آنچه خواندید روایت "مژده اون باشی" از روزی است که امام خمینی "خرمشهر" را " خونینشهر" نامید، روایت لحظه لحظه جانباز شدن دختر 18 ساله امدادگری است که در کنار سایر مدافعان شهر تا غروب 24 مهرماه سال 1359 در شهر ماند و در مجاورت مسجد جامع خرمشهر جانباز 50 درصد شد.
قلمدون:
24مهر درگیر در شهر به اوج رسیده بود. بیمارستانها همه تخلیه شده بودند و درگیری محله به محله بین نیروهای رژیم بعث و مدافعان شهر ادامه داشت. آن روز ساعت یک و نیم بعد از ظهر من و مریم کهندل همراه با دو نفر از مردان مدافع "محمدرضا مبارز" از همدان و "رضا لیامی" از خرمشهریهای ساکن تهران، سه مجروح از نیروهای ژاندارمری به فرماندهی "سرهنگ الفتی" را که در درگیری خانههای بندر با ترکش آرپیجی از ناحیه کمر و سینه زخمی شده بودند با یک سیمرغ آبی رنگ که پشتش را برای جا به جایی مجروحین و حمل برانکار درست کرده بودند به سمت شهرمیبردیم، هنگام حرکت دو نفر دیگر هم ما هم همراه شدند تا برای رفع خستگی خود را به شهر بر سانند.
قبل از حرکت "مریم کهندل" گفت: «من اینجا میمانم اینجا درگیری است و قطعا نیروی امدادی میخواهند تو برو. » به جای مر یم دو نفر از نیروها که از صبح در منطقه بودند برای استراحت همراه ما شدند.
سیمرغ ماشین پهنی است؛ محمدرضا مبارز در صندلی راننده نشست و من و رضا لیامی در جلو نشستیم، لیامی کنار پنجره نشسته بود - من بین آن دو قرار داشتم- مجروحین و آن دو مدافع هم در عقب جا گرفتند. حرکت کردیم به سوی شهر ...
به مسجد جامع که رسیدیم احساس کردیم اتفاقی افتاده است، آدمها سراسیمه میدویدند و یک جیپ هم وارانه شده بود! حالت خیابان تغییر کرده و انگار درگیری صورت گرفته بود.
تکههای مغز محمدرضا مبارز، روی لباس سفیدم پاشید
نیروهای بعثی از اول 40 متری به سمت مسجد جامع تیراندازی میکردند، در این گیر و دار نگو مجبور به عقب نشینی شده بودند و ما نمیدانستیم! راه خود را به سمت خیابان 40 متری ادامه دادیم محمدرضا مبارز گفت: « برویم ما اصلا به اینها چه کار داریم هر اتفاقی افتاده که افتاده! »... سمت راست به فلکه فرمانداری رسیدیم، وسط راه نزدیکی هنرستان دیدیم که دو نفر نیمخیز اشاره میکنند، « نرید نرید» ما اهمیت ندادیم و گفتیم بذار برویم و مجروحان را برسانیم اما همین که یک ذره جلو رفتیم با تیربار ما را زدند. « محمدرضا مبارز درجا شهید شد، حتی یک آخ هم نگفت. مغزش روی لباس من پاشیده بود و تکه بزرگی از مغزش روی لباس من افتاده بود. من از ناحیه دست به شدت مجروح شده بودم و رضا لیامی هم از ناحیه کتف مختصر مجروحیتی داشت از سرنشینان عقب هم صدای ناله میآمد، به نظر نیروهای مجروح ژاندارمری شهید شده و دوستان لیامی و مبارز که سالم بودند حالا مجروح شده بودند!
فقط؛ ناظر جان کندن مجروحان بودم
ساعت دو بعدازظهر بود ما تا ساعت 7-6 شب هیچ کاری از دست ما بر نمیآمد. در آن درگیری شدید بدن شهید " محمدرضا مبارز" مانند سپر جلوی گلوله ها را می گرفت و خدا میخواست ما زنده بمانیم. این اتفاق فقط برای ماشین ما نیفتاده و شهید قنونی هم که با به طرز فجیعی توسط بعثیها به شهادت رسید در همان نقطه با پیکانی که سوار بر آن بوده به شهادت رسیده است.
روحانی شهید قنوتی به آن منطقه که میرسد، درست پشت سر ماشین سیمرغ ما با گلولههای بعثیها زمینگیر میشود و بعثیها این روحانی را از ماشین پیاده کرده و امامهاش را دور سرش میپیچند و با قنداقه تفنگ آنقدر به سرش میزند تا جمجمهاش خورد شده و به شهادت برسد و میشنیدم که به زبان عربی میگفتند: « خمینی را کشتیم! خمینی را کشتیم.»
ماشین ما روشن بود و عقبیها که متوجه نبودند در چه اوضاعی هستیم، دائم میگفتند: حرکت کنیم و خودمان را نجات دهیم اما رضا لیامی هر کاری کرد نتوانست بدن " محمدرضا مبارز" را جا به جا کند و ما زمینگیر شدیم. همه ناله میکردند و به دنبال راه نجاتی میگشتند و من ناظر بر جان کندن مجروحین..
مجروحیت دوباره با ترکش خمپاره
چندساعتی بعد نیروهای تکاور وارد شدند تا نیروهای عراقی را از چهل متری دور کنند، درگیرها شدت گرفت نگهان چرخگاری کنار ما آتش گرفت و ترکش خمپارهای به سر من اصابت کرد.. در آن لحظه احساس بیوزنی کردم و بیهوش شدم و بیش از یک ساعت در آن وضعیت ماندم.. وقتی به هوش آمدم رضا لیامی با من آهسته آهسته صحبت میکرد در حالی که صدای عراقیها را هم میشنیدیم.
دیگر غروب شده بود رضا که از من سرحالتر بود گفت: « من از ماشین خارج میشم و میرم آن طرف خیابان در ساختمان بغل ... وقتی گفتم؛ تو هم بیا.» دقایقی بعد لیامی به آن طرف خیابان رسید و نیمخیز با صدا و تکان دادن دست میگفت که من هم بروم اما نمیتوانستم حرکت کنم!
هر چه به او میگفتم که نمیتوان پاها حتی بالا تنهام را حرکت دهم، او اصرار داشت که خود را هر طور شده به آن طرف خیابان برسانم... گفتم تو برو من میماندم هر چه خدا بخواهد اما قبول نمیکرد و میگفت: « من باید تو را نجات دهم» در آن لحظات صدای جِک جِک ریختن بنزین روی زمین را میشنیدم هر آن ممکن بود ما شین منفجر شود.
ممکن است تا آخر عمرت، فلج بمانی
در آن لحظات با خدا صحبت میکردم و خاطراتم به خصوص خاطرات کوکیام جلوی چشمانم میآمد... در همین حین با شنیدن صدای آژیر آمبولانسی شروع کردیم به داد زدن ما زندهایم مازندهایم ... آمبولانس برای جمعآوری اجساد در خیابان میگشت؛ وقتی به من رسیدند با تعجب گفتند: « خانم "اون باشی" تویی؟ ما نمی دانستیم شما زنده ای؟ چطور شد اینطوری شدی ؟» برای خود آنها هم عجیب بود که من زنده ماندم! یکی مرا از کتف و یکی از پا گرفت و داخل آمبولانس گذاشتند و به بیمارستان طالقانی انتقال دادند.
در بیمارستان طالقانی، دکتر طاهری که از بیمارستان شریعتی تهران آمده بود، مرا معاینه کرد.. مِن مِن کُنان گفت: « اگر به تو حقیقت را بگویم، پذیرای آن هستی؟» گفتم: «با این تصور که کشته یا دچار مجروحیت شدید میشوم در شهر ماندهام.» دکتر گفت: « متأسفانه ترکش به جای بد سرت خورده و مرکز عصب حرکتیات صدمه دیده است، اما کمانه کشیده و بیرون رفته؛ بدشناسی آوردی و ممکن است تا آخر عمرت فلج شوی...»
ساعت سه - چهار صبح مرا به اتاق عمل بردند و با دستی گچ گرفته به رکاوری برگرداندند. بخشی از ساعدم رفته بود و پوست و گوشت نداشت و روی مغزم یک عمل کوچکی انجام داده بودند، وقتی ریکاوری رسیدم دیدم یک پسر 19 ساله سرباز مرده بود.. و 4 روز در بیمارستان طالقانی بستری بودم، وضعیت بدی داشتم و هذیون میگفتم و عراق دائم فرودگار را بمباران می کرد.
قبل از من 9 مهر برادرم مجروح شد و در آن شرایط خواهر و برادر دیگرم بالای سرم بودند . جاده خرمشهر - و ابادان - هواز بسته بشده بود بود و نقل و انتقال مجروح ممکن نبود و بعد از سه چهار روز براردم و دوستای او با مینی بوسی استتار شده که صندلیهایش را برای حمل مجروح کنده بودند تا لب دریا بردندو با "هاور کرافت" من و 300 مجروح دیگر را انتقال دادند.
انتقال مجروحان مسافرتی طولانی و پرماجرا
«در "هاور کرافت" فقط من زن بودم و دوست نداشتم کسی متوجه این قضیه بشود از خواهرم خواستم که لحافی زخیم برایم بیاورد، او هم رو تختی زخیم ترمه ای آورد که هم زیرم گذاشتم و هم روم .. صورت و سرم را کاملا پوشانده بودم ... بردنم بیمارستان نیروی دریایی امامخمینی یک شب آنجا بودم و اولین ساعات صبح 28مهر با هلکوپتر دو پرهای بردنمان فرودگاه بوشهر و از بوشهر با هواپیمای 330 ارتشی به تهران انتقالمان دادند. خرمشهر هم 3 تا 4 آبان کاملا اشغال شد.
خب! مراحل درمان در تهران چگونه گذشت؟
در بیمارستان شریعتی تهران اکیپ جراحی مرا در آی سی یو بستر کردند. بعد از یک هفته شور پزشکی به این نتیجه رسید که صدمه مغزی من جدی است و در صورت بهبود درد زیاد و زمان زیادی را میگیرد، آنها به من گفتند که میتوانیم استخوانههای مانده در سرت را خارج کنیم و دکتر عباسیون و دکتر رحمت من را عمل کردند و یک ماه در بیمارستان بستری بودم.
دختر 19ساله فلج، اسوه استقامت و روحیه
در آن زمان پای چپم کاملا فلج و پای راستم کمی حرکت داشت. بعد عمل هم بهبودی نداشتم باید دائم بدنم را ماساژ می دادند تا زخم بستر نگیرم اما روحیه ام بسیار بالا و اصلاً عجیب و غریب بود .. وضعیت مناسبی نداشتم دست دیگرم هم با اصرار خود عکسبرداری شد و متوجه شکستی آن با ترکش شدند حالا دو دست و سر باند پیچی شده و پاهای فلج از من اسوه استقامت و روحیه ساخت بود .
در بیمارستان دکترها میگفتند:« بخش "ای سی یو"خانمی هست که بروید حتما ببینیدش و روحیه آن زمان برایم عجیب است. هم اتاقی تختی مرا کومولهها زده بودند، تا صبح ناله و جیغ میزد و دعوا می کرد، همه پرستارها می گفتند این خانم هم در کنار تو مجروح است .
فکر کنید: من بالای 60 درصد از کارافتادگی پا داشتم و سرم را تراشیده بودند دو تا دسته شکسته و پا را نمی توانستم تکان بدمو در کنارم یکی جیغ میکشید!
فیزیوتراپی به مدت 7 ماه شروع شد، پدر و دوستانم در آن زمان بسیار زحمت کشیدند تا اینکه بعد 2 ماه بعد در ران چپ م احساسی درک کردم و این شد نقطه شروع بهبود من که ابتدا با ویلچر، بعد واکر، بعد دو عصا، یک عصا و در آخر هم توانستم راه بروم.
از بیمارستان به خانه ای که بنیاد شهید به مادرم داده بود رفتم و یک سال درمان من طول کشید البته زایمان ها کمی در طول درمانم تأثیرگذاشتند.
کِی و با چه کسی ازدواج کردید؟
در همان بیمارستان خواستگاری پیدا شده و با هم ازدواج کردیم (میخندد) همراه یکی از مجروحان خرمشهری مرا برای زندگی مشترک پسندید و به خواستگاریام آمد، پدرم به خاطر شرایط جسمیام موافق نبود اما با اصرار خودم و وساطت یکی از دوستان پدرم که وکیل بود بهمن 59 با هم ازدواج کردیم و من به یک سال ونیم در نجف آباد اصفهان زندگی بسیار ساده ای کردم.
از سبک ازدواجتان بگید، آیا ازدواج پرخرجی داشتید؟
نه! برعکس ازدواج آسان و سادهای داشتم، بدون خرید لباس و حتی حلقه هم نخواستم! آن زمان ملاکها متفاوت بود و همسرم میگفت: « من پای تو را تقدیس میکنم» می خواستم مهریهام مهریه حضرت زهرا(س) باشد که محضردار گفت باید حداقل 5 سکه مهرت باشد و من به
وقتی همسرم گفت تکه میخواهم بروم جبهه، من دوباره در طبقه بالای مادرم یک واحد آپارتمان از بنیاد شهید گرفتیم .. بعد هشت ماه هم بچه دار شدم سال 61 فرزند اولم متولد شد.
انتهای پیام / ت