از دروس دوران دبیرستان با نام خانم "مرضیه حدیدچی" یا "دباغ"، آشنا بودم، بعدها که به دانشگاه رفتم با مطالعه و پرس وجو از دیگران بیشتر و بیشتر در مورد ایشان دانستم، تازه وارد روزنامه شده بودم که تهیه گزارشی از "موزه عبرت" را به من سپردند و اینطور با خانم دباغ و دخترشان رضوانه آشنایی بیشتری پیدا کردم .
شاید بیشتر از 22 سال نداشتم که نوار گفت وگو با حجت الاسلام معلا از مبارزان و جانبازان انقلاب اسلامی را بر عهده گرفتم، فکر می کنم 3 نوار کاست صحبت کرده بودند و آنجا بود که بیشتر از آنچه فکرش را بکنم با مبارزان انقلابی و زحماتی که برای پیروزی انقلاب اسلامی کشیدند آشنا شدم. اما همیشه در ذهنم به دنبال بانوان مبارز بودم، بانوانی که همدوش مردان گام برداشتند.
همیشه تهیه مصاحبات و گزارشات دهه فجر را مخصوصا آنهایی که به سرگذشت مبارزان مربوط می شد دوست داشتم.یاد دارم یک بار هم به منزل آقای "بوریاباف" مبارزی بازاری رفتم به امید آنکه با او مصاحبه ای تفضیلی انجام دهم اما هیهات که او فقط نام شهر، نام مادر و صدای اذان را به یاد داشت و می توانست آنها را بر زبان جاری کند.! دخترش می گفت این بیماری ها همگی ناشی از صدماتی است که ساواک در زندان های مخوف خود بر تن و روح مبارزان وارد کرده اند.
زیاد از این شاخه و به آن شاخه نپرم؛ بهتر است!
می خواستم از انگیزه هایم برای آشنایی بیشتر با بانوان مبارز بگویم، بانوانی که هر کدام به تنهایی یک لشکری از فرشتگان در برابر دژخیمان زمان خود بودند. از شهید "طیبه واعظی" که اکنون در سینه بهشت زهراء تهران، سال هاست که آرام خوابیده و جمله زیبای او که به ساواکیان گفت: « مرا بکشید ولی چادرم را بر ندارید» تا ابد به یادگار مانده است؛ تا شهید " فاطمه جعفریان". این دو بانوی مبارز انقلابی به دست ساواک همراه با شوهرانشان "ابراهیم جعفریان" و " مرتضی واعظی" به شهادت رسیدند.
اما خانم دباغ که امروز توفیق حضور در منزل دخترشان را برای عرض تسلیت داشتم، برایم چیز دیگری بود. آخرین باری که با ایشان مصاحبه گرفتم، اوایل سال گذشته بود، حال چندان خوشی نداشتند اما با مهربانی چند دقیقه ای با من صحبت کردند از شعار مرگ بر آمریکا و حذف آن پرسیدم و صدالبته بر این شعار تأکید داشتند تا حمایت از رهبری و ...
خانم دباغ که نوه و فرزندان او را " مامان مرضی" صدا می زدند و من ایشان را اسطوره ای وصف نشدنی می دانستم؛ حال دیگر در آرمگاه ابدی خود آرمیده است، اویی که فقط توانسته بودم عطش دانستنم از فعالیت های انقلابی زنان و خاطرات آنها را با چند مصاحبه سیراب که نه حداقل کمی فروبنشانم از دست رفته است.
اینجاست که باید من هم این جمله تکراری « چه زود، دیر می شود» را بنویسم. اینکه خانم دباغ از بین ما رفت ولی هیچ فیلم نامه نویسی زندگی او را که اسوه بانوان ایران زمین بود به رشته تحریر در نیاورد، هیچ نگارنده ای از حافظه او برای ثبت احسنت تاریخ انقلاب اسلامی استفاده نکرد همه مثل من به یک مصاحبه، حال تصویری یا مکتوب بسنده کردند.
دختران خانم دباغ رضوانه، راضیه، حکیمه و .. از مادر گفتند و ولایت مداری و حمایت از رهبری را ویژگی شاخص او نام بردند. راضیه خانم دباغ از تربیت منحصر به فرد مادر گفت: از اینکه در آموزش اصول و احکام دین کوتاهی نمی کرد و از هشت - نه سالگی به آنها نماز خواندن و .. می آموخت، اینکه در 9 سالگی مادر آنها را با مرجع تقلید آشنا می کرد.
راضیه خانم در صحبت هایش نگاه ویژه ای به نزدیکی و ارتباط مستمر روحانیت با خانواده ها داشت، اینکه روحانیت باید اصول و فروع دین، وظایف فرد مسلمان نسبت به خدا و افراد جامعه را به جوانان بیاموزد و هر چه این ارتباط روحانیت با خانواده ها و آموزش های درست دین بیشتر باشد، جامعه متعالی تر و از خطرات مصون تر است.
خواهر خانم دباغ از دوران بیماری و بستری بودن خواهرش مرضیه گفت از این در آن شرایط باز هم به فکر هموطنانش بوده و سوالاتی درباره اهدا عضو می پرسید.!
به هر حال در تمامی ساعاتی که در کنار دختران فرزانه بانو دباغ نشسته بودم، فکرم متوجه یک فرد بود؛ " حاج حسن دباغ" مردی که 15 سال از خانم دباغ بزرگ تر بود و به قول مرضیه خانم «مردی پخته و مهربان» بود. مردی که اگر نبود قطعا "مرضیه دباغ"یی شاهکارهای سیاسی و اجتماعی و دفاعی اش در تاریخ ثبت نمی شد، او که به اندازه خانم دباغ برای انقلاب اسلامی جان فشانی و زحمت کشیده است.
از نوع صحبت کردن نوه ها متوجه شدم ، "حاج حسن دباغ" که در ذهنم به دنبال ترسیم چهره ای از اویم در بین نوه ها به "حاج بابا" معروف است؛ صفا و مهربانی و سادگی منزل دختر خانم دباغ به من این اجازه را داد تا از جوانی که بنظرم نوه ایشان بود خواستم از " حاج حسن دباغ" برایم عکس بیندازد..
شاید کمی باورش سخت باشد اما با این عکس تمام سوالات دهنی ام پاسخ داده می شد، به راستی شریک زندگی و شریک ثواب فعالیت ها و معاملات خانم دباغ با خدا کیست؟ در کتاب "خاطرات مرضیه دباغ" خوانده بودم روزی که همسرش حاج حسن دباغ دیگر به او اجازه حاضر شدن در کلاس های آیت الله سعیدی را نداد، آیت الله سعیدی برای راضی کردن شوهر خانم دباغ اینگونه به او گفت: « حسن آقا یک نفر میخواهد تجارت پرسودی راه بیندازد و به شما نیاز دارد. چشمهای همسرم گرد شد و متعجبانه گفت حاج آقا از شما که پنهان نیست من سرمایهای ندارم که شراکت کنم. حاج آقا لبخندی زدند و گفتند سرمایه نمیخواهد رضایت شما کافی است. به جایش در سودش شریک هستید. همسرم گمان کرد حاج آقا دارند شوخی میکنند، برای همین گفت این چه تاجر دیوانهای است که میخواهد بدون سرمایهام با من شراکت کند و سودش را با من سهیم بشود؟ حاجآقا نگاه پرمعنایی کردند و گفتند همسر شما قدم در راهی گذاشته است که پرخطر است، اما برای رضای خداست و سود آن چندین برابر است. میخواهید در این تجارت شریک بشوید؟ لحظهای سکوت حکمفرما شد. بعد حسن آقا با خنده گفت چشم حاج آقا! این مرضیه خانم هم مال شما! و رو به من کرد و گفت از فردا میتوانید سر کلاس درس حاضر شوید، من با شما دیگر کار ندارم. دیگر هیچوقت ممانعتی برای انجام فعالیتهایم نکرد. برای همین بود نام ایشان را بر روی خودم گذاشتم و شراکت جدیدمان از همان روز آغاز شد.» برای همین نام دباغ را برای خود انتخاب کردم.
به هرحال من به این خواسته ام رسیدم و اکنون دقایقی است که تصویر "حاج حسن دباغ" را می نگرم، مردی که در تجارت با خدای خانم دباغ شریک شد و ان شاء الله رستگار، اگر چه نوشتن این جمله آخر شاید در این صفحات چندان مرسوم نباشد اما ای کاش خداوند به تمام بانوان این عنایت را بکند تا در کنار مردی همزبان، همفکر، همدل و همراه زندگی کنند، آن هم با فرزندانی همه مؤمن و باصفا.
انتهای پیام/ ت