سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

از سری خاطرات قلمدون در بخش فرهنگ و مقاومت

بهمن سال 82

 هوا در حال تاریک شدن است، هنوز پشت میز منتظرم تا گالیا وسایلش را جمع کند و برویم.

عادت کرده ایم از کوچه شاهچراغی تا میدان بهارستان را قدم می زنیم...

تحریریه

چشم راستم از صبح می زند. مادربرزگم در این جور مواقع می گوید:«دست راست را بر چشمت بگذار و بگو: به حق سوره تبارک مژه زدنم مبارکم»

با خنده و شوخی دست بر چشم راستم می گذارم و دائم این جمله را تکرار می کنم. می گویم: گالیا از صبح که خبر خیری نشد!‌ بیا امشب از کوچه برلن برویم، خدا را چه دیدی شاید کسی ما را پسندید و عروس شدیم و مژه زدنمان ختم به خیر شد... و باز ابری تپل بالای سر گالیا نقش می بندد. می دانم به چه فکر می کند!‌

مرا در لباس عروسی تصور کرده است، کمی سخت گیرم و به کمتر از دانشمند جواب " بله" نمی دهم و این هم دست آویزی برای خندیدن او و دیدن من در کنار مردی که مثلا گارسون رستوران است!‌

وقت خارج شدن از در اصلی مؤسسه "حسین قدیانی"  و "امین چیذری" از کنارمان رد می شوند و با تعجب به خنده های مشکوک ما نگاه می کنند.

تو راه یادم می افتد که امتحان کلاسی دانش آموزانم را هم تصحیح نکرده ام و بعد با اخم از سختی کار معلمی می گویم و اینکه ای کاش می شد از تعطیلات پیش رو خوب استفاده کنم.

هنوز چشمم می زند!


... ساعتی بعد کنار بخاری نشسته ام. تمام راه را به مسافرت فکر می کردم. ای کاش می شد؛ دلم گرفته است. سخت گرفته از تهران از این شهر خاکستری و آهنین از بچه مدرسه هایی که   من می توانم جای خواهر بزرگشان باشم و همین جوانی ام را دلیلی برای دوستی دانسته و مثل یک معلم با من برخورد نمی کنن رویشان بدهی مرا با اسم کوچک صدا می کنند!‌

معلم ادبیات هستم اما سر کلاس بیشتر اخلاق درس می دهم و این هم به یمن رفتارهای کودکانه بچه هاست که از صمیم قلب دوستشان دارم...

با صدای تلفن از فکر و خیال بیرون می  آیم؛ گالیاست می گوید:«دانشگاه میراث فرهنگی جمعی از دانشجویان را به راهیان نور می برد تو هم می آیی؟»‌

می پرسم: کجا؟

می گوید: راهیان نور

بعد هم توضیح می دهد که سفر با این گروه می تواند هم تفریحی باشد هم زیارتی و هم آموزشی از  شهرهای اراک، لرستان، اهواز که می گذرند سعی دارند وارد شهر شده و آثار باستانی را هم به دانشجویان نشان دهند؛ همین موضوع سفر را طولانی تر هم می کند.

بی معطلی قبول می کنم تا حال سفر راهیان نور نرفته ام.

... سه روز بعد

من، گالیا، فاطمه و چند دختر دیگر به همراه جمعی از دانشجویان دانشکده در دو اتوبوس به سفرمان را آغاز می کنیم.

سفری متفاوت به جایی که می گفتند: « مشهد شهدای ایران است»... من در هبوط گرفتار!!

بیشتر آثار باستانی در اراک را می بینیم، به سمت بروجرد می رویم، آنجا هم مناطق زیبایی دارد میدان بزرگی که نماد آن سماوری زیباست. بازدید علمی از " فلک الافلاک"؛  "چغازنبیل"، " پل دختر" ... در دو روز سفر رفت به سمت جنوب انجام می شود.

چیزهای زیادی یاد می گیرم انگار که به سفر علمی – باستانی آمده ام.

صدای نوار در اتوبوس با خنده های بچه ها توأم شده است. دست به کاور خبرنگاری ام می برم و از تعدادی پسر و دختر مصاحبه می گیرم.

شلمچه

خلاصه با تمام شادی ها به جنوب می رسیم. شلمچه نخستین جایی است که به آن وارد می شویم.

در نظرم بیابانی بی آب و علف است .

به فکر می روم..

اینجا کجاست ؟ منیره کجا آمده ای ؟ کو مزار شهدا؟ به دنبال تمثالی می گردم! شاید محلی که مشخص باشد برای زیارت!‌ این مردم برای چه گریه می کنند؟  

نیم روز را  در آنجاییم. نماز می خوانیم و بعد هم گشتن در این  دشت که برخی از جاهایش هم با سیلاب یا باران حالت گل آلود دارد.

هنوز نمی دانم کجایم ؟

کسی نیست برایمان توضیحی بدهد. برخلاف آن مکان هایی که دیدیم و از تاریخچه و مواد اولیه ساخت بنا و طبقات آن و کاربردهای هر یک حسابی اطلاعات کسب کردیم.

... اما چه حزنی دارد این جا !‌ آفتاب طور دیگری بر این سرزمین می تابد و من اصلا نمی دانم چرا؟ منطقه بکر بکر است . هر جا که می روم جای توپ و ادوات جنگی و .. هنوز دیده می شود.

همین طور جلو می روم و دل در دلم نیست نمی دانم چرا ؟!‌

عجب ! سخت نگران دلم شده ام؛ پر پر می زند اما برای چه!

در مسیر به گودالی بزرگ می رسیم. بالا و پایین رفتن از آن سخت است. ارتفاع بسیاری دارد، مخصوصا برای من، کیسه هایی پلاستیکی کوچک را کنار این گودال گذاشته اند..

از خانمی سؤال می کنم، با این پلاستیک ها چه کنم !‌

می گوید: « دخترم این جا گودال قتلگاه است. تعدادی از سربازان ما اینجا بدن هر کدام با چندین توپ مستقیم تک تک نه بهتر است بگویم " پودر" شده است! از این  خاک به تبرک ببر و بعد با نگاهی که اطمینانی عجیب در آن بود گفت: شاید دیگر هیچ وقت دستت به چنین خاک متبرکی نرسد.» مثل قتلگاه امام حسین (ع) است.

گودال خیلی عمیق است. بالاخره از آن پایین می آیم از گوشه گودال که هنوز دستی به آن نخورده مشت مشت خاک به درون  کیسه ام می ریزم ...خاکش دامن گیر است. چادرم به لبه آهنی که باقی مانده از ادوات درون گودال است؛ گیر می کند، به سختی کشیده می شود اما از سرم نمی افتد.

با هر مشقتی بود از گودال خارج می شوم . خاک همراه دارم اما بصیرت نه!‌

چشمانم هنوز به دنبال محلی برای زیارت در این دشت می گردد، هر کسی جایی نشسته و با چفیه یا چادرش، محلی برای زیارت درست کرده است اما گویا من در خوابم ... کاش سیلی مرا بیدار کند.

به راستی من کیستم ؟

 اینجا چه می کنم؟

 کو دروس شاد ادبیات ؟ لیلی و مجنون، خسرو و شیرین، وامق و عذرا، ویس و رامین و آنچه که چهارسال با آنها اخت گرفته ام.

چه کاره ام ؟ روزنامه نگار، معلم و پس اینجا چه می کنم؟!

ناگهان خیلی دیر می شود. در اتوبوسم حتی یک صلوات هم نفرستاده ام ،نه یک فاتحه، نه یک قطره اشک... من سرد سردم

در اتوبوس بغلی روحانی میانسالی در حال سخنرانی است. کاش ما هم روحانی همراه داشتیم.  

معجزه می شود! یکی از زائران سی دی به دست سرگروهمان می دهد.  سی دی سخنرانی یک روحانی است. از طلاییه می گوید و از احساسش از همه چیزهایی که در ذهن من تبدیل به تگرگ های درشت سوال شده بودند.

در راه به مسیری که آمده ام می اندیشم و مثل یک معجزه تمام سؤالاتی که در ذهن داشتم پاسخ هایش راحت و آسان می شوند.

ساعاتی بعد  میهمان چند منطقه عملیاتی دیگر می شویم... طلاییه آنجا هم  گودال قتلگاه دارد و تازه من از شلمچه یاد گرفته ام چگونه باید زیارت کنم مناطق عملیاتی را ... اشک چشمانم سیلاب شده اند و اولش خجالت می کشم، زیر چادر صورتم را پنهان می کنم اما انگار همه مثل من هستند ... به اشک ها اجازه ریخته شدن می دهم

در این یادداشت دلم خواست به اندازه بی تجربگی بهمن سال 81 بی تجربه و ساده برای شلمچه بنویسم اینکه :

معلم مهربانم سلام. سرزمین زیبایم سلام. صبحگاهت را دوست دارم. نماز ظهر در خاکت به افلاک رسانیده ام. غروبت اگر چه دلگیر است اما سوسوی هر ستاره ای، بندکشی آسمانت به زمین است تا آسمانی ام کند.

معلم صبورم سلام. ساعاتی که با ناپختگی بر دلت قدم گذاشتم و گاهی معترض به بودنم شدم چگونه تحمل کردی؟ هیچ به رویم نیاوردی! آغوش باز کردی و آنطور که بودم  میزبانی ام را پذیرفتی. تحفه ای بس کمیاب با دستان خودم از تنت یادگاری دادی.

ای جاوگر قلبم سلام. جادویت را آن زمان دیدم که تمام دانسته هایم در دانشگاه را بر باد دادی .مدرک دلداگی به شهدا را به دستانم نهادی، از دختری شر و شور به بسیجی از معلم به متعلم از روزنامه نگاری صفحه فرهنگی اجتماعی به نویسنده دفاع مقدس تبدیلم کردی .

هیچ می دانی؟ عجب سوالی می کنم حتما می دانی، معرفی چند شهید و شهیده را در کارنامه کاری ام دارم.. همه اش زیر سر توست می دانی !‌

معمار بزرگ زندگی ام سلام . به راستی من کم آورده بودم. در برابر گستردگی تو، آسمان زیبایت، حریم امن و خاک دامن گیرت. در آن ساعات زیارت تو را از دست دادم در حالیکه تو مرا می ساختی و من نمی دانستم و چه زیبا ساختی از نو . با خمیر مایه عشق

سلام بر تو که دانشگاهی شدی تا وقتی پا به سایر مناطق عملیاتی می گذارم در اولین کلام بگویم : « السلام علیک یا الیها الشهدا و الصدقین »‌ و وقتی خارج می شوم بگویم :« به امید دیدار»‌ در حالیکه دستانم را تمام مدت بر سینه ادب نهادم ام و کمر خم دارم.

پ.ن مهم : خبرنگاری حوزه دفاع مقدس من 10 ساله شد

پ.ن : 10 سال از نخستین حضورم در مناطق عملیاتی جنوب کشور می گذرد و همچنان تشنه اولین سفر خود هستم سفری که از ابتدا و انتهایش ملعمم شلمچه بود.

پ.ن : افسوس دیگر از آن شلمچه بکری که من دیدم چیزی باقی نمانده است .

پ.ن: آن خاک را هنوز در کمدم چون شیء محترمی نگه میدارم به راستی که خاک عجیب و خوش بویی است هر از گاهی دست تبرکی بر آن می  کشم.

انتهای پیام/ت



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 92/11/28 توسط منیره غلامی توکلی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک