سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست

 

گاهی وقت‌ها در پس اتفاقاتی که فکر می‌کنیم برایمان چیزی جز زحمت و دردسر نیست، حکمتی نهفته است که برای باز کردن سِر آن زمان کمی نیازمندی، زمانی به اندازه یک تنفس بعد از انجام شدن آن کار...

امروز مجبور شدم که یکی از مصاحبات خبرنگارانمان را که نتوانسته بود آن را به درستی تنظیم کند، یک بار دیگر بخوانم و ویرایش کنم و بنویسم... از لحظه شروع کار دلخوری‌ام را با زبان و حرکات نشان دادم!

خانم امجد مادر شهیدان محمدی

گفت وگو از مادر شهیدان حمید، ناصر و علی محمدی بود. بانوی مقاومی که با اهدا سه دسته گلش به باغ شهدای ایران، هنوز پروانه وار به دور دو فرزند دیگر جانبازش می چرخد. جانبازان رشید اسلام " محمود و شهریار محمدی"که یکی از آنها جانباز اعصاب و روان است و مانند برخی دیگر از بیناد شهید و امور ایثارگران هم حقوق نمی گیرند!.

خانم امجد حتی اجازه داده بود خبرنگار ما از تصاویر شهادت فرزندانش هم عکس بگیرد و خود آنها را تک به تک به مهمان خبرنگارش نشان داده بود و چه دلی دارند این مادران شهدا که من آنها را شهیدوار می‌نامم.

داغ فرزند برای مادر همیشه تازه است و فقط این رضایت قلبی مادران شهدا از فدا کردن فرزندانشان در راه خداست که دل‌هایشان را آرامش می‌بخشد.

وقتی صحبت از فرزندان شهیدش می‌کند، آهنگ بغضی مادرانه صدایش را تغییر می‌دهد هنوز نگاه عاشقانه‌اش به عکس‌هایحمید و علی و ناصر که همگی در 18 سالگی به فیض شهادت نائل آمده‌اند چشمانش را بهاری می‌کند.

فرصت نکردم به آقا بگویم خانه ندارم

خانه ساده اما دلنواز این مادر زمستان امسال مهمان عزیزی داشت و او آن روز را اینگونه توصیف می‌کند: «حضرت آقا زمستان 93 به منزلم تشریف آوردند و 15دقیقه حضور داشتند؛ جمعیت زیاد بود و مهلت نداشتم به حضرت آقا بگویم خانه ندارم؛ با دیدن چهره نورانی رهبر معظم انقلاب گریه امانم نمی‌داد که حرف بزنم، زبانم بند آمده بود، باورم نمی شد آقا منزلم را به قدوم مبارکشان منور کرده باشند.« وقتی درباره همسرم با آقا صحبت کردم و گفتم:همسرم در گرمای 50 درجه آبادان روزه می‌گرفت و از هوش می‌رفت با آب شیلنگ او را به هوش می‌آوردم، حضرت آقا فرمودند: از همچین پدری باید فرزندان شهید پرورش یابند.»

همزمان با تنظیم کردن این گزارش از درون  حال این مادر اشک می‌ریختم، سه پسر 18 ساله‌اش را در کمتر از 4 سال از دست داده بود."حمید"در عملیات‌های فتح المبین (سال 61 ) نادر در عملیات خیبر( جزیره مجنون، فروردین 61) و  علی فرزند کوچک‌ترش در عملیات مهران (سال 65) از هر کدام خاطره‌ای داشت و برای هر یک می‌توانست روضه‌ای سوزناک بخواند.

در بخشی از صحبت‌هایش می‌گفت: علی بسیار زیبا بود و من برای سلامتی‌اش اسفند دود می‌کردم و در جایی دیگر با توصیف کودکی مظلومانه فرزندانش می‌گفت:« بچه‌های من کودکی شیطنت‌امیزی نداشتند اهل نماز بودند و از 7 سالگی نماز می‌خواندند در دوران طاغوت به من سفارش می‌کردند که به مدرسه نگویم نماز می‌خوانند! آن دوران مسخره‌شان می‌کردند ! با پیروزی انقلاب به مبارزه با منافقان و سلطنت‌طلب‌ها مشغول شدند، حمید و نادر پاسدار و آماده شهادت بودند و سفارش زیادی در خصوص نمازه، روزه و دوری از غیبت و تهمت می‌کردند، علی هم بسیجی بود و هنوز وقتی به خوابم می‌آید لباس بسیجی به تن دارد.»

به راستی هیچ جمله‌‌ای به اندازه این جمله زیبا از مقام معظم رهبری در مورد شهدا در ذهنم پاسخ‌گوی ابهامات و سوالات ذهنی‌ام نیست آنجا که ایشان فرمودند: « شهدا امامزادگان عشقند» اینگونه کرامت شهدا را برای خود هموار می‌کنم.

نحوه شهادت هر کدام از این عزیزان گلگون کفن همراه با کرامتی است، مادر چه صبورانه تمام این‌ها را قصه‌وار می‌گوید و من فقط تنظیم کننده آنم...

    

قبر و لحد از قبل برای حمید آماده شده بود!

می‌گوید: حمید فرزند ارشدم بود یادم هست که یکبار مادرانه به او گفتم که اینقدر به جبهه نرو، کمی استراحت کن! جوابم را اینگونه داد( نمی‌خواهم در خانه و رختخواب بمیرم) او شهادت خود را پیش‌بینی کرده بود: « حمید! گفت من این دفعه که بروم جبهه دیگر بر نمی‌گردم! گفت کنار مزار شهید بهشتی خاکم کنید، برایم مراسم نگیرید و مشکی نبوپشید وقتی پیکرش را برای دفن به قطعه 24 آوردند و زمین را کندند، قبر آماده و لحد نیز گذاشته شده بود! همه پرسیدند که قبر  پیش خرید کرده‌ای و من پاسخ دادم نه!».


اهمیت لباس پاسداری برای شهید نادر

نادر پاسدار و هدفش  شهادت بود، برای انقلاب و لباس پاسداری از آن بسیار اهمیت قائل بود  یادم هست که یکبار نادر به خوابم آمد و گفت: « چرا لباس من را به دوستم دادی؟ از لباسم سوء استفاده می کنند، گفت : باید لباس‌هایم را به سپاه بدهی..»


شهید علی: « هر کسی امام را دید جای من ایشان را ببوسید!»

علی هم به فاصله کمی از برادرانش به شهادت رسید علی از دو برادر دیگرش کوچک‌تر بود او هم با اصابت ترکش به جمجمه‌اش در آمبولانس با زبان روزه به شهادت رسید، دوستش می‌گوید که جمجمه‌اش چنان آسیب دیده بود که روی دست من افتاده بود!    

 علی آرزو داشت که امام را ببیند اما موفق نشد و همیشه می‌گفت: « من که موفق نشدم امام را ببینم هر کس امام را دید جای من امام را ببوسد.»  علی را چند بار خواب دیدم لباس بسیجی پوشیده بود در را که به رویش باز کردم، دستش را روی دستم، گذاشت و گفت: « من آمدم که در را باز کنم آمدم تا تنها نباشی.»

پسرانم دوست ندارند بگویند جانبازند

در انتهای گفت وگو است که صحبت را به فرزندان جانبازش می‌کشاند چندان از آنها سخن نمی‌گوید نه اینکه دوستشان نداشته باشد بکله به نظر وظیفه‌ای دارد، آنها دوست ندارند بگویند جانبازند! مختصر توضحیی می‌دهد که "محمود" در عملیات مرصاد از ناحیه دو گوش مجروح شد و یک گوشش نمی شنود او بازنشسته نیروی انتظامی است و "شهریار" در عملیات خیبر جانباز اعصاب و روان شده است ولکن پسرانم دوست ندارند بگویند جانبازند و هیچ حقوقی از بنیاد شهید نمی گیرند.

از متن گفت وگو متوجه‌ شده‌ام که حال خوشی ندارد، مادران شهدا گنجینه‌هایی هستند که تا زمان حیات باید آنها را دریابیم و از زندگی‌شان درس بگیریم همین امر مرا نگران کرده است با حزنی می‌گوید که چند صباحی است که از پا افتاده‌ام و توان بهشت زهرا (س) رفتن ندارم از خانه با ذکر صلوات  و فاتحه از خانه فرزندانم را یاد می‌کنم اما با تمام این مرارتها از این که فرزندانم شهید شده اند افتخار می کنم و پشیمان نیستم.


فقط یک خانه 45 متری!

در پایان صحبت‌هایش برای جوانان دعا می‌کند و می‌گوید: «خدا کند جوانان به راه راست هدایت شوند بی‌حجابی نباشد و خدا فرج امام زمان را برساند.» با اصرار خبرنگار که مادر آرزویت چیست؟ زبان باز می‌کند و رفتن به کربلا و مکه را از  بزرگترین آروزهای خود عنوان می‌کند اینکه یک خانه 45 متری داشته باشد تا از مصیبت اسباب کشی رهایی یابد خانه‌ای که به اسم خودش نباشد فقط تا زمانی که زنده است از آن استفاده کند و جور بداخلاقی‌ها وبی‌معرفتی‌های ما را در کشیدن اسابش از این خانه به خانه متحمل نشود!

وقتی سِرّ حکمت این کار برایم باز می‌شود:

دقایقی قبل از تمام شد کارم با خود بلند بلند فکر می‌کردم این  گفت وگو را به اسم چه کسی بر خروجی سایت بگذاریم؟ و برای اینکه به اصطلاح زحمتم به هدر نرود ! نامی هم از من باشد! یا شاید خبرنگار برای تنظیم درست آن تأدیب شود! هزاران راه به فکرم رسید تا نامم در زیر مصاحبه قرار بگیرد و مصاحبه با مادری که اینگونه از جگرگوشه هایش ایثار کرده است.

در نهایت مصاحبه را به اسم هیچ کس نزدم، نام بلند این مادر بر بالای این گفت وگو خوش می‌درخشد...

انتهای پیام/ ت  

 



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 94/7/12 توسط منیره غلامی توکلی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک