پیر زن دهان خود را شیله پیچید تا پسرش لبخند او را نبیند ولی چشمان خندان پیرزن از نگاه تیزبین پسر دور نماند، پسر تکرار می کرد که جدی می گویم، شوخی نمی کنم و پیرزن با چهره مهربانش هنوز می خندید. به یاد دوران طفولیت فرزندش افتاده بود که هر نوع بازیچه ای را که از وی درخواست می کرد برای به دست آوردن آن کوشش می کرد اما حالا آن کودک مردی شده بود و از او بازیچه خطرناکی را طلب می کرد و بازیچه ای که بها و ارزش آن، جان مادری بود. اما پیرزن می خواست زنده بماند تا شاهد پیروزی فرزندش باشد، فکری به مغزش خطور کرد، پیرزن دوباره خندید و با صدای آهسته ای در گوش فرزندش نجوا کرد، یک طبق نان می برم ، یک طبق عشق می خرم!
فرزند متوجه منظور مادر نگردید و سؤال خود را تکرار کرد: مادر بالاخره این کار را انجام می دهید یا نه؟ پیرزن با لبخند به او پاسخ مثبت داد.
فرزند خوشحال با مادر وداع کرد تا هر چه زودتر خبر را به مقر فرماندهی برساند، با برآمدن خورشید و روشنایی صبح، پیرزن هیزم های درون تنور را به آتش کشید، شعله های آتش رقص خود را آغاز کردند و پیرزن با محراث چون پروانه ای به دور تنور می چرخید تا نقش خطرناک خود را به بهترین نحوه در این برهه بازی کند.
عشق به فرزند و انقلاب و میهن اسلامی، گرمایی را در او ایجاد کرده بود که حرارت آتش درون تنور را تداعی می کرد. گویی با محراث عشق، تنور قبل خود را شعله ور می کرد.
ظرف خمیر را به پیش کشید و آستین هایش را بالا زد و گلوله خمیر را همچون، گلوله های توپ ارتش اسلام در دست هایش می چرخاند و با ضربه هایی که به آنه می کوبید آنها را به صورت سکه هایی در می آورد تا بازیچه مورد درخواست فرزندش را از بازار شیاطین جهل که در سرزمین اسلام خیمه زده بودند، به بهای شکمپارگی دشمنان بخرد، کودکانی که بر روی حصارهای کوتاه حیاط نشسته بودند دست های پیرزن که گلوله های خمیر را با ضربه جا به جا می کرد را نظاره می کردند و با آهنگ دست های پیرزن، دست های کوچک خود را بر هم می زدند و در این چشن عشق شرکت می کردند. نان های برشته شده و تازه یکی پس از دیگری با مهارت و چابکی پیرزن از درون آتش تنور بیرون کشیده می شد و پیرزن با چهره خندان خود به کودکان می نگریست و خمیر بعدی را پهن کرده و بر روی مُخباز قرار می داد تا به دل تنور بچسباند.
بوی نان تازه در فضای خانه پیچیده بود و دهان کودکان را آب می انداخت اما پیرزن برخلاف معمول همیشگی به آنها نانی نبخشید! چرا که می خواست نان ها را فقط به خورد شیاطین بدهد و درخواست فرزندش را براورده سازد. نان ها را درون طبقی جای داد و عصابه1 را محکم بست و طبق راهنمایی های فرزندش مسیری را که به ارتش دشمن ختم می شد در پیش گرفت با دیدن خاکریزهای دشمن، تپش های قلبش شدت گرفت اما عشق به فرزند او را با تمام کهولت و پیری و خستگی به پیش می راند، جملاتی را که باید برای فریب دشمن به کار می برد زیر لب تکرار می کرد و در همین هنگام صدایی او را بر جا میخکوب کرد:
- قِف لا تت... ( ایست حرکت نکن، به کجا می روی؟)
پیرزن برخلاف میل باطنی خود به آنها خوش آمد گفت و طبق پُر نان خود را پیشکش نمود فرمانده عراقی با شک و تردید گاهی به طبق نان و گاهی به چهره خسته پیرزن می نگریست. نانی از میان طبق برداشت و از پیرزن خواست که آن را در مقابل وی بخورد، پیرزن گفت که آنها را برای ایشان پخته است!
فرمانده برای بار دوم با تحکم و تشر از پیرزن خواست که نان را به دندان کشد.. پیرزن تکه ای از نان را جدا کرده و در دهان گذاشت، لبخند رضایت بر چهره فرمانده نقش بست و طبق نان را از پیرزن گرفت تا با خود ببرد، پیرزن با التماس از وی درخواست نمود که خود، نان ها را در میان سربازها تقسیم کند!
فرمانده با غرور پیشنهاد وی را پذیرفت، پیرزن سبک بال و آسوده خاطر در میان قرارگاه سربازان دشمن می چرخید و از تک تک سربازان و درجه داران متکبر، اطلاعات مورد درخواست فرزندش را بیرون می کشید و دشمن خام و شکمپاره در برابر قرص نانی، اطلاعات نظامی خود را می فروخت.
تأخیر بیش از حد پیرزن در قرارگاه، فرمانده دشمن را برای بار دوم به شک و تردید افکند و از پیرزن خواست که هر چه زودتر محل و منطقه را ترک گوید!
پیرزن راضی و خوشحال با چهره خندان راه خانه را در پیش گرفت تا آخرین درخواست فرزندش را تقدیم وی کند با ورود پیرزن به شهر هویزه، صدای هلهله و شادی به هوا برخواست! و اولین کسی که به پیشواز این پیرزن شجاع و فداکار آمد، فرزندش بود.
پسرش اطلاعات جمع آوری شده پیرزن را از پیرزن گرفت و به خاطر سپرد تا در عملیات قریب الوقوع از آن استفاده کنن. فردای آن روز صدای الله اکبر رزمندگان، قاصدک های ظفر و پیروزی را به انحاء کشور اسلامی گسیل داشت، پیرزن با صدای مارش حمله رزمندگان از طریق رادیو به نقش خود در این مأموریت می اندیشید و لحظه ای لبخند از لبانش دور نمی شد.
هر چند تحلیل گران سیاسی و نظامی و ماهواره ها نامی از وی نبرند اما او با شجاعت و ایثار در قلب دشمن رخنه کرده بود و اطلاعات ذی قیمتی را کسب کرده تا ازرش یک زن مسلمان را در تاریخ محک زند.
برگرفته از کتاب، یک طبق نان، یک طبق عشق/ نوشته ناهید حسینی مقدم
انتهای پیام/ ت