اعتراف به هتک حرمت فاطمه (س) جایی که عمر دروغ نگفت!/ بخشش نصف اموال ! جایزه عمر به ضارب فاطمه
علامه مجلسی در « بحارالانوار» می فرماید: در کتبا سلیم بن قیس هلالی به روایت ابان بن ابی عیاش از سلیم از سلمان و عبدالله بن عباس دیدم که گفتند: رسول الله(ص) آن روز که از دنیا رفت هنوز مراسم خاکسپاری آن حضرت انجام نشده بود که مردم عهدشکنی کردند و از دین برگشتند و بر مخالف آن حضرت اتفاق کردند. امیرالمؤمنین علی(ع) مشغول کارهای رسول الله(ص) بود تا این که از غسل، کفن، حنوط و خاکسپاری آن حضرت فارغ شد.
سپس امیرالمؤمنین (ع) مشغول جمع آوری قرآن شد و طبق وصیت رسول الله (ص) کاری به آنها نداشت.
عمر به ابوبکر گفت: هی با تو هستم! همه مردم با تو بیعت کردند جز این مرد و اهل بیتش پس بدنبال او بفرست.
ابوبکر پسر عموی عمر به نام قنفذ را فرستاد و به او گفت: ای قنفذ! نزد علی برو و به او بگو: خلیفه رسول الله را اجابت کن.
چندین مرتبه عمر و ابوبکر دنبال امیرالمؤمنین (ع) فرستادند ولی آن حضرت از آمدن نزد آنان سرباز زد. عمر با عصبانیت پرید و خالد بن ولید و قنفذ را صدا زد و به آنها دستور داد که هیزم و آتش بردارند، بعد آمد تا درب خانه علی و فاطمه(ص) رسید. حضرت زهرا(س) پشت درب خانه نشسته بود و از وفات رسول الله(ص) سرش را با پارچه بسته بود و لاغر و بیمار شده بود.
عمر جلو آمد و درب را کوبید، بعد صدا زد: ای پسر ابوطالب! در را باز کن.
حضرت زهرا(س) فرمود: ای عمر! ما با تو چه کار داریم که ما را با این مصیبتی که داریم رها نمی کنی؟!
گفت: در را باز کن و گر نه به روی شما آتش خواهم زد!
حضرت(س) فرمود: ای عمر! آیا از خدای عزوجل نمی ترسی که وارد خانه من شوی و بر منزلم یورش بیاوری؟!
عمر از برگشتن سر باز زد، بعد آتش خواست. کنار درب خانه آتش برافروخت و درب را آتش زد، عمر درب را هل داد. حضرت زهرا(س) رو در روی عمر قرار گرفت و فریاد زد: بابا یا رسول الله!
عمر شمشیرِ در غلاف را بالا بُرد و بی مهابا به پهلوی آن مخدّره زد، آن حضرت فریاد کشید.
عمر تازیانه را بالا برد و به بازوی آن مخدّره زد، آن حضرت فریاد زد: بابا!
علی بن ابی طالب(ع) پرید و بقه عمر را گرفت بعد او را تکانی داد و به زمین کوبید و بی مهابا به بینی و گردن او زد و خواست که او را بکشد که فرمایش رسول الله(ص) و وصیت آن حضرت را که او را به صبر و اطاعت وصیت کرده بود، به یاد آورد.
امیرالمؤمنین فرمود: سوگندا به آن که محمد را با نبوت گرامی داشت، ای پسر صهاک! اگر دستور خدا از قبل نبود می دانستی که تو وارد خانه من نمی شوی.
عمر کسی را فرستاد کمک خواست، مردم آمدند تا این که وارد خانه شدند و جمع زیادی در مقابل حضرت آمدند و ریسمان در گردن ایشان انداختند.
حضرت زهرا(س) کنار درب خانه بین آنها و آن حضرت منانع شد، قنفذ ملعون آن حضرت را با تازیانه زد. وقتی آن حضرت از دنیا رفت به خاطر ضربت آن ملعون اثری مانند دستبند در بازوی آن حضرت بود. پس کاری کرد که آن حضرت به چوبه در پناه ببرد و آن حضرت را هل داد، پس استخوان پلهوی آن حضرت را کشاند که جنینش سقط شد. پس همینطور در بستر بود تا این که به خاطر آن به شهادت رسید. صلوات خدا بر او باد. بحارالانوار : 43/197
جایزیه سیلی به فاطمه (س)
مؤلف گوید: نیز از کتب «سلیم» روایت شده که عمر بن خطاب در یکی از سال ها از همه کارگزارانش به جز قنفذ نصف اموالشان را گرفت.
سلیم می گوید: در مسجد رسول الله(ص) به حلقه ای رسیدم که جز بنی هاشم غیر سلمان، ابوذر، مقداد، محمدبن ابی بکر، عمربن ابی سلمه و قیس بن سعد بن عباده در آن نبود. عباس بن امیرالمؤمنین (ع) عرض کرد: به نظر شما چرا عمر از قنفذ مانند همه کارگزارانش غرامت نگرفت؟
امیرالمؤمنین علی(ع) به اطرافیانش نگاه کرد، بعد چشمانش پر از ا شک شد، سپس فرمود: برای سپاسگذاری از ضربه ای که او با تازیانه به فاطمه(س) زد پس آن بانو از دنیا رفت، در حالی که در بازویش اثر آن تازیانه مانند دستبندی باقی بود.
کتاب سلیم 675
و در احتجاج امام حسن(ع) بر معاویه و اصحابش ضمن حدیثی طولانی آمده است که وقتی مغیرة بن شعبه به امیرالمؤمنین (ع) افترا بست و به آن حضرت ناسزا گفت، امام حسن (ع) در جواب فرمود:
و اما تو ای مغیرة بن شعبه! پس تو دشمن خدایی و کتاب او را دور انداخته ای و پیامبرش را تکذیب کرده ای، و تو دختر رسول الله را آنقدر زدی که او را خون آلود کردی و جنینش را سقط کرد. این کار تو به خاطر این بود که رسول الله را خوار پنداشتی و با امر او مخالفت کردی و حرمتش را هتک کردی در حالی که رسول الله(ص) به او فرموده بود: « تو سرور زنان اهل بهشتی» خداوند تو را به سوی آتش کشاند و گناه آنچه که گفتی را بر گردنت خواهد گذاشت. احتجاج 1/277
و اما عمر نیز خود به کرده اش در نامه ای به معاویه اعتراف می کند.!
در نامه ای که عمر به معاویه به عنوان سفارش می نویسد، آمده است:
پس به خانه اش آمدم طبق مشورتی که داشتیم، می خواستم او را از خانه بیرون بکشم، کنیزشان فضّه وقتی من به او گفتم: به علی بگو برای بیعت با ابوبکر بیرون بیاید که همه مسلمانان جمع شده اند، گفت: امیرالمؤمنین علی(ع) کار دارد.
گفتم: این را رها کن، به او بگو بیرون بیاید و گرنه داخل خانه می شویم و به زور او را بیرون می کشیم!
فاطمه (س) آمد و پشت درب ایستاد و گفت: ای گمراهان تکذیب کننده! چه می گویید؟! و چه می خواهید؟!
گفتم: ای فاطمه!
فاطمه گفت: می خواهی چه کنی؟ ای عمر!
گفتم: چرا پسر عمویت تو را برای جواب فرستاد و خودش پشت پرده نشست؟!
به من گفت: طغیاان تو ای بدبخت! مرا بیرون کشاند و حجت را بر تو و هر گمراه هواپرستی تمام کرد.
گفتم: این حرف های باطل و افسانه های زنان را رها کن و به علی بگو بیرون بیاید.
فرمود: تو لیاقت دوستی و احترام را نداری، آیا با حزب شیطان مرا می ترسانی یا عمر! ؟ در حالی که حزب شیطان ضعیف است.
گفتم: اگر بیرون نیاید هیزم خشک می آورم و آن را بر اهل این خانه آتش می زنم و هر که در این خانه است بسوزد، مگر این که علی تسلیم بیعت شود! تازیانه ای از قنفذ گرفتم و آن بانو را زدم، به خالد بن ولید گفتم: تو و افراد ما هیزم جمع کنید و گفتم: من آتش زننده آن هستم.
فاطمه (س) گفت: ای دشمن خدا، دشمن رسولش و دشمن امیرالمؤمنین!
فاطمه دستان خود را به در زد، نمی گذاشت درب باز شود، خواستم درب را باز کنم ولی در مقابل من مقاومت کرده که برایم سخت باشد. پس با تازیانه به دستان او زدم ضربه من او را به درد آورد، پس شنیدم که آهی از سینه برآورد و گریه کرد که نزدیک بود نرم شوم و از جلوی درب برگردم. ولی کینه علی، حرصش در ریختن خون بزرگان عرب و مکر و جادوی محمد به یادم آمد، پس به درب لگد زدم. او هم بدن خود را به در چسباند و در را سپر خود قرار داد. شنیدم که فریاد جانکاهی کشید که گمان کردم مدینه را زیر و رو کرده است و گفت: ای بابا رسول ا لله! اینگونه با محبوبه و دخترت رفتار می کنند! آه ای فضّه کمک! مرا دریاب! که به خدا فرزندم در رحمم کشته شد!
شنیدم که درد زایمان او را گرفت و به دیوار تکیه داده است، پس درب را هُل دادم و داخل شدم.
با چهره ای رو در روی من قرار گرفت که چشمم را کور کرد، پس چنان با دو دست به خود به دو گونه اش از روی پوشش سیلی زدم که گوشواره اش شکست و روی زمین پخش شد.... بحارالانوار 30/293
نقل گستاخی به فاطمه از زبان فاطمه(س)
از « ارشاد القلوب» از حضرت زهرا(س) نقل کرده اند که فرموده اند:
پس هزیم خشک بر درب خانه اش جمع کردند وآتش آوردند تا هیزم را آتش بزنند و نیز ما را بسوزانند. پس در چوبه درب ایستادم و آنها را به خدا و پدرم قسم دادم که دست از ما بردارند و ما را یاری کنند. ولی عمر تازیانه را از دست قنفذ غلام ابوبکر گرفت و چنان به بازویم زد که مانند بازوبند شد و لگد به درب زد و درب را روی من که باردار بودم برگرداند. به صورت به زمین ا فتادم، آتش شعله کشید و صورتم را می سوزاند. پس با دستش چنان مرا زد که گوشواره از گوشم پخش شد. درد زایمان مرا گرفت، پس محسن را بدون هیچ جرم و گناهی سقط کردم. بحارالانوار 30/348
انتهای پیام/ ت