سیهلا فرجام پرستار جنگ:
آنقدر به خانه نرفتم تا مجبور شدم با آمپول شیر ار در سینه ام خشک کنم!
منیره غلامی توکلی
سهیلا فرجامفر، کارشناس پرستاری، یکی از پرستاران سالهای دفاع مقدس و مؤلف کتاب "کفشهای سرگردان" است که برایتان خواهم نوشت که چرا اسم کتابش را " کفشهای سرگردان گذاشته است. هفته دفاع مقدس او را در یک نشست تخصصی دیدم. بانویی بسیار دوست داشتنی و در عین حال مهربان که خونگرمی مردمان جنوب در واژه واژه کلام و عمق چشمانش موج میزد.
او را زنی میهنپرست شناختم که در عین شیکپوشی، حیا و نجابتی تحسین برانگیز در ذات و اندیشههایش داشت. زمانی که از دوران دفاع مقدس تعریف میکرد، گویی از شیرینترین خاطراتش میگفت، میگفت: « به اعتقاد من در زمینه دفاع مقدس هنوز باید نوشت... حرکت در این زمینه - نشر کتب دفاع مقدس- دور از چشم باقی نمیماند »
او زن ایرانی را موجودی عزیز در جامعه میدانست و زمانی که از معنای زن در جامعه امروز و به تصویر کشیده شدن آن توسط رسانهها میگفت، حزن عجیبی یا شاید عصبانیتی در صدایش موج میزد.
او معقتد بود معرفی چهره واقعی زن ایرانی به جهان مغفول مانده است، باید توانمندیهای زن ایرانی را در خارج از مرزها نشان داد در این زمینه صدا و سیما مهمترین نقش را دارد که متأسفانه درصدی هم در آن موفق نبوده است چرا که با ورود به کشورهای خارجی و درک دیدگاه جامعه غرب از زن ایرانی متوجه نگاه غلط آنها به زن ایرانی میشویم.
وقتی شروع به گفتن خاطرات خودش از سالهای هشت سال دفاع مقدس کرد، محو صحبتهای قشنگش شدم که با طنازی زیبایی همراه بود.
در این نوشته بخشی از خاطرات خانم سهیلا فرجام فر را برایتان نقل میکنم.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، زندگی مردم در شهر من –آبادان- با تمام فراز و نشیبهایش در جریان بود، چه در خانههای شرکت نفت و چه در محلات معمولی شهر... بازارها پُر رونق، بندر پر جنب و جوش، تولد، مرگ، عروسی و .. در کوچه کوچه ی شهر نمادی از زندگی را نشان میداد، در آخرین روز شهریور ماه با تلفن مادر برای شرکت در عروسی یکی از صمیمیترین دوستانم از اندیمشک راهی آبادان شدم.
سه سال از ازدواجمان میگذشت و با همسرم که از همدورهایهای من در دانشکده پرستاری نیروی هوایی بود، ازدواج کرده بودم و دو پسر داشتم، هومن یک سال و نیمه و پژمان شیرخواره بود. بیاطلاع از اینکه زمان آبستن چه حوادثی است در ایستگاه راهآهن اندیمشک از همسرم جدا شده و به سوی آبادان حرکت کردم و با خود فکر میکردم چه بپو شم و چطور این دو بچه را برای شرکت در مهمانی سر و سامانی بدهم!
اشیاء داغ و سیاه کف حیات!
نه تنها من و خانواده من بلکه مردم همه زندگی عادی خود را داشتند، جنگ همه چیز را عوض کرد! حتی واژههای جدید را به ادبیات مردم وارد کرد، مردم را با تسلحیات نظامی آشنا کرد، جنگ دنیای مردم را عوض کرد ...
اذان صبح، فردای جشن عروسی برای آماده کردن شیشه شیر پژمان وارد حیات شدم، پدرم برای خواندن نماز وضو میگرفت که چشمم به اجسام سیاه رنگ کف حیات افتاد،
از پدرم پرسیدم اینها چیست؟
پدر با کمی تأمل گفت: از این اشیاء در دوران سربازی زیاد میدیدیم و بعد به یکی از آنها دست زد، داغ بود و دستش را سوزاند و سیاه کرد.... آن اشیاء ناشناخته برای من "ترکش" بودند ؛ ما آن زمان اصطلاحات جنگی را نمی دانستیم.
آن زمان اگر چه عربها سر و صداهایی را تحت عنوان " خلق عرب" کرده بودند اگر چه با احتیاط به بازار می رفتیم اما کسی فکر نمیکرد کشور درگیر جنگی 8 ساله شود.
انتقال 25 زن و کودک با یک شورلت !
هنوز در بهبوهه انقلاب بودیم و نیروهای نظامی به سر و سامان خاصی نرسیده بودند، ناگهان از 31 شهریور اعلام جنگ شد.. پالایشگاه نفت آبادان را به کرات زدند.. امام خمینی(ره) هنوز دستور تشکیل بسیج را نداده بودند و گروهی از جوانان تحت عنوان "نیروهای داوطلب" وارد عمل شدند، یک روز صبح در خانه مادرم را با شتاب زدند، دو جوان پشت در بودند و گفتند: صدام پالایشگاه را زده است، زود خانه را تخلیه کنید، ماندن خطرناک است! به آسمان نگاه کردم، دود وحشتناکی آسمان را سیاه کرده بود و نفس کشیدن خیلی سخت شده بود و ما نیز مانند اکثریت مردم شهر خانههایمان را خالی کردیم و با شورلت شوهر خالهام 25 زن و بچه!! به منزل خاله در بهبهان رفتیم.
شیرسینهام را با آمپول خشک کردم
در بهبهان، شوهرم با من تماس گرفت که تو نظامی هستی و باید در دوران جنگ خودت را معرفی کنید الان به حضور من و تو احتیاج است سریع خود را برسان . من یک فرزند خردسال و یک شیرخوار را به خانواده سپردم و با مراجعه به مراکز درمانی خودم را معرفی کردم.
در آن دوران هر کسی به نحوی ایثار کرد، هر خانوادهای به نحوی درگیر جنگ بود، من هم به عنوان زنی جوان و مادری شیرده درگیر جنگ شده بودم. در جنوب معمولا دسترسی خانوادهها به شبکههای تلویزیونی کشورهای عربزبان همسایه مُیَسَر بود مخصوصا در شبهای شرجی راحتتر به شبکههایکشورهای همسایه با زدن چند ضربه به سر تلویزیون – با خنده میگوید – دسترسی داشتیم.
رژیم بعثی در شبکه تلویزیونی عراق نشان میداد که نیروهای نظامی عراق وارد شهر شدهاند، خرمشهر در حال سقوط بود و اگر جانفشانی مدافعان این شهر و یاران محمدجهان آرا نبود، متجاوزان به راحتی استان خوزستان را تصرف میکردند.
وقتی اینگونه در جریان پیشروی نیروهای عراقی قرار میگرفتیم حال خوشی نداشتیم من در بیمارستان نیروی هوای خدمت میکردم در حالی که هر 20 روز میتوانستم به فرزندانم سری بزنم و اتفاقا هر بار که میخواستم به دیدار خانواده برم اتفاق و درگیری جدیدی رخ میداد.
یادم هست که نه تنها دوری فرزندان را به جان خریده بودم بلکه سینهام پر از شیر شده بود و درد آن را هم تحمل میکردم و بالاخره با آمپول و ... شیر سینهام را خشک کردم...
علت نام گذاری کتاب "کفش های سرگردان"
اینجا بود که گریزی به نام کتابش زد و گفت: بعد از چند روز ماندن در بیمارستان تصمیم گرفتم برای دیدن فرزندانم به خانه بروم. در راهپله ساختمان، مدیر مجتمع صدایم کرد و گفت: «اقوام جنگ زدهتان که در خانه شما هستند باعث شده اند که همیشه 10 جفت کفش سرگردان درب آپارتمان باشد.»
این سخن مرا به یاد چند روز قبل انداخت که پای رزمندهای را پانسمان کردم که تاولهای بزرگی زده بود. گفتم: «چرا پاهایتان تاول زده است؟» پاسخ داد: «برای جمع آوری اطلاعات در گرمای طاقت فرسا به خاک خوزستان رفتم.» پوتین بر پا نداشت و باعث شده بود که پاهایش تاول بزند.
آن لحظه با خودم گفتم کدام کفشها سرگردان است! کفشهای آن رزمنده یا کفشهای اقوام جنگزده من که پشت درب خانه افتاده است!
تلیت کمپود، خستگیمان را بر طرف میکرد
تا سال 63 در خدمت رزمندگان بودم، شرایط سخت بود، گاهی تا بیش از چندین ساعت در اتاق عمل جراحی که نصف سقف اتاق بر اثر بمباران و اصابت خمپاره فروریخته بود جراحی میکردیم و من هر بار که از بمباران جان سالم به در میبردم زیر لب میگفتم: « پژمان و هومن، شما هنوز مادر دارید.»
میخواستم خلبان اسیر عراقی را خفه کنم!
لحظه لحظه دفاع مقدس برای کسانی که در آن حضور داشتند خاطره است، اما یک خاطره هیچ وقت از ذهنم خارج نمیشود. « من یک سال و نیم در پایگاه وحدتیه دزفول سرپرستار بیمارستان پایگاه دزفول بودم، در این مدت شاهد صحنههای بسیار دلخراش و البته صحنه های حماسی بودم . یادم میآید: خلبان عربی که به شدت زخمی شده و تحت عمل جراحی قرار گرفته بود را در بیمارستان بستری کرده بودند.
شبی برای سرکشی به اتاقش رفتم. با ورود به اتاق او را به چشم یک دشمن متجاوز دیدم اگر قسم پرستاری نخودره بودم با دستان خودم خفهاش میکردم که چرا به کشور ما حمله کرد و خون هموطنان مرا به زمین ریخته بود.
آهسته به سمتش رفتم، حال نزاری داشت، خون سراسر صورتش را گرفته بود و رنگ به چهره نداشت یک لحظه به یاد دروس دینی دوران دبیرستان افتادم و سفارشات پیامبر اسلام در برخورد با اُسرا ..
به سمت یخچال اتاق رفتم و با آب کمپوت لبانش را تر کردم ... خلبان عراقی با تعجب این صحنهها و نحوی پرستاریام را نگاه میکرد.
ناگهان گفت: آیا میتوانی انگلیسی صحبت کنی؟ وقتی با جواب مثبت من روبه رو شد، گفت: ما کشور شما حمله کردیم، دشمن شما هستیم چرا از من پرستاری میکنی؟ گفتم: « من یک پرستارم در رشته من مرزی وجود ندارد ما ملت صلح دوست و مهربانی هستیم و اگر تاریخ را بخوانید همیشه به ما حمله شده است. مذهب ما مهربانی است و من به وظیفه خودم به عنوان یک پرستار عمل می کند.»
فضای معنوی جبهه، با حضور جانبازان در بیمارستان هم درک میشد
در بیمارستان با وجود درد و ناله و خون و خونریزی اما نشاط و معنویت خاصی حاکم بود. بسیار از مجروحان در نمازخانه، اتاقها و حتی راهروی بخشهای بیمارستان با برپایی قرائت زیارت عاشورا، دعای توسل ... فضا را دگرگون می کرند و این باعث می شد که ورحیه ها قویتر شود و در همین روزها و ساعت ها احساس میکردم روحم به سمت بالا حرکت میکند و بزرگ میشوم و اگر امروز از نظر ورحی و روانی به جایگاهی رسیده ام نشأت گرفته از همان روزهای جنگ است.
گفت: چشمانم را با خدا معامله کردم
روزی در ریکاوری با پرونده پزشکی جوانی برخوردم که نوشته بود از دو چشم نابینا شده است. خیلی وقتها پیش آمده بود که حامل خبرهای بدی همچون قطع دست و پا بودم ولی این بار نمیتوانستم به یک جوان بگویم که دیگر چهره پدر و مادرت را نخواهی دید. فکر می کردم پس از شنیدن این خبر ممکن است از شدت ناراحتی فریادی بزند.
لحظهای که به هوش آمد به نزدش رفتم و سعی کردم آرام آرام خبر نابیناییش را به او بدهم. برخلاف تصورم خیلی آرام بود و گفت: «من چشمانم را با خدا معامله کردم.»
من در این کتاب از حضور بانوان با وجود حس زنانه و لطافت گفتم که مجبور بودند در دفاع مقدس مردانه بجنگند. از دربهدریهای مردم در جنگ و از مرتضیها گفتم که امروز مدیون خون پاکشان هستیم.
مرتضی؛ در آسمان به شهادت رسید
هر از گاهی مجبور بودیم مجروحین را با هواپیماهای غول پیکر C130 به بیمارستانهای دیگر منتقل کنیم. هر بار که سوار هواپیما میشدیم احتمال میدادیم که این بار مورد هدف میگ عراقی قرار خواهیم گرفت. اما جای تامل نبود و باید میرفتیم. آیه «وجعلنا...» و شهادتین میخواندیم و سوار میشدیم.
یک بار مامور شدم تا سه مجروح را از پایگاه دزفول به فرودگاه مهرآباد و پس از آن به بیمارستان منتقل کنم. مجروحین را کف هواپیما خواباندند و هواپیما به پرواز درآمد. در طول مسیر علائم حیاتی آنان را کنترل میکردم. یکی از آنان به نام مرتضی حال جسمی خوبی نداشت. صدایم کرد و تقاضای آب کرد. تازه عمل جراحی انجام داده بود و آب خوردن برایش خطرناک بود. گاز را مرطوب کردم و بر لبانش کشیدم. مجددا تقاضای آب کرد. این بار دو الی سه قطره آب بر روی زبانش چکاندم.
حرفهی ما به گونهای است که مجروحین را به گونههای مختلف در لحظه شهادت دیدهایم، ولی این بار برای من تجربه دیگری بود. مرتضی چشم به سقف هواپیما دوخته بود. سلام بر حسین(ع) گفت و در آسمان الهی به شهادت رسید.
باورش برایم سخت بود. برای احیا تلاش کردم ولی او به دیار باقی شتافته بود. نمی خواستم دو مجروح دیگر از شهادتش اطلاع یابند. گیره سرم و کیسه خون را نبستم. غصهدار از این که نتوانستم برای این مجروح کاری انجام دهم به فرودگاه مهرآباد رسیدم. تا زمانی که مرتضی را تحویل خانوادهاش دهم در بیمارستان ماندم و پس از آن به خانه رفتم.
انتهای پیام/ ت