سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قلمدون
 
این وبلاگ به کمپین *من عاشق محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) * هستم، پیوست
در گفت وگو با خواهران شهیدان مهدی و مصطفی رزاقی:

"مهدی" نخستین شهید انقلاب اسلامی در محله صفاری است/ "مصطفی" با تماس شهید متوسلیان به کربلای 5 رفت/ "هیهات" که احساس پشیمانی کنیم

منیره غلامی توکلی - «امروز فرصتی است که همه با شهیدان تجدید خاطره کنند و در برابر صبر و گذشت خانواده‌ هایشان سر تکریم فرود آورند.» این سخنان امام خامنه ای را در طول مسیر رسیدن به خانه شهیدان مهدی و مصطفی رزاقی، در ذهنم تکرار می کنم و توفیق این دیدارها را برکتی بزرگ در زندگی خودم می دانم.
خیابان شهید "حدادعادل" یا "صفاری" سابق از محلاتی است که سابقه ای درخشان در طول مبارزات انقلابی مردم، علیه رژیم شاهنشاهی دارد و به برکت وجود نوجوانانی پرورش یافته در خانواده هایی مؤمن و انقلابی می توان گفت که افراد این محله از سابقون ایثار و شهادت هستند.
خانواده "حبیب اله رزاقی" مشتی نمونه از این خروار است. مردی که به گفته فرزندش "مریم" خانم! ایمان، مردمداری، ساده زیستی، احترام به همسر، مهمانوازی، کسب درآمد حلال و توجه شرعایت و تربیت فرزندان مهم ترین شاخصه های رفتاری او بوده است.
پدری از جنس معرفت، اخلاق و ایمان
وقتی وارد منزل "حاج حبیب اله رزاقی" می شویم که ده ماه از خاموش شدن چراغ عمر این پدر می گذرد و مادر نیز 4 سال است که به فرزندان شهیدش پیوسته است. خانه هنوز به همان سبک و سیاقی است که پدر و مادر آن را تجیهز کرده اند. "اکرم" خواهر کوچک تر شهیدان نیز از مادر برای مان تعریف می کند اینکه بعد از شهادت نخستین فرزندش " مهدی" در 21 بهمن 57 به دست دژخیمان پهلوی چه دل شکسته بود و چه بی تابی هایی می کرد؛ آن هم درست در روزی که مردم ایران، فردایش جشن پیروزی انقلاب خود را بر پا می کردند!
مهدی، نخستین شهید انقلاب اسلامی در محله صفاری ( حداد عادل)
مریم خانم، یک شنبه 21 بهمن 57 را اینگونه برای مان تعریف کرد: « به دستور امام خمینی(ره) مردم ساعت 4 حکومت نظامی را شکستند و به خیابان ها ریختند، " مهدی" آن نوجوانی 14 ساله بود که به همراه سایر جوانان محله با سنگربندی کوچه ها و خیابان های اصلی، موانعی را بر سر راه دژخیمان پهلوی درست کرده بودند و از مردم، راهپیمایان و محله محافظت می کردند.
آخرین شامی که مهدی برای همسنگرانش برد
غروب به منزل آمد، شام را خورد و مثل همیشه از دست پخت مادر حسابی تعریف کرد، ساعتی کنار ما با بود تا پدر خوابش ببرد و بتواند از خانه خارج شود. از بیرون خبر رسید که بچه های مستقر در سنگرها گرسنه هستند، مهدی به همراه یکی دیگر از دوستانش "علی محمدی" که او هم در دفاع مقدس به شهادت رسید به جمع آوری شام و مقداری سیگار برای سیگاری ها پرداختند و به سمت سنگرها روانه شدند. این آخرین باری بود که " مهدی" را زنده دیدیم.
آسمان روز 22 بهمن با اشک های مادر همراهی می کرد
خانم رزاقی ادامه داد: ساعت ها از مهدی بی خبر بودیم و مادر زیر باران شدیدی که می آمد، روی پله خانه نشسته بود، کسی نمی توانست او را راضی به آمدن داخل خانه کند! می گفت که تا مهدی نیاید از اینجا بلند نمی شوم. خبرهای ضد و نقیضی در مورد وضعیت مهدی به ما می رسید، یکی می گفت که در کلانتری 14 به خاطر ازدحام جمعیت خفه شده! یکی دیگر می گفت زخمی است و دیگری می گفت شهید شده است! دوشنبه مردم جشن پیروزی انقلاب اسلامی را گرفته بودند و منزل ما عزاخانه بود! چهارشنبه، 24 بهمن پدر به خانه آمد و گفت که یکی از دوستانش خبر داده که چند شهید در بهشت زهرا(س) شناسایی نشده اند و پیکرشان هنوز دفن نشده است برای شناسایی می روم. من هم دنبال پدرم رفتم.. در سردخانه بهشت زهرا چند برانکارد که جنازه هایی خونین روی آنها خوابیده بود، آنجا قرار داشت. با افتادن پدر روی زمین متوجه شدم که پیکر مهدی را شناخته است.
قطعه 21 بهشت زهرا تهران، آرامگاه ابدی شهدای 21 بهمن 57
"شهید مهدی" قد بلند و هیکلی درشت داشت و آنها او را جوانی 21 ساله تشخیص داده و می خواستند دفنش کنند که یکی از مشتری های پدرم او را شناخته و به ما خبر داده بود، " شهید مهدی" پنج شنبه 25 بهمن سال 57 را در قطعه 21 بهشت زهرای تهران که مخصوص شهدای 21 بهمن سال 57 است، دفن کردند و اینگونه مهدی رزاقی اولین شهید انقلاب اسلامی در محله صفاری شد.
مهدی از 12 سالگی به جبهه رفت
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، مصطفی که در زمان شهادت مهدی، پسربچه های 6 ساله بود، تبدیل به نوجوانی 17 ساله شده بود که از 12 سالگی توسط مدرسه و بسیج با جبهه آشنا شده و مرغ دلش به آن سمت پر کشیده بود. پدرم با جبهه رفتن مصطفی مخالفت می کرد و می گفت: یک فرزند داده ام تحمل داغ دومی را ندارم از نظر مادر، مصطفی هنوز بچه است و .. اما دل برادرم تحمل ماندن و دوری از جبهه را نداشت.
شهید متوسلیان، مهدی را برای عملیات کربلای 5 دعوت کرد
اکرم خانم که ارتباط صمیمی تری با مصطفی داشته است، درباره نحوه روز اعزام برادرش به جبهه گفت: یک شب شهید متوسلیان منزل ما تماس گرفت و به مصطفی گفت که کجایی چرا نمایی « این عملیات، یک عملیات دیگر است» و اینگونه بود که برادرم عزمش را برای رفتن جزم کرد و گفت: شهید متوسلیان گفته این عملیات چیز دیگری است.
آخرین تماس مهدی ساعاتی قبل از شهادت
وی ادامه داد: سن کم مصطفی باعث شده بود که با شناسنامه برادر بزرگترمان " محسن" بتواند به جبهه برود، هیکل درشت و پاهای قوی که داشت او را بزرگتر از سنش نشان می داد. روز اعزامش، آمد خانه و شلوار نظامش را داد که کمی برایش گشاد کنم، مادر سفارش کرده بود به او پولی ندهیم تا شاید جلوی رفتنش گرفته شود! پدر که تماس گرفت، مصطفی رفت به سمت حمام و گفت: اکرم! بگو من حمام هستم و نمی توانم صحبت کنم و من همین را به پدر انتقال دادم و پدرم گفت: محسن را دست خالی نگذار مبلغی به او پول بده. یادم هست که 2 تا 20 تومانی به او دادم و ساعت 12 ظهر روز 10 دی شصت و پنج از خانه خارج شد.
مریم خانم با یادآوری اینکه مهدی قبل از شهادت با ایستادن در صف تلفن، به خانه زنگ زده است، گفت: این آخرین باری بود که مادر صدای مهدی را شنید. عملیات کربلای 5 همان عملیاتی بود که شهید متوسلیان از آن به عنوان « عملیات دیگر» نام برده بود و مصطفی، 21 دی سال 65 در آن عملیات به شهادت رسید.
هر کسی قدم بد بردارد تا ما احساس پشیمانی کنیم، « هیهات»
اکرم خانم که با یادآوری خاطرات برادران رشیدش، چشمانش خیس و نگاهش لرزان شده است، گفت: « همه فقط می گویند خوش به حالتان که خانواده شهدا هستید، ولی نمی دانند ما چه می کشیم ،مادرم افسردگی گرفته بود» و مریم خانم در تأید صحبت های خواهرش ادامه داد: « هیچ وقت نگفتیم، حیف شهیدانمان رفتند، آنها جای حق رفتند. هر کسی قدم بد بردارد تا ما احساس پشیمانی کنیم، « هیهات». بله! غصه می خوریم و برای هدایت و عاقبت به خیری جوانان دعا می کنیم اما هرگز پشیمان نیستیم.»
انتهای پیام/*



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 97/11/7 توسط منیره غلامی توکلی
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک