امروز نتوانستم طنین یاس را درست به روز رسانی کنم ! خسته از تلاش بی ثمری که کرده بودم به سمت کتابخانه ام رفتم تا مثل هر سال، نزدیک بهار ، اوضاع بهم ریخته آن را برای چند روزی هم که شده سرو سامانی بدهم .
ناخودآگاه اولین دفتری که برداشتم و دیگر هم زمین نگذاشتم ، دفتر خاطراتم بود . شبانه هایی که برای روز مبادا می نوشتم، حالا برایم خاطراتی شده اند که می توانند ساعت ها چشم هایم را به بازی گرفته و نگاهم را با کمترین خرجی از آن خود کنند !
به راستی روزهای پایانی سال برای ما خبرنگاران و نویسندگان ، مثل عبور هر روزه ترن مترو از ریل هایی است که در هیاهوی سرسام آور راهروهای ایستگاه ، هر لحظه به دنبال واقعه ای جدید و پیدا کردن واقعیت از حقیقت های پیرامونش است .
"یک سال و دو ماه" و "دو " بهار ! امسال دومین بهاری است که در طنین یاس هستم . گویی قطار زندگی من روی ایستگاه طنین یاس ، توقفی طولانی کرده است و به قول دوستی " همه چیز آرومه ، من چقدر خوشحالم "
بوی بهار مسخم کرده است !
درست زمانی که "ننه سرما " اخرین توان خود را برای سرد نگاه داشتن کوچه و خیابان با فوت هایی جانانه بکار گرفته؛ صدای "سبز عمو نوروز "که در کوچه پس کوچه های ذهنم می پیچد، روحم بیدار می شود و هوس ورق زدن کارنامه یکساله؛ نه بهتر است بگویم : نگاهی به یک دهه کار خبری ام ؛ را می کنم . بین این حسابرسی و احساس بهار رابطه ای تنگاتنگ وجود دارد. هرچه کارنامه پربارتر پیوستن به کاروان بهار آسانتر خواهد بود.
بله ! روزنامه نگاری یک عشق مداوم و سرگشتگی است که از کودکی در طالع بعضی از آدم هاست. حالا می خواهی روزنامه نگاری مثل من باشی؛ آزاد آزاد یا روزنامه نگاری غرق شده در دنیای اخبار و سیاست ها.. .
تمام دنیای حرفه ای کاری ام با چهارشنبه سوری معنا می گیرد ! چهارشنبه سوری سال 80 بود که انگار ، بصورت رسمی در صفحه مدرسه کیهان نوشتم ؛ بدون کم شدن یک واژه به دست "گالیا توانگر " دختری بوشهری که 5 سال زودتر از من "مدرسه ای " شده بود ! "چهارشنبه سوری بدون بمب و نارنجک " و این شد شروع کار من ... تا اکنون که هنوز به تخته سیاه مدرسه افتخار می کنم .
بر تابلوی کلاس این مدرسه نوشته ام که " نامت بر پیکره کیهان ماندگار باد " نوشته ام که قدر می نهم ؛ الف الف آموختنم را از پیشکسوتان کیهان، افتخار می کنم به دوستی ام با گالیا توانگر , به شاگردیم در کنار اعظم ناصری .
ناسپاسم هر چند تلاش می کنم برای جبران مهربانی های اقا کریم باباخانیان. عشق می روزم به بی خیالی های مریم حسن پور و هنوز هم فاش می گویم ( هی دختر اگه در آفریقا هم ستاد خبری بزنی من هستم J )خوش ترین ساعاتم بود ؛ ساعاتی که در تحریریه شبکه خبر با هم بسیج را رسانه ای می کردیم
.. و رازدار خستگی ها و دلشکستگی هایم فاطمه کردبچه که اگر خبرنگار نیست اما خبر آمدنش همیشه به من زود می رسد؛ دلم گواهی میدهد .
هنوز دوست دارم احمد عراقی بگوید : هر چه شما بگید درسته ! وقتی مثلا در برابرم کم می اورد و من با اخمی ساختگی می گویم : نون بازوت رو بخور نه گیر دادن به کارگردان ها و تهیه کنندگان سینما را : )
رمضون خرس عروسکی و دوست داشتنی من , نماد خبری بچه های باشگاه خبرنگاران بسیج ناحیه مالک اشتر ، آشنای حضور تمام کسانیکه مرا در همایش ها و کنگره ها و کنفرانس های خبری و سفرهای بیرون شهری دیده اند , خبرنگاری حرفه ای که اگر گوش شنوای او نباشد نمی دانم چه می نویسم و چه می گویم .. اق رمضون دوستت دارم
چقدر این سر رسید سنگین است ؛ یک دهه عمرم را نوشته ام . بیایید بگذریم از سختی های کار ، از دل بستن ها و دل بریدن ها و دل شکستن ها ، از دوستی هایی چند دقیقه ای در همایش تا رفاقت هایی جانی در یادواره های شهدا و کنگره های بسیج ... از بداخلاقی های برخی از مصاحبه شوندگان و حس خوشایند گفتگو با قهرمانان ملی و پهلوانان هشت سال دفاع مقدس ...
از هم قدم شدن با همکاری برای تهیه خبر در حالیکه می دانی , زائر امام رضاست و نمی دانی فردایی دیگر ندارد تا سلام تو را به اقای مهربانی ها برساند تا عروج خونین رسول کاظم نژاد عکاس مهربانی که با بچه های کوچک و بی تجربه صفحه مدرسه می ساخت و دلشان را به دست می اورد و 15 اذر سال 84 با سقوط هواپیمای سی 130 به خیل شهدای اصحاب رسانه پیوست .
ورود ناگهانی من به بسیج و آشنایی با فرهنگ زیبای آن, نقطه عطف این سر رسید است . حالا که خوب دقت می کنم می بینم ، برگهای تقویم این یک دهه از سال 84 رنگ دیگری به خود گرفته است . مصاحبه با محلوجی یکی از نخبگان انرژی هسته ای با عنوان افتخارم این است که یک بسجی ام ، گزارشی از اهدا کنندگان عضو با تیتر ماجرای اهدای عضو ماجرای عاشقی است؛ گفتگوهای بیادماندنی با آزادگان و جنبازان هشت سال دفاع مقدس؛ گفتگو با خانواده پلهوان کوچک شهید سعید طوقانی ، گفتگو با سید علی بوریاباف یکی از یاران انقلابی که زمان گفتگو به بیماری الزایمر دچار بود و فقط عکس یادگاری اش با امام خمینی در ذهنش نقش بسته بود و وقت اذان را هرگز فراموش نمی کرد . نوشتن درباره شهید مریم فرهانیان , او را عارفه نامیدم / شهید نسرین افضل ؛ نخستین زن شهید شیراز عاشقانه را از او آموختم / شهید ناهید فاتحی کرجو ؛ در برابرش حس ضعف دارم و چه عجیب که در وقت نمایشگاه مرا با خواهرش اشتباه می گرفتند , گویی پیوندی بین ما بود و چهره ها را به هم نزدیک می کرد ..
و بالاخره شهیدواره شدن قلمم در خاکریزهای هشت سال دفاع مقدس , گزارشات به یاد مانی ام باز راهیان نور.. نخستین سفرم در سال 1384 چه بکر بود شلمچه و چه زیبا می نمود طلاییه و چه عاشقم کرد فکه با دل نرمش و همان سال جا گذاشتم دلم را بر سر نی های چزابه و تن ارزوهایم را شستم در آب خروشان اروند ... ...
به اخرین برگ ها می رسم بهمن ماه سال 1390 بیست و سومین روزش به دیدار بچه های طنین یاس رفتم و من هم بوی یاس گرفتم .... طنین یاس با دوستان خوبش رئیس جان که دلم لک می زند یه کوفت نثار خنده های من کند , مامان پارسا ؛ دختر خشن کوهستان کم می آورد هر آنچه جلوی دستش هست به سمتم پروزا می دهد و دخترکی از جنس آتش و بلا و نقطه مقابل او چگنی چگنی ... ( مسئول سایت شهدای زن ) همه اش نگرانم نکند فلفلی یا ادویه ای منافقین آشپزباشی در حلقش کنن! و میترا خسروبیک که با " به من چه اصلن "گفتن های بی مزه اش و ترک کردن لغت فخیمه ب ی ش ع و ر " غم باد گرفته و 10 کیلویی به وزنش اضافه شده است . جسارتا رستگار هم به صف ما پیوست و با صبحانه های هراز گاهی اش خجالتمان می داد و هبچ وقت دست خالی از حضور ما مرخص نمی شد !! هنوز طراوت بوس آبدارش را بر لپ هایم ، احساس می کنم .
یا علی گفتم و عشق آغاز شد ....
تحریریه طنین را با دوستانش گلباران کردیم ..... دومین برج فصل بهار بود که علیرضا مالمیر به طنین پیوست ، با بفرمایید شام ؛ بوی برشتگی فرهنگی را به رخمان کشید و بعد هر چه من نوشتم از دریچه فرهنگ او نگاه کرد به اوضاع سیاسی از منافقین گرفته تا بیداری اسلامی و این اواخر هم زنان را به عنوان قدرت نرم به جامعه ایران معرفی کرد و چه خوش درخشید ... او سعه صدر داشت در برابر همه لجبازی ها و شیطنت ها و گاها هم سختگیری های بی مورد و بامورد من ... می خندید در برابر اطلاع رسانی های بعد از وقوع کارها و ثبت اندیشه هایم .. به نظراتان مرا خواهد بخشید و چه سفر خوبی داشتیم وقتی من کشفش کردم : ) تکه کلامش این است : عـــــــــــجب ! خـــــــــــــــب ! وای به روزی که سوزنش بر استاد؛ استاد گفتن گیر کند ؛ انگار با استک روی نرو من راه می رود .
راضیه ترکمن از بسیجی های فعال و دوست داشتنی ؛ دوست بعدی بود که به تحریریه تولید طنین یاس پیوست . شه دختی از ملایر , دست به دست هم میدادیم دیگر مقاله ای از مردان استفاده نمیشد. مدافع همیشه بیدار حقوق دختران و زنان ... او هم در دفاع از حقوق ورزشکاران زن و بررسی حجاب مردان و زنان از دیدگاه اسلام و اخر سر دینش به چهارشنبه سوری , کم کاری نکرد . تکه کلامش این است : اخ گفتی دختر !
مهدی امیری ، کوچکترین عضو تحریریه تولید ،طلبه ای که خبر نوشتن را دوست دارد اگر اقای مسئول بگذارد : ) او هم پل بین ما و حوزه های علمیه است . اهل کرمانشاه و بسیار مهربان با تکه کلام خدایا شکرت
سید محمد مشکوه الممالک , او هم در زمستان همین سال به ما پیوست . مرد کوشای تحریریه . آچار فرانسه همین که نیرو نداریم نا خودآگاه اسمش در طنین یاس , طنین افکن می شود : به اقای مشکوه گفته ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ :)؛ در مورد ایشون هشدار میدم که دستش با از ما بهترون تو یه کاسه است و خودم ضربه خوردشم هههههههههههه
گیردادن به هر موضوعی مخصوصا به کارشناسان تا گرفتن کارت سبز برای انجام مصاحبه از خصوصیات بازر آقای مشکوه است .. قلم خوبی در دفاع از حقوق زنان دارد و 5 مقاله زیبا در این خصوصی نوشته است .
مریم یوسفی با حجب حیای مثال زدنی , میترا خسروبیک با ادا و اصول های کارشناس مابانه اش، علی صالحی ، حجت السلام سید کاظم بدری ، حجت الاسلام مهدی مولوی دوست و استاد مریم صفاران ، علی رضوانیان از دیگر کسانی بودن که تحریریه تولید را در این یک سال و اندی همراهی کرده و من از تمام آنها نهایت تشکر را دارم .
ساعتی دیگر سال به پایان می رسد؛ اما هنوز ورق ورق این سررسید را نخوانده ام . وای این جیغ بنفش مامان است که مرا صدا می زند . اهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ! رفتی کتابخانه ات را تمیز کنی ، یا از زیر کار در بروی .. :(
کدام صفحه بودم ! چه می نوشتم ! برای که می گفتم !
اهان برای بچه های خوب و نازنین تحریریه تولید طنین یاس ؛ یاسی های خوبی که عطر دل انگیز مهربانی و صداقت و ایمانشان هر کجا که نوک قلم را می چرخاندند از آنها به یادگار می ماند . واژه ها به اسم و صفای باطن این عزیزان که می رسند گلواژه می شوند و دفتر سفید کاغذ گلستان به هر حال یک سال با هم نوشتیم و روزها و حوادث تقویم را به با یادداشت ها و اخبارمان جان بخشیدیم و من تنها نظاره گر این ماجرا بودم و اکنون مفتخر به دوستی با شما و امید بخشایش اگر کمی یا کاستی بود ................. به خدا دیگه کم اوردم؛ اصلن به من چه ... قبول کنید دوستان سخته گفتن و نوشتن از کسانیکه خودشان دست به قلم دارند پس ... بچه ها عیدتان مبارک .
پی نوشت :
با همت یکی از دوستان خوبمان که دژ و پلی مستحکم در ارتباط بین ط . ح است، بنگاه شادمانه طنین به زودی زده می شود . هههههههههه
رئیس .......... * این بخش نقطه چین رو خودت بگو که دل می بره به خدا ..... هان نشنیدم ! بولندتر بگوووووووو
پگاه جونم عیدت مبارک