را محکم به زمین می کوبیدیم با یک رزمایش بچه گانه مشت های گره کرده را همراه با  صدای مرگ بر صدا به حرکت در می آوردیم . در مسیر حرکتمان به سمت کلاس ها از روی پرچم آمریکا که با رنگ روی زمین کشیده شده بود رد میشدیم و سعی می کردیم که پاهایمان را محکم تر برداریم .
شور همدلی
 چه زیبا بود همدلی ما با رزمندگان وقتی که قلک های نارنجکی را با 5 تومانی های توجیبی مان پر می کردیم . چه قشنگ بود صف کشیدنمان برای اهداء نیازهای جبهه در حیاط مدرسه .هر وقت اعلام نیاز رزمندگان به مدارس می رسید با کیسه های صابون ، طاق پارچه ، لباس های بافتنی که مادران در منزل بافته بودند و ... در حیاط مدرسه صف می کشیدیم و آقا خسروی – بابای مدرسه – آنها را از ما می گرفت و در وانت می گذاشت .
وای که اگر صدای مارش حمله از سوی ایرانیان به دشمن به گوش می رسید.  یادش به خیر دعاهای کمیل و زیارت عاشورا و دعای توسل هر هفته از روز سه شنبه تا پنج شنبه به همت معاون پرورشی - خانم اقادایی-  برگزار می شد و ما فقط برای رزمندگان دعا می کردیم و چه اختی با این دعاها پیدا کرده بودیم.
کدام مهرماه بیشتر بوی مهر و صفا می دهد؟

حالا فرق ما با کلاس اولی های امروزی از زمین تا آسمان است . ما در کنار دختر جنگ زده ایلامی می نشستیم و سعی در غمخواری او داشتیم . بچه های امروز به فکر داشتن وسیله ای بهتر از بغل دستیشان هستند ! ما برای پیروزی رزمندگانی دعا می کردیم که خانه دوستمان را به او برگردانند ، بچه های امروز به فکر جدیدترین بازی های رایانه ای هستند!! ما از پول تو جیبی مان به برادرانی کمک می کردیم که سراغاز انشاهایمان درود بی پایان بر دوستان شهیدشان بود و  قلم را به جای تفنگ آنها در دست می گرفتیم  تا صحنه علم و دانش از حضور جوانان خالی نماند. امروز ؛ ما حجابمان را چنان حفظ می کردیم که او در وصیت نامه اش خواسته بود و امروز بچه های کلاس اولی فقط هنگام صف بستن مقنعه بر سر دارند و زیبا ترین گل سر ها را به سر می زنند . هیچ دانش آموزی پلاستیک به جای کیف در دست ندارد و همه با سرور و شادی سر کلاس می روند . دیگر کمتر بچه ای گریه می کند و رنگ مانتو ها و مقنعه ها صورتی و آبی  و سفید و ... است . کلاس ها نقاشی شده اند و  معلم در کلاس به آنها گل هدیه می دهد . در هر نیمکت دو دانش آموز می نشنید و برای نوشتن دیکته لازم نیست که یکی به زیر میز برود . کلاس اولی ها دیگر دختر جنگ زده را در کنار خود نمی بینند  و معلم در ورد به کلاس برای آنها خروج از کلاس هنگام شنیدن آژیر خطر را یاد نمی دهد!
بعد از اینکه ما دبستان را تمام کردیم و جنگ به پایان رسید .. واقعا اول مهر ، بهار تعلیم و تربیت شد .این بهار و زیبایی اش مدیون خون صدها هزار شهیدی است که ما برای پیروزیشان دعا کردیم و در غمشان نامه ها نوشتیم و به جبهه ها فرستادیم و چه خوشحال میشدیم وقتی برادر رزمنده جوابمان را می داد . حالا به پاسداشت آن روزها و آن شهیدان برای شادی روحشان صلوات .



نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/6/30 توسط منیره غلامی توکلی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک